آخرین لبخند آسمان
جبرئیل نزد پیامبر مى آید و مژدهاى از طرف خدا به پیامبر مىدهد. پیامبر نزد عمویش ابوطالب مىرود و از او مىخواهد كه پیامى را به بتپرستان برساند.
ابوطالب نزد آنها مىرود. آنها خیال مىكنند كه او از گرسنگى و شرایط سخت محاصره به تنگ آمده است براى همین به او مىگویند:
- خیلى خوش آمدى! ما منتظرت بودیم و مىدانستیم كه سرانجام از حمایت محمّد دست بر مى دارى.
- این چه خیال باطلى است؟ من هرگز از حمایت محمّد دست نمىكشم.
- پس براى چه نزد ما آمدى؟
- شما پیمان نامهاى را كه نوشته و همه مهر كردهاید كجا گذاشته اید؟
- داخل كعبه.
- محمّد به من گفت كه موریانه آن پیمان نامه را خورده است.
- چه حرفهایى مىزنى؟ تا به حال چنین چیزى سابقه نداشته است؟ صدها سال است كه پیمان نامه هاى مهم را در كعبه مىگذارند.
- به داخل كعبه بروید و آن پیمان نامه را بیاورید . اگر سخن محمّد دروغ باشد، من او را به شما تحویل مىدهم.
- پیشنهاد خوبى است .
- امّا اگر سخن او درست باشد شما باید به این محاصره پایان بدهید .
- باشد، قبول است.
رهبران مكّه خیلى خوشحال هستند، آنها فكر مىكنند كه به زودى پیامبر در اختیار آنها خواهد بود و اصلاً احتمال نمىدهند كه سخن ابوطالب درست باشد.
خدیجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ریخته و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خدیجه باغبان اسلام است
نگاه كن! همه به سوى كعبه مىروند، درِ كعبه باز مى شود. پیمان نامه در داخل پارچه اى قرار گرفته و از سقف آویزان است. یكى آن را پایین مىآورد. وقتى پارچه آن را باز مىكنند، مىبینند كه موریانه آن را خورده است.
آرى، مدّتهاست كه نوشته آنها نابود شده است، نوشتهاى كه سه سال تمام ظلم ها را قانونى جلوه مىداد!
همه سكوت مىكنند و با تعجّب به یكدیگر نگاه مىكنند.
به راستى محمّد از كجا خبر داشت؟ ماجرا چیست؟ چرا باید به این ظلم و ستم ادامه داد؟
اینها سۆالاتى است كه بعضى ها از خود مىپرسند.
رُکن اول
بعد از مدّتى، اكنون مسلمانان از شِعْب ابوطالب خارج مىشوند و محاصره اقتصادى تمام مىشود. آن تهدید بزرگ، پایان یافته است.
مسلمانان به زندگى خود باز مىگردند و مىتوانند مثل بقیّه مردم خرید و فروش كنند. روزها و شبها مىگذرند...
خبرى در شهر مكّه مى پیچد، همه مسلمانان ناراحت مىشوند: ابوطالب به سختى بیمار شده است.
پیامبر به عیادت عمویش ابوطالب مىآید و او را در حال سختى مىبیند و برایش دعا مىكند.
چند روز مىگذرد. به پیامبر خبر مىرسد كه بیمارى ابوطالب شدّت یافته است، گویا دیگر امیدى به بهبودى او نیست.
پیامبر با عجله خود را كنار بستر عمو مىرساند. همه فرزندان ابوطالب در كنار او جمع شدهاند. اشك در چشمانِ على علیه السلام حلقه زده است، فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب هم آنجاست. پیامبر كنار بستر ابوطالب مىنشیند و دست عموى خود را در دست مىگیرد.
ابوطالب دیگر نفس هاى آخر را مىكشد، با صدایى ضعیف رو به فرزندان خود مىكند و به آنان مىگوید: «از شما مىخواهم همواره پشتیبان محمّد باشید. بدانید هر كس از او پیروى كند سعادتمند مىشود.»
بعد از لحظاتى روح ابوطالب به سوى آسمان پرمىكشد و در بهشت مهمان خدا مىگردد.
آیا مسلمانى به وفادارى او خواهد آمد؟
هرگز!
رُکن دوم
مرگ ابوطالب براى پیامبر بسیار دردناك است، اسلام بزرگ ترین حامى خود را از دست داده است.
رهبران مكّه از مرگ ابوطالب بسیار خوشحال هستند. آنها دیگر هیچ مانعى براى اذیّت و آزار پیامبر نمى بینند!
خداى من! چه مى بینم!
آنها به پیامبر سنگ مىزنند، وقتى كه پیامبر از كنار دیوارى عبور مىكند، خاكروبه بر سر او مىریزند. آرى، روزگار غربت پیامبر شروع شده است!
پیامبر همه اینها را براى خدا تحمّل مىكند، آرى، براى بیدارى مردم باید سختى زیادى كشید.
وقتى پیامبر به خانه مىآید دیگر آن نشاط و شادابى را در چهره همسر خود نمى بیند. رنگ چهره خدیجه زرد شده است; گویا او بیمار است.
خدیجه در روزهاى پایانى شِعْب، سختى هاى زیادى را تحمّل كرده است.
