تبیان، دستیار زندگی
مساله این است که انسان چیزی را خلق می کند و بعد خودش به جدال با آن برمی خیزد. چون خبری که خیال می کرده در او هست نیست. بلکه رنج آور است و برای همین ناچار می شود دوباره نابودش کند. جدال بین خالق و مخلوق در رمان «فرانکنشتاین» از زیباترین صحنه های آن است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رنج های خالق و مخلوق


مساله این است که انسان چیزی را خلق می کند و بعد خودش به جدال با آن برمی خیزد. چون خبری که خیال می کرده در او هست نیست. بلکه رنج آور است و برای همین ناچار می شود دوباره نابودش کند. جدال بین خالق و مخلوق در رمان «فرانکنشتاین» از زیباترین صحنه های آن است.
رنج های خالق و مخلوق

قاعده این طور است که انسان به دنبال سعادت و رستگاری باشد. یعنی دست به کاری نزند که لااقل برای خودش بدبختی به بار آورد یا اسباب رنج او شود. البته استثناهایی هست. اما کاری با آنها نیست. انسان در شرایط عادی و در وضعیت منطقی امکان ندارد دست به کاری بزند که در آن لااقل برای خودش و منافع خود شری نهفته باشد. اما اگر پای تجربه تازه ای در میان باشد و از عواقب آن تجربه بی خبر باشد ممکن است بعداً مجبور شود رنج هایی را تحمل کند و حتی عمرش را سر مبارزه با آن رنج ها بگذارد.

ویکتور فرانکنشتاین در رمان درخشان «فرانکنشناین» بی آنکه از عواقب نامعلوم کاری که می کند، خبر داشته باشد دست به تجربه بی نظیری می زند که امیال و آرزوهای بشری را به شکلی دردناک نشان می دهد و مبنای تفسیرهای متعدد می شود. او بر اساس علم تجربی که آموخته موجودی آزمایشگاهی می سازد که انسان است. اما خیلی زود از این کار پشیمان می شود. چون این خلقت نه برای خالق خوشایند است و نه برای مخلوق. برای هر دو به  امری زجرآور تبدیل می شود. هر دو رنج های زیادی می کشند. برای همین خالق تا پایان عمر با مخلوقش می جنگد تا نابودش کند. فرانکنشتاین می خواسته با مخلوقی که می سازد کار نیکی کند. اما مخلوق او به موجودی مهیب و هولناک تبدیل می شود که دست آخر خالقش را از پا در می آورد. در واقع تجربه  او اگر چه یک تجربه خیالی و داستانی است ولی به یک مساله بنیادی بین همه تجربیات بشری تبدیل می شود که حتی تجربیات واقعی انسان به اندازه آن ملموس نیستند. موضوع این است که فرانکنشتاین آن انسان هیولایی را خلق می کند تا خدمتی به بشریت کرده باشد. اما آنچه آن انسان هیولایی ارمغان می آورد رنج است. این تناقض بین آنچه انسان می خواهد و آنچه سرانجام می شود همیشه امری حل ناشده باقی مانده است. انسان هیولایی بعدها در زندگی مدرن بشری تکثیر شد و به مبارزه با خالقش ادامه داد. مخلوقات انسان در زندگی مدرن از آن انسان هیولای که فرانکنشتاین خلقش کرد چیزی کم ندارند. به همان اندازه مهیب و کشنده هستند. اسباب رنج بشریت هستند. یک نمونه اش رفاه و سعادتی است که انسان قرن بیستمی با انقلاب های خونین دنبالش بود. او انقلاب کرد تا به عدالت برسد. اما همان انقلاب ها به امری رنج آور تبدیل شدند. همان انسان که انقلاب کرده بود ناچار شد با آن بجنگد تا بساطش را جمع کند. بنابراین مساله این است که انسان چیزی را خلق می کند و بعد خودش به جدال با آن برمی خیزد. چون خبری که خیال می کرده در او هست نیست. بلکه رنج آور است و برای همین ناچار می شود دوباره نابودش کند. جدال بین خالق و مخلوق در رمان «فرانکنشتاین» از زیباترین صحنه های آن است. این جدال همان زور آزمایی خالق و مخلوق است برای از بین بردن رنجی که می کشند خالق می خواهد مخلوقش را نابود کند و مخلوق هم همین را می خواهد. خالق هر چند آن قدرت را داشت که انسان هیولایی را خلق کند ولی دیگر آن قدرت را ندارد که نابودش کند. او بر آن انسان هیولایی تسلطی ندارد. نمی تواند در چنبره اش بگیرد. چون سرکشی آن هیولای مهیب حد و مرزی ندارد مخلوقی که او آفریده به موجودی جنایتکار تبدیل می شود و پی در پی جنایت می کند.

