تبیان، دستیار زندگی
حالا بیست و شش، هفت ساعتی بود که جلیل و من تو حفره روباه چپیده بودیم و آتش خودی ها و عراقی ها آنقدر سنگین بود که جم نمی خوردیم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عکس سه در چهار

داستان کوتاه


حالا بیست و شش، هفت ساعتی بود که جلیل و من تو حفره روباه چپیده بودیم و آتش خودی ها و عراقی ها آنقدر سنگین بود که جم نمی خوردیم...

دفاع مقدس

حالا بیست و شش، هفت ساعتی بود که جلیل و من تو حفره روباه چپیده بودیم و آتش خودی ها و عراقی ها آنقدر سنگین بود که جم نمی خوردیم.

امکان برگشتن که نبود، حتی نمی شد سرمان را بالا بیاوریم ببینیم چه خبر است. فقط صفیر گلوله و خمپاره و توپ بود و موقعی هم که شب بود منور، آسمان بالای سرمان را روشن می کرد و موقعی که منوری در کار نبود، نور بعضی از همان آتشی که از بالای حفره روباه رد می شد را می دیدیم. روز قبل، پیشروی های ما که زیاد شد، بیست جفت از بچه های گردان ما را دستور دادند که به دل دشت بزنند و در حفره روباه های تک هفته ی پیش پناه بگیرند. کار تمام بود. خیالمان راحت بود که برای این عملیات فکر همه جا را کرده اند و توپخانه و هلی کوپترها آنقدری حمایت می کنند و آتش می ریزند که نیازی به سلحشوری ما نباشد، قرار بود سه چهار ساعته همه چیز تمام شود. مواضع روبرو را اشغال کنیم و بعد همین طور جلو برویم و برویم تا جایی که باید می رفتیم. ولی این طور نشد. ما که زمین گیر شده بودیم. امیدوار بودم که عملیات شکست نخورده باشد. اولش امیدم فقط پیروزی عملیات بود. ولی بعد که جلیل گفت اگر پیشروی داشتیم، نیروها که از بالا سرمان رد می شدند، خبرمان می کردند، ترسم بیشتر شد و فقط خداخدا می کردم که طوری بشود که برگردیم . تازه دو ماه بود که اعزام شده بودم و می خواستم اول مهر برگردم، بروم مدرسه.  مادرم با این شرط که فقط تعطیلات تابستان جبهه باشم، اجازه داده بود که آقاجانم رضایت نامه را امضا کند. و من هم نمی خواستم زیر قولم بزنم، اگر دعای مادرم نبود جبهه ماندن چه فایده ای داشت. آموزش نظامی را پارسال دیده بودم و با مربی تربیتی مان، آقا جواد آمده بودیم دوکوهه، تئاتر بازی کنیم. امسال دیگر دلم راضی نمی شد تا این جا بیایم به جای تیر و تفنگ بخواهم نقش بازی کنم. از بچه ی سوم راهنمایی کسی توقعی نداشت، ولی پسر دبیرستانی که نمی توانست فقط تیاتر بازی کند و بمب روحیه ی رزمنده ها بشود. با آقاجواد نیامدم و مثل یک رزمنده ی جنگی اعزام شدم.

جلیل برای من قوت قلب بود. از من بزرگتر بود، اصلاً درس خوانده بود، دانشگاه رفته، بود. زن و یک دختر سه ساله داشت. جلیل قبل از این عملیات معاون گردان بود و نمی دانم چه شده بود که دیگر مسئولیت قبول نکرده بود و گفته بود می خواهم رزمنده ی عادی باشم. وقتی فرمانده لشگرشان قبول نکرده بودم گفته بود برمی گردم و آن وقت آن ها را راضی شده بودند می دانستند که اگر برگردد خودخوری می کند. بچه ها می گفتند می خواهند جلیل را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند، عملیات که شروع بشود، فرمانده یا معاون گردانمان را منتقل به واحد دیگری می کنند و آن وقت تکلیف می شود به جلیل که مسئولیت قبول کند، ولی هنوز دو ساعتی از عملیات نگذشته، وقتی داوطلب حفره روباه خواستند آمد و با من جفت شد و زد به خط .روز دوم وقتی همه جا تاریک شد خوفم بیشتر شد، به گمانم جلیل هم. مدام این بیت را می خواند:

گرم است آفتاب قیامت، ولیک نیست

سوزنده تر ز سایه ی دیوار انتظار

نیمه شب که شد دوباره منورها آسمان را روشن کردند و جلیل از جیب بغلش عکس سه در چهاری درآورد عکس دخترش بود زیر لب گفت که این پدرسوخته نمی گذارد شجاع باشم و الان به خاطر این عکس می ترسم.

برای من پانزده ساله جلیل قوت قلب بود. آنجا هم نشد، یگانگی را درست تجربه کنم. نباید قوت قلبم جلیل می شد. آن هم بنده ی خدا بود و باید خودم توکل را یاد می گرفتم. از خط دو که به خط مقدم می آمدیم، ماشینمان، واحد توپخانه ی ارتش توقفی کرد و آنجا سرگرد توپخانه سه تا شکلات جیره جنگی به من داده  بودو مانده بود توی جیبم . با همان جیره جنگی ها سر کردیم و فقط موقعی که شکلات ها را دهانم می گذاشتم یاد بچه هایی می  افتادم که در حفره های دیگر پناه گرفته اند.

نیمه شب که شد دوباره منورها آسمان را روشن کردند و جلیل از جیب بغلش عکس سه در چهاری درآورد عکس دخترش بود زیر لب گفت که این پدرسوخته نمی گذارد شجاع باشم و الان به خاطر این عکس می ترسم.

خواست عکس را پاره کند. گفتم بذار عکس رو ببینم؟ بعد پارو کن .عکس را گرفتم. مرضیه ی سه ساله در همان عکس سه در چهار لبخند زده بود و دستش را زیر چانه اش گذاشته بود. موهای مشکی اش را بافته بودند و لباس سفید تنش کرده بودند. زیر پای جلیل خاک را کنار زدم و عکس را گذاشتم همان جا و گفتم ببین الان دیگر نیست. اگر برگشتیم عکس را برمی داریم. چیزی نگفت. با آن همه سر و صدا و انفجار هر دویمان خوابمان برد چشم که باز کردیم از سر و صدای دویدن ها و سر به حفره روباه کردن نیروهای خودی بود. داشت صبح می شد. اسلحه ها را برداشتیم و هم من، هم جلیل جستی زدیم و با بچه های دیگر رفتیم. نه من و نه جلیل عکس را برنداشتیم. من که از ذوقم یادم رفته بود. جلیل را نمی دانم. آن عملیات تمام شد و من زخمی برنداشتم و برگشتم سر درس و مشقم. دیگر از جلیل خبری نداشتم. هر وقت خواستم از جلیل نشانی خانه اش را بگیرم خجالت کشیده بودم. سال بعد تابستان همان سالی که دیگر جنگ تمام شد، دوباره که اجازه گرفتم و به جبهه رفتم از هر که سراغ جلیل را می گرفتم چیزی نمی دانست. با خودم گفتم اگر قرار باشد، جلیل را می بینم. جلیل را دیدم در سرزمین دیگری که نه من و نه جلیل دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم و نگران آینده ی هیچ کس نبودیم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان