آفتاب حسن
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ، دمی زابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
در دست هر کسی هست ز خوبی قراضه ها
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
یعقوب وار واسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کانِ عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیدها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت زهر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصد ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست.