تبیان، دستیار زندگی
سرد  لبخندها فسرد پیوندها گسست آوای لای لای زنان در گلو شكست گلبرگ آرزوی جوانان به خاك ریخت جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست از خشم زلزله پوپك،شكسته بال به صحرا پرید و رفت گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد هر كلبه گور شد عش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لبخندها فسرد

لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوی جوانان به خاك ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله
پوپك،شكسته بال به صحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر كلبه گور شد
عشق و امید، مُرد
در پهن دشت خاك كه اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده كودكان زپی مادران خویش
دلدادگان دشت
سرداده اند گریه پی دلبران خویش
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد به خاك
او بود ودختری كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟ دختر او،آرزوی او
خفته است در درون یكی تیره گون مغاك
بس كودكان كه رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران به خاك غریبی نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران امید شد
شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غم زدگان شكسته دل
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
آن كومه ها كه پرتو عشق و امید داشت
غیر از مغاك نیست
آن كلبه ها كه خانه ی دلهای پاك بود
جز تل خاك نیست
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
كای دست آفتاب!
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره به ویرانه های ده
ما را دگر نیاز به خورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
خشكید چشمه ها و به جز چشمه های اشك
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و به جز وای وای جغد
در روستا نماند
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بی زبان شدند
آنان كه بود بر لبشان داستان عشق
خود «داستان» شدند
این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی كشانده ای
ما داغ دیده ایم
با داغ دیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمی رویم
 ما با خلوص بر همه جا بوسه می زنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
هر سبزه ای كه بردمد ازدامن كویر
گیسوی دختریست كه در خاك خفته است
هر لاله ای كه سرزند ازدشت سوخته
داغ دل ز نیست كه غمناك خفته است
اما تو ای زمین
ای زادگاه ما!
ما با تو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنان كه رفت اسیر بلا مكن
این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست
ویران سرا مكن
ور خشم می كنی
ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی
ما را ز كودكان و عزیزان جدا مكن
مهدی سهیلی - طلوع محمد