موجودی که فرانکنشتاین خلق کرده بد است. چون بدبخت است. او نمی تواند محبت برانگیزد. پس وحشت می آفریند او گمان می کند علت خشمش و ریشه بدی هایش خالقش است . اما با خالقش هم نمی تواند به تفاهم برسد. پس با او در می افتد. می خواهد سیه روزش کند و او را براندازد. برای همین با او به نبرد بر می خیزد.

از طرف دیگر مخلوق هم از درماندگی و عجز خالقش آگاه است. می داند و آگاه است که چگونه او را ذله کند. موجودی که فرانکنشتاین خلق کرده بد است. چون بدبخت است. او نمی تواند محبت برانگیزد. پس وحشت می آفریند او گمان می کند علت خشمش و ریشه بدی هایش خالقش است . اما با خالقش هم نمی تواند به تفاهم برسد. پس با او در می افتد. می خواهد سیه روزش کند و او را براندازد. برای همین با او به نبرد بر می خیزد. هیولا پروایی ندارد که قدرتش را به رخ بکشد. درست است که آن هیولا در مقام یک مخلوق جنایت می کند اما خالقش هم بی گناه نیست. در واقع فرانکنشتاین در مقام خالق خودش می داند که ریشه آن جنایت ها اوست. برای همین تلاش می کند به نوعی مانع آنها شود. از طرف دیگر در این نظام منظومه ای هم خالق رنج می کشد و هم مخلوق. اینجا باز هم ریشه این رنج ها مخلوق نیست. بلکه خود خالق است. چون او به خاطر نا آگاهی نسبت به عواقب تجربه یا تصمیمی که دنبالش بوده مسبب آن رنج ها و زجرها شده است. در واقع انسان در مقام خالق تصور می کند چیزی که خلق می کند تحت کنترلش است و بر او تسلط دارد. اما این تصور مثل حکایت همان پشه ای است که روی برگی نشسته بود و آن برگ روی بول گاوی بود و پشه خیال می کرد اقیانوس در می نوردد. او بر مخلوق تسلطی ندارد و نمی تواند جلوی سرکشی هایش را بگیرد حتی شناخت دقیقی هم از مخلوقش ندارد. آن انسان هیولایی در مقام یک مخلوق حق دارد از حقوقی برخوردار باشد. اما خالق از احساساتش بی خبر است. چون درکی از آنها ندارد. در واقع رنجی که خالق می کشد فقط به خاطر جنایت های آن مخلوق هولناک نیست. فقط به خاطر این نیست که مثلا بستگان و نزدیکان او را کشته. رنج او نوعی رنج درونی هم هست. ریشه اش در نوعی کشمکش است که خالق با خودش دارد. مخلوق در جدالی که با او می کند خواسته هایی دارد از او می خواهد برایش جفتی مثل خودش خلق کند تا با او باشد و پا از اقلیم انسان ها بیرون بکشد. اما خالق در جدالی درونی که با خودش دارد به این می رسد که این کار را نکند و جفتی برای او خلق نکند. چون این بار از عواقب کار خبر دارد و می داند انسان هیولایی و جفتش از این راه قدرت زاد و ولد پیدا می کنند و دنیا را پر از انسان هیولایی می کنند. جدال خالق و مخلوق در رمان «فرانکنشتاین» در آن طبیعت وحشی به نوعی نمایش عجز انسان هم هست. ابرهای خوف انگیز، رودهای خروشان. قله های بلند، دره های هولناک هر چند زیبا هستند ولی چموشی و عصیان آن ها در کنار عظمت شان هول انگیز است.

این رنجی که انسان از مخلوق خودش می برد شاید ریشه در بلاهت او داشته باشد. بلاهتش هم برای این است که نمی تواند آخر کار را ببیند. قدرت این را ندارد که آینده را ببیند. از عواقب کار بی خبر است و غالباً در مخمصه می افتد و رنج می برد. به علمی که دارد آنقدر غرّه است که چشم و گوشش بسته می شود و نمی تواند جلوتر را ببیند. شاید انسان اگر از مصائب اتم چیزی می دانست خلقش نمی کرد. حتی نمونه صلح آمیزش هم در چرنوبیل و فوکوشیما فضاحت بار بوده است چه برسد به نمونه های جنگ آمیزش در هیروشیما و ناکازاکی. این یک واقعیت است که انسان قدرت آفرینندگی دارد. اما همان مخلوقات آن اندازه قدرت پیدا می کنند که خالق در مقابل شان عاجز می شود. غالباً این طور بوده است که همان مخلوق توانسته است خالق را از پا در آورد یا هیبتش آن اندازه بوده که انسان مقابلش زانو زده و کرنش کرده است. این تضادی است که انسان خودش هم به عنوان خالق و هم به عنوان مخلوق در یک نظام منظومه وار گرفتارش است و نمی تواند از آن خلاص شود.

بخش ادبیات تبیان


منبع: تجربه(شماره یک)- علیرضا غلامی