باز این چه شورش است که در خلق عالم است
غزل آتش
خونی چکید و حنجره ی خاک جان گرفت
بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت
آبی که دستبوس عطش بود شعله زد
آتش، سراغ خیمه ی رنگین کمان گرفت
ابری برای گریه نیامد ولی زسنگ
خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت
" اسبی ز سمت علقمه آمد" دگر بس است
تیری امام آینه ها را نشان گرفت
مانده است در حکایت این سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرین شراره چنین می رسد به گوش:
باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت
" سید ضیاء الدین شفیعی"
به سوی کربلا
ای خمیره تو از"هو"، ای قتیل در محرم
از غم تو شعله ور شد گنبد عتیق عالم
طبل و سنج می نوازند لیل و النهار، درعرش
حضرت مسیح رفته ست بر صلیب نوحه و غم
می رسد به ناکجاها نوحه خوانی ملائک
سینه می زند پیمبر، اشک می فشاند آدم
کربلا! دگر تو در خویش خونی از خدا نداری
گمشده گل من و تو، گم شده گل دو عالم
دجله و فرات! اسمی ذکر صبح و شام من شد
ای حسین اسم من باش، ای حسین؛ اسم اعظم!
دل به سوی کربلا شد ناگهان، تبارک الله!
ما طفیل عشق اوییم صل آله و سلم
"صالح محمدی امین"