آیا موافقى با هم به عیادت خدیجه برویم؟
- خداى من! باور نمى كنم! آیا اینجا خانه خدیجه است، نكند ما اشتباه آمدهایم؟
- نه، اینجا خانه خدیجه است.
- من كه در اینجا چیزى دیگر نمى بینم. پس كجاست آن فرش هاى ابریشمى و ظرف هاى نقره اى و... یعنى این خانه، خانه ثروتمندترین بانوى حجاز است! خدیجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ریخت و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خدیجه باغبان اسلام است
- خدیجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ریخت و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خدیجه باغبان اسلام است.
مدّتى مىگذرد و بیمارى خدیجه شدیدتر مىشود، امروز فقط چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است و روز دهم ماه رمضان است.
همه مسلمانان ناراحت هستند، آنها نگران حالِ مادر خود هستند، زیرا خدیجه «اُمّ المۆمنین» است.
اُمّ المۆمنین یعنى: مادر همه مۆمنان!
پس تو هم مى توانى خدیجه را مادر صدا بزنى. او مادر مهربان من و توست...
فاطمه علیها السلام، دختر توست و اكنون در آغاز راه است! او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقیقت دفاع خواهد كرد. تو آماده پرواز هستى; مىروى تا مهمان خدا بشوى
زمزمه عشق
آقاى من!
اكنون كه هر نفسم بوى رفتن مىدهد از تو چند سۆال دارم:
آیا براى تو همسر خوبى بودم؟
آیا توانستم همان كسى باشم كه به تو وعده داده بودم؟
تمام ثروتم را به پایت ریختم، تمام عمر كنیز تو بودم، نگاه كن! از آن همه ثروت جز این پوستین چیزى برایم نمانده است.
آقاى من!
آیا همانى بودم كه دوست داشتى؟
آن روز خواهرم را فرستادم تا تو را از عشق من آگاه كند، شیفته تو شده بودم. من تو را انتخاب كردم. همه زنان مكّه مرا سرزنش كردند. آنها مى خواستند عشق تو را رها كنم، من در جواب به آنان فهماندم كه تو را با همه دنیا عوض نمىكنم.
كنیز تو شدم تا تو را یارى كنم.
به من بگو: آیا توانسته ام همه هستى ام را فداى تو كنم؟
اكنون كه نفسهاى آخر را مىكشم به لبخندى از تو خرسندم.
من نزد خداى تو مىروم و در بهشت منتظرت مى مانم.
مولاى من!
آیا مىخواهى بدانى در این آخرین لحظه ها به چه مى اندیشم و براى چه اشك مىریزم؟
وقتى من بروم، چه كسى خاك ها را از چهره تو خواهد گرفت؟ تو در میان این مردم تنها مانده اى! من براى تنهایى تو اشك مىریزم.سخن یار
همسر عزیزم!
اى كه در تنهایى ها پناهم بودى!
اى كه با همه هستى خود یاریم كردى.
هرگز یادم نمى رود. تو بودى كه مرا انتخاب نمودى و همیشه آرامش را به من هدیه كردى.
نام تو را همواره بر لب خواهم داشت و هیچ وقت فراموشت نخواهم كرد.
تو بهترین هدیه اى بودى كه خدایم به من داد.
تو در بهشت هم همسر من خواهى بود اى خدیجه.
تو از من خواستى تا اشك نریزم و گریه نكنم، باشد، لبخند مى زنم.
از تو مى خواهم تو هم لبخند بزنى.
مگر نمىدانى لبخند تو براى من، زیباتر از همه زیبایىها است.
مرگ ابوطالب براى پیامبر بسیار دردناك است، اسلام بزرگ ترین حامى خود را از دست داده است. رهبران مكّه از مرگ ابوطالب بسیار خوشحال هستند. آنها دیگر هیچ مانعى براى اذیّت و آزار پیامبر نمى بینند!
مادرم خدیجه
اى مادر مهربانم! غصّه نخور! من كه هستم!
با همین دستهاى كوچكم، زخم پیشانى بابا را مرهم مى نهم.
من خودم به جاى تو، خاك ها از چهره پدر مىگیرم.
من باباى خوبم را مىبوسم و مىبویم.
مادر!
من به تو قول مىدهم نگذارم بابا تنهایى را احساس كند.
مگر نمىدانى وقتى بابا مرا در آغوش مىگیرد بوى بهشت را حس مى كند؟
دیگر گریه نكن! من طاقت ندارم اشك تو را ببینم.
من فاطمه ام!
دختر كوچك تو!
لحظه پرواز
تو براى آخرین بار نگاه به چهره پیامبر مى كنى. دست فاطمه علیها السلام را در دست مى گیرى و براى آخرین بار دست او را مى فشارى.
فاطمه علیها السلام، دختر توست و اكنون در آغاز راه است!
او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقیقت دفاع خواهد كرد.
تو آماده پرواز هستى; مىروى تا مهمان خدا بشوى.
تو به آغوش مهر خدا مى روى. روح تو به سوى بهشت پر مى كشد.
و اشك در چشمان پیامبر حلقه مىزند. او فاطمه اش را در بغل مى گیرد و سخت مى فشارد.
اكنون دیگر فاطمه علیها السلام، «اُمّ اَبیها» است.
فاطمه فردوسی
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان