تبیان، دستیار زندگی
نمى دانم که چه شد که پایش را کرد توى یک کفش که برویم شلمچه; همان مرخصى چند روزه را. گفت «وقتى مى رم شلمچه، یاد دوستام مى افتم. خیلى خاطره دارم.» قبول کردم .خانوادگى رفتیم شلمچه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

50خاطره از شهید صیادشیرازی (2)


نمى دانم که چه شد که پایش را کرد توى یک کفش که برویم شلمچه; همان مرخصى چند روزه را. گفت «وقتى مى رم شلمچه، یاد دوستام مى افتم. خیلى خاطره دارم.» قبول کردم .خانوادگى رفتیم شلمچه..
برای مطالعه قسمت اول، کلیک کنید.

شهید صیادشیرازی

زندگی هر یک از فرمانده هان دوران هشت ساله دفاع مقدس دارای نکات قابل تأملی است که بازگو کردن آن برای نسل هایی که آنان را ندیده اند ،شیرینی و اهمیت خاصی دارد. به مناسبت ایام شهادت شهید بزرگوار سرلشکر علی صیاد شیرازی نگاهی هر چند کوتاه به گزیده ای از زندگی و خاطرات ایشان داریم . روحش شاد و یادش گرامی

آنچه می خوانید قسمت دوم 50خاطره کوتاه از شهید صیاد شیرازی است :

30- از آشنایان بودند. جا مانده بودند از پرواز. بهش گفتم «چرا دستور نمى دید با هواپیماى نظامى ببرندشون؟»

خیره شد بهم.

خیلى صریح گفت «شما دیگه چرا؟ شما که غریبه نیستى. اصلاً امکان نداره من مجوز استفاده شخصى از هواپیماى نظامى روبدم; نه براى خودم، نه براى دیگران.» دیگر چیزى نگفتم.

31- جلسه که تمام شد، صدام کرد.گفت «جلسه امروز، همه اش ادارى نبود. حرف و کار شخصى هم بود. هرچقدر بابت پذیرایى هزینه کردین، بنویسید به حساب من.»

32- از بستگان صیاد بود.از خدمت فرار کرده بود. پرونده اش را فرستاده بودند دادگاه نظامى. به زندان محکومش کرده بودند. مادر صیاد با دفتر تماس گرفت که «به حاج على بگو یک کارى بکنه. این پسر، جوونه، سربازه گناه داره.» گفتم «حاج خانوم، خودتون بگید، بهتر نیست؟» گفت «قبول نمى کنه.»

ـ چرا؟

گفت «خودش تلفن زده که عزیزجون، فامیل وقتى برام محترمه که آبروى نظام رو حفظ کنه. که آبروى منو نبره.»

جلسه که تمام شد، صدام کرد.گفت «جلسه امروز، همه اش ادارى نبود. حرف و کار شخصى هم بود. هرچقدر بابت پذیرایى هزینه کردین، بنویسید به حساب من.»

33- بعد از فرمانده پشتیبانى، اوّلین نفرى بود که وارد ستاد کل مى شد; رأس ساعت. طورى قدم بر مى داشت که وقتى وارد راهرو مى شد، مى فهمیدیم تیمسار آمده است. یک صلابتى داشت. راه که مى رفت، مستقیم حرکت مى کرد; نه یک سانت این طرف، نه یک سانت آن طرف. به دفتر که مى رسید، با همه دست مى داد. بدون استثنا; از مسئول دفتر گرفته تا ارباب رجوع و سرباز. با همه سلام واحوال پرسى مى کرد. وارد هم که مى شد، بلافاصله کارش راشروع مى کرد.

34- به ظاهر خیلى اهمیت مى داد، که نظامى باشد. مرتب و آراسته. طورى که آراستگی مان، معرفیمان کند; که سرباز جمهورى اسلامى هستیم. اگر بگویى خطّ اتوى شلوارمان یک ذرّه این طرف، آن طرف مى شد، نمى شد.

موى سرمان به اندازه اى بود که اززیر و کنار کلاه بیرون نزند. ریش هامان کوتاه و مرتب. خلاصه ظاهر و سر و رومان آراسته و نظامى بود.خودش مرتب بود، نظامى بود.جورى که روى ما هم تأثیر گذاشته بود، که عمرى را در نظام گذرانده بودیم.

35- حالش خوب نبود. فشار کار، مریضش کرده بود.اصرار مى کردم که مرخصى بگیر، استراحت کن. یا برویم مسافرت. براى سلامتیت خوب است.اولش قبول نمى کرد.امّا بالأخره راضى شد مرخصى بگیرد و برویم مسافرت.هرجا مى رفتیم، فکر و ذهنش جبهه و جنگ بود.آن قدر که دیگر زده شدم. گفتم «جنگ که تموم شد، چرا ولش نمى کنى؟» گفت «هرچى داریم، از جنگ داریم.» نمى دانم که چه شد که پایش را کرد توى یک کفش که برویم شلمچه; همان مرخصى چند روزه را.

گفت «وقتى مى رم شلمچه، یاد دوستام مى افتم. خیلى خاطره دارم.»

قبول کردم .خانوادگى رفتیم شلمچه.

شهید صیادشیرازی

36- نبودیم. رفته بودم ملاقات آقاى خامنه اى.عصر که برگشتیم دفتر، پرسید «نبودى. کجابودى؟» گفتم «خدمت آقا بودیم.» از جایش بلند شد. آمد جلو. پیشانیم را بوسید. تعجب کردم. پرسیدم «طورى شده؟» گفت «این پیشونى بوسیدن داره. تو امروز از من به ولایت نزدیک تر بودى.»

37- گریه نداشت. چشماش پر از اشک مى شد، امّا اشکش نمى ریخت; جارى نمى شد. خودش را خیلى نگه مى داشت. در بدترین شرایط اشکش جارى نمى شد.فقط یک بار گریه اش را دیدم; وقتى امام را از دست دادیم.

38- مرصاد شروع شده بود. خودش را رساند باختران.از دوازده شب تا پنج صبح طرح و برنامه اش را داد. بعد از نماز صبح، رفت پیش خلبان ها.هوانیروز را بسیج کرد و خودش هم سوار هلى کوپتر شد و رفت بالا سر منافق ها.

39- در زدند. پیک بود. نامه آورده بود. قلبم ریخت. فکر کردم شهید شده، وصیت نامه اش را آورده اند. نامه را گرفتم. باز کردم. یک انگشتر عقیق برایم فرستاده بود; از جبهه.

نوشته بود «این انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هایى که کشیده اى. این را به تو هدیه کردم.» آرام شدم.

40- حرف حرف مى آورد. از همه چیز و از همه جا. حرف افتاد به خانواده ها. یک دفعه بغض کرد. نگاه کردم; چشمش پُر اشک شده بود. پرسیدم «چى شد جناب سرهنگ؟» گفت «خجالت مى کشم. خیلى در حق خانواده ام کوتاهى کردم. کمتر بهشان رسیدم. کم تر پدرى کردم. فرصتش هم نبوده. نه که بوده و نکرده باشم. نبود.»

41- مسئولین بهدارى آمدند قرارگاه.

-کلى مجروح مونده بالاى کوه. خلبان ها زیربار نمى رن. هرچى مى گیم با چندتا پرواز کار تموم مى شه، قبول نمى کنن. اگه دیر برسیم، بچه ها شهید مى شن. صیاد چند متر آن طرف تر نشسته بود. شنید. فورى بلند شد، راه افتاد.

خلبان ها توى شناسایى منطقه ابهام داشتند. خودش سوار هلى کوپتر شد و باهاشون رفت.

نبودیم. رفته بودم ملاقات آقاى خامنه اى.عصر که برگشتیم دفتر، پرسید «نبودى. کجابودى؟» گفتم «خدمت آقا بودیم.» از جایش بلند شد. آمد جلو. پیشانیم را بوسید. تعجب کردم. پرسیدم «طورى شده؟» گفت «این پیشونى بوسیدن داره. تو امروز از من به ولایت نزدیک تر بودى.»

42- رسیده بودیم به جاده شنى. باید جاده را رد مى کردیم و مى رسیدیم به جاده ى آسفالت و بعدش ،تنگه ى چزابه.از دور، جیپى آمد طرفمان. نزدیک که رسید، شناختمش. صیاد بود; فرمان ده نیروى زمینى ارتش. دویدم جلو. گفتم «جناب سرهنگ، چرا آمده این جا؟ این منطقه هنوز پاک سازى نشده، آلوده است.» گفت «مى دونم. ولى باید خودم مى اومدم، منطقه رو از نزدیک مى دیدم.»

43- عملیات بدر; شرق دجله، پنج کیلومترى دشمن. صداى همه درآمده بود; فرمانده هاى ارتش، فرمانده هاى سپاه، که «چرا صیاد آمده این جا؟ ببریدش عقب. این جا هر آن احتمال خطر هست. بیخ گوش دشمن که جاى فرمان ده نیروى زمینى ارتش نیست.» خودش گوشش بدهکار نبود. فرمانده ها و نیروها هم ول کن نبودند. دست آخر بغلش کردند و به زور انداختندش توى قایق. پرید بیرون;با همان لباس نظامى و کلاه آهنى و قمقمه و تجهیزات.

