تبیان، دستیار زندگی
هنوز هستند پدرانی که صدای سرفه هایشان خواب را برای کودکانشان تلخ میکنند اما کودکان با افتخار میگویند: من از سرفه های پدرم نمیترسم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صدای سرفه ی پدر


هنوز هستند پدرانی که صدای سرفه هایشان خواب را برای کودکانشان تلخ میکنند اما کودکان با افتخار میگویند: من از سرفه های پدرم نمیترسم

جانبازان

مریم کوچولو: مامان چرا بابا شبا اینقدر خس خس میکنه و سرفه میکنه

مادر: آخه بابات مریضه عزیزم

مریم کوچولو: مامانی مگه خودت نگفتی که آدم تا یمدتی مریضه و اگر خوب از خودش مواظبت کنه خوب میشه؟!!

مادر: آخه مریضی بابات یه مریضی خاصه عزیزم

ناگهان سرفه های بلند پدر اهه اهه اهه ............هووووو..........هووووووو

مریم کوچولو: مامان من میترسم با با چرا اینجوری شد؟!!

هیچی عزیزم تو برو تو اتاق خودت بابات حالش بده پدر: اووووون....................کپ کپ کپسول.................... اکسیژنمو بده

مادر: سمیه بدو برو کپسول اکسیژن باباتو بردار و بیار بابات حالش بده

پدر: بی...... مگه با تو نبودم برو بیار کپسولو.......

مادر: محسن آروم باش...... تو رو خدا آروم باش

((پدر همینجوری داره به خودش کتک میزنه .....مادر میره که نذاره خودشو بزنه بابا مامانم رو هم میگیره زیر باد کتک ))

مریم کوچولو: بابا تو رو خدا مامان رو نزن تو رو بقؤان مامان رو نزن...................بابا.

مادر: مریم مگه با تو نبودم برو تو اتاقت بدو برو و اینجا نباش بدو برو

((بابا مریم رو میگیره پرت میکنه 1 طرف اتاق))

سمیه میره و مریم رو میبره توی اتاقش ولی مریم در حالی کهگریه میکنه طاقت نمیاره و از لابلای در نگاه میکنه ببینه چه اتفاقی داره میافته

بابا هنوز داره مادر رو کتک میزنه ولی مامان هی داره میگه محسن جان قربونت برم خودتو نزن  بیا بزن توی گوش من

محسن جان من نزن بخودت تو رو به خدا، تو رو به قرآن، ((سمیه داره تلاش میکنه بابا رو آروم کنه، بدو بدو میره و آمپول آرام بخش بابا رو میاره و درحالی که بابا داره داد میزنه بهش تزریق میکنه)) محسن تو رو بخدا بخودت نزن، محسن تو رو به اباعبدا... خودتو نزن((بابا تا این حرف رو میشنوه آروم و آروم تر میشه))

بابا: خانوم من تو رو خدا نیا جلو برو کنار من خودمو نمیتونم کنترل کنم تو چرا خودت رو اینجوری تو دست و پای من میندازی برو

بابا آروم تر شده ولی هنوزم داره خس خس میکنه و توی یچیزی که جلوی دهنشه هی نفس میکشه و اون بخار میکنه

سمیه: مامان مگه نگفتم آرام بخش های بابا رو کنار دستش همیشه بذار؟چرا خودت رو اینجوری کردی صورتتو ببین

مریم کوچولو: خانم معلم گاز اعصاب یعنی چی؟

معلم: گاز اعصاب یه گاز شیمیاییه که خیلی خطرناکه برای چی عزیزم؟

مریم کوچولو: آخه بابای من انگاری مریضی گاز اعصاب گرفته و همش به مادرم کتک میزنه بعد هم یک سرفه های بدی می کنه که من می ترسم تازه بچه هام هم هی منو مسخره می کنن

مادر: عزیزم اگر من اینکار رو نمیکردم معلوم نبود بابات چه بلایی سر خودش میاورد، تازه این برای فداکاری که اون کرده هیچه

سمیه: مامان بابا قبلاً اینقدر حاد بمشکل بر نمیخورد میشد؟

مادر: نه عزیزم دکترش میگه گاز اعصاب تازه داره بیشتر روش اثر می کنه و هر چی اینجوری بشه زودتر داغونش می کنه، گفته که نذارید بخودش آسیب برسونه چون اگر زخمی تو بدنش پیدا بشه دیرتر خوب میشه و احتمال داره عین تاول های اولش بریزه بیرون

سمیه: مامان نذار مریم از این ماجرا چیزی بدونه، چند روز پیش هم که بابا رفته بوده دنبال مریم انگار حالش بد شده بوده و ماسک اکسیژنشو که زدنه دوستای مریم دیدن و مسخرش کردن. یجوری خودت باهاش صحبت کن و نذار اون بچه هم ناراحت بشه

چند روز بعد

مریم کوچولو: خانم معلم گاز اعصاب یعنی چی؟

معلم: گاز اعصاب یه گاز شیمیاییه که خیلی خطرناکه برای چی عزیزم؟

مریم کوچولو: آخه بابای من انگاری مریضی گاز اعصاب گرفته و همش به مادرم کتک میزنه بعد هم یک سرفه های بدی می کنه که من می ترسم تازه بچه هام هم هی منو مسخره می کنن

معلم((درحالی که اشک تو چشاش جمع شده بود و بغض گلوشو گرفته بود)): کی مریم رو مسخره کرده؟بچه می دونید که بابای مریم یه قهرمان ملیه؟همه جهان می شناسنش؟

مریم کوچولو: خانوم راست میگید؟

معلم: بله عزیزم بابای مریم و دوستاش وقتی یک عالمه غول می خواستن بیاد داخل ایران و همه رو بکشن. عین مرد، دست خالی رفتن و با اون غولا جنگیدن. اون غولای نامرد یک عده از دوستای بابای مریم رو شهید کردن، یه عده رو اسیر کردن، یه عده رو هم بیمار کردن. تازه خیلی از مردم بی گناه رو هم مریض کردن و الان خیلی از آنها یا مثل بابای مریم همش سرفه های بد میکنن و خیلی هاشون عمرشون رو دادن بخدا

((معلم گفت و گفت و گفت و اونایی که مریم کوچولو رو مسخره می کردن از خجالت سرشون رو پایین انداختن)) زنگ آخر جلوی درب مدرسه دوستای مریم ازش معذرت خواستن و همشون با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی بعدازظهر آمدن خونه مریم و داستان های باباشو گوش میکردن

از اون روز به بعد هم مریم دیگه به باباش افتخار می کرد و از سرفه های باباش نمی ترسید

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: وبلاگ خادمین کهف الشهداء