تبیان، دستیار زندگی
الهی الهی بداد قدم های لرزیده برس چراغ کشف به افهام محجوب بخش جاویدا از آن دم که مهر به جان خریدم دل به قامتم لباس بلا دوخت واز ثانیه ای که پریدم خاطرم در اضطراب سقوط افروخت ریاح رحمتت را بال و پر طیرانم دریغ مدار واین تن پوش دلخراش را به لطافت احساسم پیو
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مکن از خار هراس باغ ما دارد یاس ...

عهد

دریافتی از دعای شریف عهد

الهی عبدک عبدک

باز فرست برآه سردعوت گرمای اجابت را ؟

وضعیفک ضعیفک بگشای گره از ریسمان اخلاصم که گسست همه حبائل باطل سایه بیفکن که کم شداز سرم دلگرمی هرچه سایه بی پایه

مولای تری تحیری فی امری، می بینی تحیرم را حرارت سینه ام را می شنوی «الی متی احار فیک » ام را صدایم از ته چاه استغاثه می آید مرانم که جز باب بیت توبا در دیگرم انس نیست .

الهی دریابم که اگر آغوش نگشایی غریق گردابم تا شمس عشقم از شفق فرونیفتاده مهیایم ساز

الهی الهی بداد قدم های لرزیده برس چراغ کشف به افهام محجوب بخش جاویدا از آن دم که مهر به جان خریدم دل به قامتم لباس بلا دوخت واز ثانیه ای که پریدم خاطرم در اضطراب سقوط افروخت ریاح رحمتت را بال و پر طیرانم دریغ مدار واین تن پوش دلخراش را به لطافت احساسم پیوند زن.

بحر مسجور ببار این حباب این کف را برلب خویش پذیرایی کن دلم از آتش چشمان خود انباشته ساز کاسه ام را لبریز ازیم عاطفه کن لحظه نفخه صور که همه می میرند باز از ژرفایت قطره ای نور براین صورت تاریک بپاش زنده دارم بازآ نوشداروی پس از مرگ بده برگ باش شبنم اشک بغلتان بر روی نفسم را به غبار قدمت جا آور و مرا مثل همان اول راه که به خود می خواندی

ورب البحر المسجور

درگذرگاه کویر برکه ای خشکیده تشنگی بود وسراب خاطری پوسیده باد بود وبرهوت صخره بود وخارا ریگهای تفته زوزه های صحرا دیده ام از آغازپی چشمی می گشت پای بستی می خواست چهره ای می جویید پاک بی رنگ وزلال بدرخشد چون روز دل بخواهد چون راز تا زپا افتادن لحظه ای بیش نبود پا نمی آمد راه طاقتم می فرسود هاجر ومهجوری خاک را می کاوید جگرش سوخته بود ابرها را پرسید – راه دریای بهار ؟ جهت گنج جمال ؟ هیچکس هیچ نگفت سایه یاس انگار باز می شد تا دور راه برگشت نبود بود آنشب دیجور خستگی خواب شکست از بیابانها بیم آرزوهایی پست عطش جامی عشق جرعه ای مروارید نرمی ناز نسیم دست افشانی بید این تمنا وخیال تاب برد از ماندن وقت کوچیدن بود تا گلستان سحر آمدی دستم را بستی آندم به کمند لب گشودی گل سرخ سختی درلبخند : مکن از خار هراس باغ ما دارد یاس ...

آن ثانیه ها درودیوار گواه ، آه رسمی دشوار ، بود با من همراه مرد می خواست عبور رنج می برد به خویش برسی به منزلگاه دره ها دهشتناک صحنه ها حیرتزا درکمینت ابلیس دامها برسرراه رستن از آن دشوار پرتگاه تردید تله لنگیدن تنگنای از عشق سهم خود را دیدن یاس از سحر صبور تا گریز از صیاد ناسپاسی ، غفلت ، از جدایی فریاد – نفرت از چهره شهر تابیابان رفتن کوه را پیمودن درخلوت بستن باز هم صبح که شد چشم تا کردم باز به خط رخسارت می سرود این آواز مکن از خار هراس باغ ما دارد یاس

الهی الهی بداد قدم های لرزیده برس چراغ کشف به افهام محجوب بخش جاویدا از آن دم که مهر به جان خریدم دل به قامتم لباس بلا دوخت واز ثانیه ای که پریدم خاطرم در اضطراب سقوط افروخت ریاح رحمتت را بال و پر طیرانم دریغ مدار واین تن پوش دلخراش را به لطافت احساسم پیوند زن

بحر مسجور ببار این حباب این کف را برلب خویش پذیرایی کن دلم از آتش چشمان خود انباشته ساز کاسه ام را لبریز ازیم عاطفه کن لحظه نفخه صور که همه می میرند باز از ژرفایت قطره ای نور براین صورت تاریک بپاش زنده دارم بازآ نوشداروی پس از مرگ بده برگ باش شبنم اشک بغلتان بر روی نفسم را به غبار قدمت جا آور و مرا مثل همان اول راه که به خود می خواندی به تبسم واگو من اگر از تو نگاه نگران چشم برهم زدنی بردارم من اگر دامن خویش بکشم از دستت من اگر یادتو را دست زمان بسپارم من اگر بعض تورا بگذارم بگذارم از اشکت می گدازی از غم می شکافی ازترس می شوی نیست تباه پس کنارم بنشین دل قوی دار به عشق سربه پایم بگذار خوف ازفتنه مدار مکن ازخار هراس باغ مادارد یاس ...

بخش مهدویت تبیان


منبع : میثاق وسپیده صفحه 19- 21

نویسنده : سعید مقدس

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.