شناکنان، آمد سمت ساحل.

44- بالاى کوه ارتفاع دو سه هزارمترى ;برف، کولاک. سخت مى شد رفت بیرون سنگر.چند شبى بود که آرام نداشت. یک جا بند نمى شد. تقلا مى کرد تا نیروهاى هوانیروز و توپخانه و تجهیزاتشان مستقر شوند. حرفى از نیروهاى تحت امر و فرمانده نیروى ارتش نبود. انگار نه انگار.

45- آن قدر خسته بود که نمى توانست خودش رانگه دارد.هلى کوپتر که از قرارگاه بلند مى شد، مى خوابید تا مى رسیدند به مقصد. وقتى مى رسیدند، جلسه پشت جلسه. بازدید از مواضع خودى و آرایش نظامى و دوباره هلى کوپتر سمت قرارگاه بعدى. هلى کوپتر شده بود اتاق خوابش.

شهید صیادشیرازی

46- مى گفت «به خدامى گفتیم خدایا! چه کنیم; با کمبود امکانات، با ماشین جنگى دشمن، با فشار بى امانشون؟ وقتى عملیات مى شد، وقتى عراقیها رو غافلگیر مى کردیم، جواب مى گرفتیم; آتش کم داشتیم، ده تا ده تا غنیمت مى گرفتیم. حتا لودر و بلدوز. از همه بهتر، امیدوار مى شدیم که اگه صداش کنیم، جواب مى ده، آن قدر که شرمندش بشیم.»

47- خیلى جوان بود که شد فرمانده نیروى زمینى ارتش. اولین کارى که کرد،دانشگاه جنگ را از تهران منتقل کرد جبهه; اساتید دانشگاه جنگ را برداشت آورد منطقه. که «بسم اللّه، این گوى و این میدان. هم فال است، هم تماشا. هم آموزش، هم عملیات. طرح از شما، جان از نیروها. دیگر چه مى خواهید؟» آن ها هم کم نگذاشتند.

48- گاهى جاده بسته مى شد; یک ماه، یک ماه و نیم. ارتباطمان با نیروهایى که توى کوههاى سردشت بودند قطع مى شد. مجبور بودیم آب و نانشان را با هلیکوپتر ببریم. آب و نان که بهشان مى رسید، جان مى گرفتند. فرمانده ها که مى رفتند دیگر نیروها بال در مى آوردند.

صیاد هم مى رفت. وقتى مى رفت. انگار بین نیروها روحیه تقسیم مى کرد; یکى یکى. طورى هم مى رفت که اگر درجه هاى روى دوشش نبود، نمى شد فهمید که سرهنگ است، که فرمانده عملیات غرب کشور است. وقتى مى رفت. ساکت نمى ماند. آیه مى خواند و حدیث مى گفت.

49- همیشه بود; هیچ وقت خودش را کنار نکشید. حتّى وقتى به تهران احضار شد و درجه هاى سرهنگیش را گرفتند; وقتى بنى صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجى مى رفت سپاه، طرح مى داد و برنامه ریزى ستاد مى کرد. همیشه بود. حىّ و حاضر. هیچ وقت خودش را کنار نکشید; چه زمان جنگ، چه بعد از جنگ.

عملیات بدر; شرق دجله، پنج کیلومترى دشمن. صداى همه درآمده بود; فرمانده هاى ارتش، فرمانده هاى سپاه، که «چرا صیاد آمده این جا؟ ببریدش عقب. این جا هر آن احتمال خطر هست. بیخ گوش دشمن که جاى فرمان ده نیروى زمینى ارتش نیست.» خودش گوشش بدهکار نبود

50- اوایل انقلاب ژیان داشت. بهش مى گفتم «بابا، این همه ماشین توى پارکینگ موتوریه، چرا یکیش رو برنمى دارى، سوار شى؟»

مى گفت «همین هم از سرم زیاده»

از استاندارى دو تا حواله پیکان فرستادند. هر پیکان، چهل و پنج هزار تومان; یکى براى صیاد، یکى براى من. صدایش را در نیاوردم. نود هزار تومان جور کردم و ریختم به حساب ناسیونال.

تلخ شد. گفت «کى پیکان خواسته بود؟» ماجرا را گفتم. گفت «پولم کجا بود؟» ژیانش را گرفتم. فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خیالش راحت شد. چند سال بعد، ستاد مشترک ارتش بهش حواله حج داد. قبول نکرد با پول ستاد برود. پیکانش رو فروخت. خرج مکه اش کرد.

 روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : سیفی 

 بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

برگرفته از مجموعه كتب یادگاران - انتشارات روایت فتح