تبیان، دستیار زندگی
خاطرم هست روز سوم یا چهارم مهر بود که هواپیماهای عراقی شهرها و مدارس ما را مورد بمباران قرار دادند. روز پنجم مهرماه مدرسه ای را در کرمانشاه زدند که 450 دانش آموز کشته شدند. خلبانان ما بسیار تحریک شدند و تصمیم گرفتند که انتقام این 450 نفر را از دشمن بگیرند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه اسارت یک خلبان

خلبان آزاده محمد صدیق قادری


خاطرم هست روز سوم یا چهارم مهر بود که هواپیماهای عراقی شهرها و مدارس ما را مورد بمباران قرار دادند. روز پنجم مهرماه مدرسه ای را در کرمانشاه زدند که 450 دانش آموز کشته شدند. خلبانان ما بسیار تحریک شدند و تصمیم گرفتند که انتقام این 450 نفر را از دشمن بگیرند. همزمان که در پست فرماندهی بودیم، پیامی از سوی حضرت امام(ره) به ما مخابره شد مبنی بر این که...

خلبان آزاده محمد صدیق قادری

سرتیپ خلبان آزاده محمد صدیق قادری متولد سال 1332 است .قادری در دوره آموزشی خلبانی مقام اول را کسب می کند و به آمریکا اعزام می شود و در آنجا نیز در میان دانشجویان خلبانی 40 کشور، باز هم بر سکوی نخست می ایستد. 27 ساله بود که جنگ آغاز و میدانی برای محک شجاعت و مردانگی او مهیا شد و الحق که او سربلند از این میدان خارج شد. آنچه می خوانید روایت قادری از پرواز، اسارت و آزادی است:

در سال 1351 وارد نیروی هوایی شدم. در سال 1357در درجه ستوان یکمی بودم که انقلاب به ثمر رسید. درسال 59 جنگ شروع شد و من هم مانند دیگر خلبانان در این دفاع مقدس شرکت داشتم. واقعیت این است که در آن برهه زمانی، ما نیروی منسجمی نداشتیم و نیروی هوایی تقریبا از هم پاشیده بود. و این را به جرأت می توانم بگویم تنها نیرویی که سرجایش بود و در روزهای انقلاب مقتدرانه ایستاد فقط خلبانان بودند. چون خلبان وظیفه خود می داند که از مرزهای کشور دفاع کند و ما همه این وظیفه را تا آخرین لحظه هایی که جنگ به ما تحمیل شد انجام دادیم. در آن زمان نیروهای انقلابی هنوز در حال شکل گیری بودند و ارتش هم طبیعتا تضعیف شده بود و صدام حسین هم با چراغ سبز اربابانش حمله را به میهن عزیز ما آغاز کرده بود.

در واقع یکی از خطاهای بزرگ دشمن این بود که به ملتی که در حال انقلاب بود، حمله کرد. اینجاست که مردم یکدست و یک صدا بر علیه دشمن یورش می برند و نهایتا او را شکست می دهند.

اولین روز جنگ

روز اول جنگ را هیچ گاه فراموش نمی کنم. در تهران در مرخصی به سر می بردم که متوجه شدم هواپیماهای عراقی ساعت دو بعدازظهر به فرودگاه مهرآباد حمله کردند. ظرف یک ساعت وسایلم را برداشتم و آماده شدم و برگشتم به پایگاه و با دیگر دوستان خلبانم، وارد جنگ با عراق شدیم. از تهران که حرکت کردم. در راه به یک پمپ بنزین رسیدم که شاید نزدیک به 4-3 کیلومتر مردم در صف بودند وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم که خلبان هستم و باید هرچه سریع تر به پایگاه برگردم این بود که مردم مرا خارج از نوبت راهنمایی کردند و به پایگاه هوایی همدان رسیدم و از آنجا سریع وارد جنگ شدیم.

تصور تمام دنیا این بود که با حمله غافلگیرکننده ای که صدام حسین علیه جمهوری اسلامی ایران انجام داده، از ایران حتی نامی باقی نمی ماند. درصورتی که وقتی 140فروند هواپیما همزمان حمله به اهداف خود در خاک عراق را آغاز کردند تمام دنیا فهمیدند که نیروی هوایی ایران «زنده» است.

روز اول جنگ را هیچ گاه فراموش نمی کنم. در تهران در مرخصی به سر می بردم که متوجه شدم هواپیماهای عراقی ساعت دو بعدازظهر به فرودگاه مهرآباد حمله کردند. ظرف یک ساعت وسایلم را برداشتم و آماده شدم و برگشتم به پایگاه و با دیگر دوستان خلبانم، وارد جنگ با عراق شدیم

در اولین پروازم در قالب یک پرواز چهارفروندی به «حبانیه» در غرب بغداد حمله کردیم.برای آگاهی خوانندگان باید بگویم، یکی از اجزای استراتژیک جنگ این است که از هواپیماهای جنگی اعزامی، اگر 10درصد از هواپیماها از بین بروند این حد طبیعی و نرمال است ولی اگر 15درصد هواپیما از دست می رفت، این مأموریت، یک مأموریت شکست خورده به حساب می آمد. در حالی که در اولین روز جنگ -غیر از یک هواپیما که آن هم به دلیل تمام شدن سوخت و نقص فنی- ما هیچ هواپیمایی را از دست ندادیم و140 فروند هواپیما، همه صحیح و سالم به میهن برگشتند. در واقع این اولین پیروزی ما و اولین شکست دشمن بود.

با این وجود گاه خود با مشاهده این صحنه که هواپیماهای دشمن مانند مور و ملخ وارد حریم فضایی ما می شوند، بی نهایت ناراحت می شدم و از مسئولین پایگاه می خواستم هرچه سریع تر هواپیمای ما را آماده کنند. گاهی باید منتظر می ماندیم تا هواپیماها برای پرواز آماده شوند وگاه بر سر این مسئله درگیر می شدیم. درمواقع صلح، ما حق نداشتیم در روز بیش از دو یا سه سورتی پرواز کنیم. ولی در زمان جنگ هیچ کس این مسئله را رعایت نمی کرد و حتی فرماندهان ما جرأت نداشتند بگویند که شما باید به استراحت بروید. مواقعی می شد که من خودم روزی پنج بار به داخل عراق می رفتم و برمی گشتم.

خاطرم هست روز سوم یا چهارم مهر بود که هواپیماهای عراقی شهرها و مدارس ما را مورد بمباران قرار دادند. روز پنجم مهرماه مدرسه ای را در کرمانشاه زدند که 450 دانش آموز کشته شدند. خلبانان ما بسیار تحریک شدند و تصمیم گرفتند که انتقام این 450 نفر را از دشمن بگیرند. همزمان که در پست فرماندهی بودیم، پیامی از سوی حضرت امام(ره) به ما مخابره شد مبنی بر این که: «من از خلبانان عزیز می خواهم که تابع احساسات نشوند. ما با مردم عراق هیچ جنگی نداریم، ما با رژیم عراق در جنگ هستیم. شما خلبانان باشرف این مرز و بوم هستید. من به عنوان یک پدر، از شما می خواهم که بر این احساسات غلبه کنید» که بچه ها با این پیام حضرت امام(ره) آرام گرفتند. ولی تصمیم گرفته شد تا آنجا که می توانیم ضربه هایمان را به نیروهای نظامی عراق وارد کنیم. کما اینکه من یادم هست پل نادری که نزدیک به شهر دزفول بود و دشمن درصدد بود که بگیرد- دشمن اگر پل نادری را می گرفت شهر دزفول هم سقوط می کرد- مرز فکه تا پل نادری نزدیک به 90 کیلومتر بود- و این 90 کیلومتر مملو از خودرو، تانک، زره پوش، و تدارکات دشمن بود که در این مسیر در حرکت بودند. خود من که برای اولین بار در این روز پرواز کردم، رفتم داخل عراق و از روی العماره دور زدم و از روی فکه با سرعت خیلی کم بالای سر نیروهای عراقی قرار گرفتیم. دیگر ترسی از اینکه هواپیماهایمان مورد اصابت قرار بگیرد اصلا نداشتیم. تمام راکت ها و بمب هایی را که همراه داشتیم بر سر دشمن خالی می کردیم تا به پل نادری رسیدیم. در آن روز خلبانان مجموعا 250 سورتی پرواز انجام دادند. طوری شد که تا آخر جنگ صدام حسین دیگر جرأت نکرد به این منطقه نزدیک شود و این منطقه به گورستانی از تانکها و خودروهای دشمن تبدیل شده بود.

«من از خلبانان عزیز می خواهم که تابع احساسات نشوند. ما با مردم عراق هیچ جنگی نداریم، ما با رژیم عراق در جنگ هستیم. شما خلبانان باشرف این مرز و بوم هستید. من به عنوان یک پدر، از شما می خواهم که بر این احساسات غلبه کنید»

این پروازها انجام شد تا روز هشت مهر که ساعت 30:11 صبح پرواز داشتم. در پست فرماندهی بودم که یک پرواز برای بغداد گذاشته بودند و من چون روز قبل را هم به بغداد رفته بودم خیلی دوست داشتم که بروم و بتوانم زهر خودم را به عنوان یک ایرانی وطن خواه به مرکز فرماندهی آنها بریزم و آنجا را هدف حمله قرار دهم. این شد که این بار هم خودم داوطلب شدم و ساعت 00:13 از پایگاه پرواز کردیم و وارد خاک عراق شدیم.

دیوار آتش

در یکی از پروازها که من به سمت بغداد داشتم چهار فروند هواپیما بودیم که مأموریت داشتیم پالایشگاه الدوره در جنوب بغداد، پایگاه الرشید و اداره برق نیمه اتمی بغداد را بکوبیم. مأموریتمان را آغاز کردیم و دو یا سه متر بالای خیابان الرشید بودیم. از هر طرف به هواپیمای ما شلیک می شد و ما بالاجبار وارد دیوار آتش شدیم. برای آگاهی خوانندگان، دیوار آتش را از خیابان الرشید، از نظر موقعیتی تصور کنید مانند خیابان آزادی تهران تا میدان امام حسین روی پشت بام های دوطرف خیابان، توپ های 30-20 میلی متری کار گذاشته بودند. قبل از اینکه ما وارد بغداد شویم، حدود 30 ثانیه قبل، توپ ها شروع به تیراندازی کردند ما هم از دیوار آتش عبور کردیم. هواپیمای ما ناگهان تکان شدیدی خورد. از میان این چهار فروند، فقط هواپیمای ما مورد اصابت قرار گرفت. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که داخل هواپیما بودیم، یک ساختمان بسیار زیبایی را در آنجا مشاهده کردیم.گمان کردیم یک ساختمان مسکونی است، این بود که تلاش کردیم هواپیمایمان به ساختمان اصابت نکند. اما بعدها دانستیم که این ساختمان همان ساختمان استخبارات مرکزی عراق است، - که بعدها مدتها در همان ساختمان زندانی بودیم- که اگر این موضوع را می دانستیم درهمان دم و به هر قیمتی بود با هواپیما به آن ساختمان می کوبیدیم. ولی با هر زحمتی بود هواپیما را به خارج از شهر هدایت کردیم. دیگر دوستان ما به ما اعلام می کردند که هواپیمای شما آتش گرفته این شد که به ناچار بیرون پریدیم و در کمتر از یک ثانیه، هواپیمای ما در هوا منفجر شد.

خلبان آزاده محمد صدیق قادری

پذیرایی مردمی!

بعد از این که ما با چتر بیرون پریدیم مردم به طرف ما هجوم آوردند به طوری که در کمتر از 10ثانیه، 23 جای بدن من را با قنداق تفنگ و چوب و چماق مجروح کردند. نیروهای نظامی یا همان نیروهای جیش الشعبی زودتر به دوست من رسیده بودند. حتی طناب چتر نجات را به دور گردنم انداخته بودند که ما را اعدام کنند. اما نیروهای جیش الشعبی به من رسیدند و نگذاشتند که مردم این کار را انجام دهند. و ما را به ایستگاه پلیس آنجا بردند و برای آخرین بار من و دوستم همدیگر را در آنجا دیدیم و از وضعیت هم بسیار ناراحت شدیم. مرا به بیمارستان منتقل کردند و تمام لباسهای پرواز مرا با قیچی از تنم بیرون آوردند و تمام بدنم را گچ گرفتند. در آنجا من با یک افسر عراقی که یک خانمی بود حتی درگیر شدم که بعدها فهمیدم از نیروهای بعثی عراق است. او بسیار مواظب بود که دکترهای بیمارستان زیاد به من نزدیک نشوند و به اصطلاح به من نرسند. بعد از آن من را برای بازجویی به اداره استخبارات بردند. بعد هم به زندان «ابوغریب» در غرب بغداد که زندان بسیار مخوفی بود انتقال داده شدم.

در استخبارات

خلبانان و به خصوص افسران ارشد از دید آنها بسیار مهم و ارزشی بودند. این بود که به قول خودشان به ما لطف می کردند و در همان زندان استخبارات هرکدام از ما را در یک سلول نگهداری می کردند. سلول ها180*90 سانت بود و یک دستشویی و یک دوش داشت که آن را هم خودشان هر وقت می خواستند باز می کردند و یک دریچه کولر هم بود که تابستانها هیتر را باز می کردند و در زمستان ها کولر را که زجر بیشتری بکشیم. این سلولها 1650 آجر سه سانتی به رنگ قهوه ای تیره داشت.

قبل از اینکه ما وارد بغداد شویم، حدود 30 ثانیه قبل، توپ ها شروع به تیراندازی کردند ما هم از دیوار آتش عبور کردیم. هواپیمای ما ناگهان تکان شدیدی خورد. از میان این چهار فروند، فقط هواپیمای ما مورد اصابت قرار گرفت. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که داخل هواپیما بودیم، یک ساختمان بسیار زیبایی را در آنجا مشاهده کردیم.گمان کردیم یک ساختمان مسکونی است، این بود که تلاش کردیم هواپیمایمان به ساختمان اصابت نکند. اما بعدها دانستیم...

آموزش مورس

در اداره استخبارات مرکزی، 99 سلول به صورت زوج و فرد کنار هم قرارداشت که سلول من به گمانم چهل وهفتمین یا چهل وهشتمین سلول بود. اولین چیزی که احساس کردم این بود که صدای ضربه هایی به دیوار سلولم می خورد. ناخودآگاه شروع به شمردن ضربه ها کردم. دیدم سی و دو ضربه به دیوار خورد. بعد قطع می شد و پنج دقیقه بعد دوباره 32 ضربه.24ساعت این مسئله ادامه داشت. به فکر فرو رفتم. این 32 ضربه حتما باید معنی خاصی می داشت. گفتم نکند تعداد حروف الفبا باشد. بعد با سر به دیوار کوبیدم که «فهمیدم»! آنها هم متوجه شدند و این طور شد که باضرباهنگ مورس به آنان فهماندم من «قادری» هستم. آنها هم گفتند که ما می دانیم که دست و بال و بدن تو بسیار شکسته شده است این است که نمی خواهد ضربه بزنی. ما خود خبرها را به تو می دهیم. اولین خبری را که از این طریق از آنها گرفتم این بود که یکی از دوستانم که پانزده روز بعد از من اسیر شده بود به من اطلاع داد که خانواده شما به پایگاه آمده اند و ما خبر اسارت تو را به آنان دادیم. همین باعث قوت قلب من شد.

جالب این که بعدها فهمیدم که سلول کناری من آقای دکتر بوشهری و آقای یحیوی و آقای تندگویان هستند و خبرهای بیرون و داخل را از زندان ازطریق مورس به من می رساندند. که البته بعد از چندی سلول آنها را هم عوض کردند.

در آن دوران، مسائل زیادی از نظر شکنجه و آزار و اذیت برای ما اتفاق افتاد. «زمان» یکی از این مسائل بود.نمی دانستیم الان شب است یا روز. بعضی ها فکر می کردند که سه ماه است که داخل سلول هستند درصورتی که سه روز زمان گذشته بود.

چهار شیرزن

یکی دیگر از اتفاقاتی که برایم جالب این بود که گاهی صدای چند خانم را می شنیدم که دعای کمیل و دعاهای مختلف را با هم زمزمه می کردند و مناجات می خواندند. سربازان عراقی هم که این صداها را می شنیدند طبیعتا می رفتند و با فحش و تهدید و آزار سعی در آرام کردن این صداها داشتند. کم کم فهمیدم که چهار خانم که واقعا و به حق باعث افتخار همه ما بودند در این سلولها زندانی هستند. از زمانی که متوجه این چهارنفر شدم دیگر دردها و ناراحتی های خودم را فراموش کرده بودم و نگران این چهارنفر بودم که آنها مورد آزار و اذیت قرار نگیرند.

خلبانان و به خصوص افسران ارشد از دید آنها بسیار مهم و ارزشی بودند. این بود که به قول خودشان به ما لطف می کردند و در همان زندان استخبارات هرکدام از ما را در یک سلول نگهداری می کردند. سلول ها180*90 سانت بود و یک دستشویی و یک دوش داشت که آن را هم خودشان هر وقت می خواستند باز می کردند و یک دریچه کولر هم بود که تابستانها هیتر را باز می کردند و در زمستان ها کولر را که زجر بیشتری بکشیم. این سلولها 1650 آجر سه سانتی به رنگ قهوه ای تیره داشت

به هرحال بعد از مدتی ما را به اردوگاه شماره 9 «الرمادی» در غرب بغداد بردند و خوشبختانه آنها را هم به همان اردوگاه انتقال دادند. از شجاعت های این چهار زن هرچه بگویم کم گفته ام فقط همین بس که فرمانده و سرباز عراقی می گفتند: که خدا هرچه زودتر ما را از شر این چهار زن راحت کند! تا اینکه دوسال بعد که با فشار افکارعمومی بالاجبار این چهار نفر را آزاد کردند. جالب روز آزادی این چهار نفر بود که آنها دو اتاق هفت-شش متری داشتند روزی که می خواستند اردوگاه را ترک کنند چون چیزی نمی توانستند با خود ببرند دوتا بشکه خواستند و تمام وسایلشان را در آن ریختند و همه را آتش زدند و عراقی ها هم جرأت حرف زدن نداشتند. آنها اشک ریزان با ما خداحافظی کردند و رفتند. آن روز روز رهایی ما نیز بود. چرا که من به عنوان یک اسیر مرد ایرانی، خدا را شکر کردم و گفتم حالا دیگر هر چه بر سر ما بیاید اشکالی ندارد فقط این خواهران ما به سلامت از مرز عبور کنند و نزد خانواده هایشان برگردند، مابقی مسائل دیگر مهم نیست. به هرحال خدا خواست ما هم بعداز 10 سال اسارت به ایران بازگشتیم.

روزی که برگشتم 24 شهریور 1369 بود. من را به همراه حاج آقا ابوترابی و سه نفر دیگر به دلایلی از بقیه اسرا جدا کرده بودند و قصد نداشتند که ما را تحویل بدهند. زمانی که بقیه اسرا متوجه شدند که ما را پنهان کرده اند، با درگیری هایی که به وجود آمد مسئولین عراقی هم بالاجبار فردای همان روز ما را نیز همراه با تعدادی از اسرایی که در زندان ابوغریب زندانی و مفقود مانده بودند، با هم ادغام کردند و من و آقای ابوترابی و دیگران هم درآخرین اتوبوس جای گرفتیم و یک تولد دوباره را به چشم دیدیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : کیهان