تبیان، دستیار زندگی
هیچ‌گاه به‌خاطر نداشتن و محرومیت، احساس ضعف نداشتم و با شوق مدرسه می‌رفتم. هنوز هم گاهی خواب کتابخانه محل‌مان را می‌بینم! احساس می‌کردم کتابخانه و مدرسه باغ و بهشت است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صاحب گنجینه معنوی ارزشمندی هستیم

گفت و گویی با اسماعیل امینی


هیچ‌گاه به‌خاطر نداشتن و محرومیت، احساس ضعف نداشتم و با شوق مدرسه می‌رفتم. هنوز هم گاهی خواب کتابخانه محل‌مان را می‌بینم! احساس می‌کردم کتابخانه و مدرسه باغ و بهشت است.


اسماعیل امینی

اسماعیل امینی معلم است و مدرس دانشگاه و شاعر و نویسنده و کارشناس شعر. از قدیم‌الایام طنزنویسی و طنزسرایی هم می‌کرده.

اسماعیل امینی آذری‌نسب است و در محله نازی‌آباد تهران به دنیا آمده و بزرگ شده است كارشناسی ارشد ادبیات فارسی دارد و از نوجوانی شعر می‌گوید و با مطبوعات همکاری می‌کند. اما عادت ندارد خودش را خیلی معرفی کند. خودش می‌گوید هیچ‌گاه هیجان‌زده نمی‌شود. نه خوشحالی‌اش شدت دارد و نه ناراحتی‌اش. گو این‌که دغدغه‌هایش آن‌قدر هست که خواب و خوراک را از آدمی بگیرد...

ـ نام؟

ـ اسماعیل.

ـ نام خانوادگی؟

ـ امینی.

ـ سن؟

ـ سال 42 در جنوب تهران متولد و بزرگ شدم. پدر و مادرم خلخالی هستند و اصالتاً آذربایجانی هستیم.

ـ تحصیلات؟

ـ فوق‌لیسانس ادبیات از دانشگاه تهران.

ـ شغل؟

ـ کار اصلی من تدریس در دانشگاه است. مسئولیتی هم در پژوهشگاه دارم. در شورای شعر و موسیقی صدا و سیما هم فعالیت می‌کنم.

ـ شغل پدر؟

ـ پدرم در اصل روحانی بودند، اما شغل‌شان این نبود. تدریس می‌کردند و می‌نوشتند.

ـ به‌جز تدریس چه کارهای دیگری کرده‌اید؟

ـ چون هنرستان درس خوانده‌ام، از سال‌های قبل از انقلاب برق صنعتی کار کردم. در نقشه‌کشی تبحر دارم. کارگری و خیاطی و شغل‌های مختلف دیگری را هم در سال‌های جنگ تجربه کرده‌ام. با مطبوعات هم از سال‌های اول انقلاب همکاری دارم.

ـ دورترین خاطره‌ای که از کودکی‌تان به یاد دارید؟

ـ خیلی کوچک بودیم که پدرم ما را هیئت می‌برد. خودشان خیلی دوست داشتند شب‌های عزاداری در هیئت بخوابند و ما هم زیر خیمه هیئت می‌خوابیدیم. آن فضا را همیشه به خاطر دارم؛ خیال می‌کردم وارد دنیایی می‌شوم که همه خوب و مهربان هستند. انگار که بهشت باشد. هنوز هم همان حس را نسبت به هیئت دارم.

ـ گرایش به ادبیات از کجا شروع شد؟

ـ پدرم شعر و نوحه و مرثیه می‌گفت. نسخه‌های قدیمی تعزیه را داشتند و در خانه می‌خواندند. با موسیقی و ترنم کلمات آشنا شدم و گاهی خودم چند جمله به نوحه‌ها اضافه می‌کردم. در کل شعر را نسبت به سخن معمولی برتر می‌دانستم. شعرهای کتاب‌های درسی را قبل از شروع مدرسه حفظ می‌کردم. هر شعر دیگری را هم که می‌شنیدم حفظ می‌کردم.

ـ پس همه‌چیز برای شاعری مهیا بود؟!

ـ به‌رغم اینکه در جنوب شهر بودیم و در محرومیت، اما معلمان و استادان خوبی داشتم. چه در دبیرستان و چه دانشگاه و چه در دیگر محیط‌های فرهنگی. در دانشگاه شاگرد دکتر نشاط و دکتر حلبی و دکتر شفیعی و دکتر فرشیدورد بودم. آشنایی با سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور و ساعد باقری از اتفاقات خوب بود. هیچ‌گاه به‌خاطر نداشتن و محرومیت، احساس ضعف نداشتم و با شوق مدرسه می‌رفتم. هنوز هم گاهی خواب کتابخانه محل‌مان را می‌بینم! احساس می‌کردم کتابخانه و مدرسه باغ و بهشت است.

ـ اولین اثری که در مطبوعات از شما چاپ شد چه حسی داشتید؟

ـ من نه خیلی شاد می‌شوم و نه خیلی غمگین. معمولاً هم خودم و کارهایم را برای کسی معرفی نمی‌کنم. شاید شش سال بعد از ازدواجم بود که همسرم متوجه شد شعر هم می‌گویم! تا پیش از آن فقط می‌دانست که به ادبیات علاقه دارم. برادرم یک‌بار در تلویزیون دیده بود که شعر می‌خوانم. تماس گرفت و گفت تو مگر شعر هم می‌گویی؟! گفتم سی سال است که شعر می‌گویم! این روحیه را ندارم که درباره کارهایم حرف بزنم یا شوق داشته باشم که کتابی از من منتشر شده است.

ـ جوانی هم کرده‌اید؟

ـ به این تعبیری که بچه‌های جدید می‌گویند، نه. اگر صدبار دیگر هم جوان بشوم علاقه‌ای به این نوع جوانی کردن ندارم. به اتلاف وقت و خوش‌گذارنی و دور هم بودن و... بی‌علاقه‌ام. ولی از آن نظر که سر پرشوری داشتم، چرا. زمان انقلاب شانزده سالم بود و تظاهرات می‌رفتم و هرجا آتشی روشن بود من هم کنارش بودم.

ـ اشتباه جوانی چطور؟

ـ خیلی زیاد... مهم‌ترینش این‌که گاهی کاری می‌کردم که به نظر خودم درست بود، اما پدر و مادرم را ناراحت می‌کردم. الان خیلی پشیمان می‌شوم. آدم در جوانی مفهوم گذر زمان را متوجه نمی‌شود. فکر می‌کند چیزهایی که دارد همیشه هست، اما بعداً متوجه می‌شود گذراست. الان می‌دانم گذراست و دل شکستن بد است. سعدی می‌گوید:

عاقبت از ما غبار ماند زنهار

تا ز تو بر خاطری غبار نماند

بعداً فهمیدم باید این‌طور زندگی کرد. و متأسفانه بی‌آن‌که تعمدی داشته باشم، طوری زندگی کردم که غباری از من روی دل خیلی‌ها مانده است.

ـ در دوران تحصیل مردود هم شده‌اید؟

ـ نه مردود و نه تجدید و نه نمره تک. همیشه ممتاز بودم.

ـ بچه که بودید فکر می‌کردید چه‌کاره شوید؟

ـ همیشه دوست داشتم تدریس کنم و بنویسم؛ که محقق هم شد.

ـ با ده سال پیش خود چقدر تفاوت کرده‌اید و چه تفاوتی؟

ـ در سال‌های میان سالی متوجه شدم که مرز میان حق و باطل نه مرز دینی است و نه سیاسی و نه حتی بر اساس و مبنای اشخاص. مرز میان این دو مرز میان نیت‌هاست. ممکن است دو گروه که بر حق هستند مقابل هم بایستند. حتی ممکن است دو نفری که مقابل هم می‌جنگند، هر دو برحق باشند. در جنگ‌های پیامبر هم همین‌طور بود که حق و باطل در هر دو گروه وجود داشت. فقط یک‌جاست که حق و باطل کاملاً رویاروی هم هستند و آن هم کربلاست. این مسئله را متأسفانه نه اهل دیانت ما و نه روشنفکران ما متوجه نمی‌شوند و مرزبندی و خط‌کشی‌های خنده‌داری بین خودی و غیرخودی و حق و باطل دارند. این کار خیلی کودکانه است. بادین و بی‌دین و روشنفکر و سنتی همه با این دید عامی محسوب می‌شوند، وقتی نمی‌توانند تفکیک را میان انسانها و نیت‌هایشان قائل باشند. این خیلی تلخ است که دو نفر که در جستجوی حقیقتند، برای آن بخشی که یافتند خوشحال هستند و برای اثباتش به جان هم می‌افتند. درحالی‌که بخش دیگر آن دست دیگری ا‌ست. این را دریافتم و در نگاهم به انسان‌ها بازنگری کردم.

ـ تا به‌حال عاشق شده‌اید؟

ـ از این روحیه‌ها ندارم. خیلی جدی و عقلانی نگاه می‌کنم. ارتباط عاطفی البته دارم؛ حتی با اشیا. اما عشق طور دیگری است. عشق یعنی چیزی که توجه آدم را از همه چیزهای دیگر غافل کند. چیزی که الان به عنوان عشق یاد می‌شود دلبستگی و دوست داشتن است که بیشتر هم حاصل خودخواهی است.

ـ دغدغه ذهنی این روزهایتان چیست؟

ـ ما داریم از مبانی‌مان برای مصارف روزمره خرج می‌کنیم. مثل کسی که ستون‌های خانه‌اش را می‌کند و می‌فروشد برای نقش ایوان یا یک وعده غذا. از مبانی فرهنگی و اعتقادی‌مان برای مصارف روزمره خرج می‌کنیم. از قرآن کریم، اعتقاد به ائمه و محبت به اهل بیت و تقدس شهدا... این خیلی بد است. فکر می‌کنیم که همیشه هست. اما این‌طور نیست. وقتی ستون‌ها را فروختیم پشت سرمان آوار می‌شود. الان به جایی رسیده‌ایم که نقاط قوت‌مان تبدیل به نقاط ضعف شده است. مۆثرترین سلاح ما چیزهایی مانند دعوت به توحید است. یا موضوع انتظار. اما همین‌ها چیزهایی روزمره شده‌اند و لقلقه زبان. شاید مثال ساده‌ای باشد، اما همین‌که «بسمه تعالی» بالای نامه عادی شده و هر نوع چیز فسادانگیزی داخل نامه نوشته می‌شود، موضوع وحشتناکی است. عادی شدن بسمه‌تعالی بالای نامه‌ها وحشت‌ناک است.

ـ افسانه مورد علاقه‌تان؟

ـ هیچ‌کدام از افسانه‌ها را به هم ترجیح نمی‌دهم.

دوست دارم زمانی برسد که همه زبان هم را بفهمند و حرف یکدیگر را درک کنند. به نظرم مشکل بزرگی است؛ از تعابیر و اصطلاحات مشترک استفاده می‌کنیم اما زبان هم را نمی‌فهمیم.

ـ آدمی بوده یا هست که هرروز به یادش بیفتید؟

ـ من تقریباً هر روز با قیصر زندگی می‌کنم. قیصر کم حرف بود اما مدتی که با هم دوست بودیم خیلی بر روی من تأثیر گذاشت. گاهی هم خوابش را می‌بینم.

ـ آخرین کتابی که خواندید؟

ـ زندگانی فاطمه زهرا، از دکتر سیدجعفر شهیدی. نگاه علمی و هوشمندانه‌ای دارد این کتاب.

ـ کتابی هست که خیلی با آن مأنوس باشید. صرف‌نظر از قرآن و دیگر کتاب‌های دینی؟

ـ «چرند پرند» دهخدا. توصیه می‌کنم هر ایرانی این کتاب را بخواند. برای شناخت طرز زندگی ما و نقاط ضعف و قوت‌مان خیلی خوب است.

ـ یک ضرب‌المثل که به آن علاقه دارید؟

ـ خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.

ـ جرئت‌مندترین شاعر فارسی‌زبان؟

ـ در زبان، سعدی. اما در اندیشه، مولانا. نه این‌که سعدی اندیشه‌ای نازل دارد. اندیشه او سامان هنری خوبی دارد. اما مولانا در اندیشه به جاهایی می‌رود که کسی نرفته است. اندیشه مولانا مانند جنگل است. یک زیبایی کلی دارد، اما شما نمی‌دانید در قدم بعدی با چه چیزی مواجه می‌شوید. ممکن است درختی زیبا باشد یا ماری سمی که نیش‌تان می‌زند.

ـ عاشق‌ترین شاعر؟

ـ حسین منزوی.

ـ و فیلسوف‌ترین شاعر؟

ـ کسانی که فیلسوف هستند، خیلی شاعر نیستند. هرچه نگاه به سمت فلسفه می‌رود از شعر دور می‌شود.

ـ تلخ‌ترین گوشه تاریخ؟

ـ تکرار شدن‌ها. ما دنبال اندیشه‌های متعالی و گنج‌های معنوی گشتیم و برایش فداکاری کردیم و بعد وقتی به کرسی‌شان نشاندیم، خیال کردیم کار تمام شده و بعد به دنبال تنقلات روزمره رفتیم. این مسئله چندین بار در تاریخ کشور ما اتفاق افتاد. در همین دوره هم باز دارد اتفاق می‌افتد. چیزهای دیگری توجه‌مان را جلب می‌کند.

ـ زیباترین گوشه تاریخ؟

ـ همان چند سال معدودی که علی(ع) حکومت را به دست می‌گیرد. تنها حاکمی که همه چیز را فدای عدالت می‌کند، حتی قدرت را.

ـ یک کلمه درباره ابوالفضل زرویی نصرآباد؟

ـ در طنز خیلی از راه‌ها را باز کرد. قدرش زیاد شناخته‌شده نیست.

ـ علی معلم؟

ـ در مثنوی راه‌گشا بودند.

ـ ناصر فیض؟

ـ با این‌که سنش زیاد است، اما عالم کودکی‌ای دارد که خیلی می‌پسندم. هم رفتارش را و هم آثارش را.

ـ فاضل نظری؟

ـ دوست‌مان است.

ـ شعر گفتن سخت است یا نقد شعر؟

ـ نقد شعر کار سختی نیست. هوشمندی و سواد و مطالعه می‌خواهد اما با اراده قبلی می‌توان انجام داد؛ اما شعر با اراده قبلی نیست.

ـ نقد سخت‌تر است یا تدریس ادبیات؟

ـ درس دادن کار زیاد سختی نیست. اما الان اوضاع و احوال دانشگاه‌های ما خوب نیست. این اجباری که کردند تا همه آدم‌ها بیایند درس بخوانند، اجبار بدی است. به نظرم در هر جامعه‌ای تنها بیست درصد این علاقمندی و توانایی را دارند که تحصیلات عالیه داشته باشند. هشتاد درصد بقیه بی‌جهت اذیت می‌شوند.

اسماعیل امینی

ـ سه دوست، سه کتاب و سه فیلم برای جزیره تنهایی‌؟

ـ به سینما علاقه‌ای ندارم و سینما نمی‌روم. فیلم هم نمی‌بینم. یکی دوبار در زمان‌های گذشته رفتم. دلشدگان را به دلیل نثر زیبای علی حاتمی دیدم.

ـ به جای فیلم موسیقی ببرید و البته سه دوست.

ـ از دوستانم قیصر را دوست داشتم و ساعد باقری را بسیار دوست دارم. از بین جوان‌ها هم امید مهدی‌نژاد را. با این‌ها بودن بهتر است. از بین کتاب‌ها هم قرآن را می‌برم. علاوه بر این‌که کلام خداست، هربار که می‌خوانمش چیزهای دیگری افزون بر آنچه که از ادبیات می‌دانستم، می‌فهمم. و مثنوی معنوی و سعدی را. موسیقی آذربایجانی را دوست دارم. سمفونی شور حکمت امیراف و مجموعه آهنگ‌های رشید بهبوداف.

ـ اگر کتابی را بخواهید به جوانان پیشنهاد دهید؟

ـ مثنوی مولوی را توصیه می‌کنم همه بخوانند. بسیاری از بحث‌هایی که ما این‌روزها مطرح می‌کنیم به شیوه کاملا هوشمندانه‌ای در مثنوی مطرح شده و کمک زیادی به عمیق فهمیدن جهان می‌کند. طنز هم بخوانند. آثار احترامی را و «موسیقی عطر گل سرخ» صلاحی را هم بخوانند، چون احوال زمانه ماست.

ـ مهم‌ترین آرزوی‌تان در آستانه پنجاه سالگی؟

ـ دوست دارم زمانی برسد که همه زبان هم را بفهمند و حرف یکدیگر را درک کنند. به نظرم مشکل بزرگی است؛ از تعابیر و اصطلاحات مشترک استفاده می‌کنیم اما زبان هم را نمی‌فهمیم.

ـ نظرتان درباره مرگ؟

ـ اگر همه باور داشته باشیم که می‌میریم، تربیت می‌شویم. انسان این‌طوری تربیت می‌شود. دعوای بادین و بی‌دین هم از بین می‌رود. مرگ هم مرحله‌ای است. شهرت و زیبایی و محبوبیت و قدرت هم مرگ دارند. اما با این‌که جلوی چشم هستند، انسان ها باز باور نمی‌کنند.

ـ و حرف آخر...

ـ گنجینه معنوی‌ای که داریم از همه‌چیز ارزشمندتر است؛ از پول و دلار و نفت و... حیف است که ما با این گنجینه این‌قدر از نظر معنوی فقیر باشیم.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله پنجره