تبیان، دستیار زندگی
در اصفهان پدر و مادری هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را ندیده اند. از او جز این چند صفحه و چند مصاحبه از مربیان و بازیکنان فوتبال هیچ نشان دیگری نمانده. آنها می دانند که فرزندشان از مال دنیا حتی قبر را هم از خود مضایقه کرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

25 خاطره از فرمانده توپخانه


در اصفهان پدر و مادری هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را ندیده اند. از او جز این چند صفحه و چند مصاحبه از مربیان و بازیکنان فوتبال هیچ نشان دیگری نمانده. آنها می دانند که فرزندشان از مال دنیا حتی قبر را هم از خود مضایقه کرد

25 خاطره از فرمانده توپخانه

شهید حسن غازی، فرمانده گروه توپخانه 15خرداد

شهید غازی سال 1338 در اصفهان به دنیا آمد. شور و نشاط نوجوانی مانع درس خواندش نشد. خوب درس می خواند و خوب فوتبال بازی می کرد. دبیرستان که رفت هم جزو تیم نوجوانان بود و هم یکی از نوجوانان فعال سیاسی و مذهبی شهر. شانزده ساله بود که کاپیتان تیم فوتبال جوانان سپاهان شد.

اعضای تیم سپاهان به خاطر بازی خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از دیپلم در رشته پزشکی قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بیمارستان شریعتی دوره ی امدادگری را گذراند. در کردستان هم به کارهای پزشکی اش می رسید و هم به کارهای فرهنگی.

جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول یکی از آتشبارهای توپخانه بود. اما کمی بعد اولین گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازی و فرماندهی کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازی می کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل می کرد. در عملیات های مختلف، مسئولیت های متفاوتی به عهده گرفت. هر کار از دستش بر می آمد انجام می داد. وقتی که در عملیات خیبر و در منطقه ی طلائیه شهید شد با یکی از دوستانش، رفته بودند یک قبضه موشک انداز را آزمایش کنند، اما محاصره شدند. غازی تیربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند.

خاطرات شهید حسن غازی :

1- دهه ی اول محرم، نوای یابن الحسن پیچیده بود توی کوچه، صدای گریه ی نوزاد ب ا صدایی که از بیت الزهرا می آمد قاطی شد. داشت چشم های زن بسته می شد. توی خواب و بیداری فکر کرد اسمش را می گذارم حسن.

2- حسن که عضو باشگاه سپاهان شد ناراحت شدم. گفتم: دیگر نمی آید توی محل بازی کنیم. برایش افت دارد. اسم خیابان مان ملک بود. وقتی آمد و گفت: تیم راه می اندازیم. اسمش را می گذاریم تیم پاس ملک. سر و صورتش را بوسیدم و گفتم: خیلی آقایی!

3- گفتم مادر چرا این قدر با لات و لختی ها می روی و می آیی؟ تو که این قدر رفیق خوب داری! گفت: با اونها هم می روم و می آیم!  اما این بچه ها هم فطرتشون پاکه. اگه اینها را رها کنم، ممکنه دنبال چیزهای دیگه بروند.

4- گفتم: مادر، آخر توی این سن و سال چقدر نماز و دعا می خوانی، گریه می کنی؟! تو جوانی، هنوز گناه

نکرده ای؟! گفت: مادر اینها عصای دست پیری است!

مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صدای اذان یک پسر بچه از خواب بیدار شدند. رئیس شهربانی دزفول مسئولین تیم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به نها با تندی گفته بود: شما نباید بگذارید بچه هاتون مزاحم خواب بقیه بشوند! همه ی بچه های تیم اصفهان می دانستند کار چه کسی است

5- مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صدای اذان یک پسر بچه از خواب بیدار شدند. رئیس شهربانی دزفول مسئولین تیم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به آنها با تندی گفته بود: شما نباید بگذارید بچه هاتون مزاحم خواب بقیه بشوند! همه ی بچه های تیم اصفهان می دانستند کار چه کسی است، اما صدای شان در نمی آمد. مسئولین برگزاری مسابقه کلافه شده بودند. ساواک دست از سرشان بر نمی داشت. هر روز چند نفری می آمدند و می رفتند. مربی تیم نوجوانان سپاهان بیشتر از همه نگران بود. نمی خواست کاپیتان تیمش را از دست بدهد. اما کاپیتان، انگار نه انگار، باز هم صبح ها روی ماسه های کنار ساحل می نوشت: مرگ بر شاه.

6- گفتم: دوباره که این ها را پوشیدی. مگه دیروز لباس نخریدم برات؟ گفت: با همین قدیمی ها راحت ترم. گفتم: تو گفتی من هم باور کردم؛ این دفعه لباس هایت را به کی دادی؟ سرخ شد، بلند شد و رفت لباس های نو را آورد. گذاشت جلویم. مرتب و تا کرده. گفت: هنوز کسی را پیدا نکرده ام. شما زحمتش را بکش بده به یک مستحق.

7- روزنامه دست به دست می چرخد. بچه ها اسم غازی را پیدا کرده اند. توی مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکی اصفهان. روزنامه ای در کار نیست. خبر دهان به دهان می چرخد. غازی قید پزشکی را زده!

چرا؟

رفته جبهه.

پزشکی را رها کرد. امدادگر شد. کردستان که رفت امدادگری را هم رها کرد رفت معلم شد.

8- دبستان، راهنمایی و دبیرستان. همه جا درس دینی می داد. گفت: اینجا به یک مبلغ شیعه که فکر مردم را درمان کند بیشتر احتیاج است تا امدادگری که فقط به جسم مردم بپردازد.

9- پست هافبک بازی می کرد. کاپیتان تیم بود. وقتی رفت جبهه دروازه بان شد. بچه ها می گفتند: توپخانه مثل دروازه است. اگر گلی زده شود کسی اسمی از دروازه بان نمی برد اما وقتی گل خورده می شود، همه می گویند دروازه بان گل خورد.

روزنامه دست به دست می چرخد. بچه ها اسم غازی را پیدا کرده اند. توی مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکی اصفهان. روزنامه ای در کار نیست. خبر دهان به دهان می چرخد. غازی قید پزشکی را زده!

10- توپ های غنیمت گرفته از دشمن پراکنده بودند توی گردان ها. دستور جمع آوری شان رسید. چند تا از بچه های سپاه هم فرستاده شدند ارتش برای دیدن آموزش توپخانه. به همین سادگی اولین گروه توپخانه ی سپاه شکل گرفت و حسن غازی هم شد فرمانده اش. چند وقت بعد غازی مدام ماموریت داشت. هر دفعه یک جا به خاطر راه اندازی یک توپخانه.

11- گفتیم: حسن جان! مدیر قبلی تربیت بدنی استعفا داده. هنوز هم هیچ کس جایش را نگرفته. همه هم می گویند فقط غازی به درد این کار می خورد.

قبول نکرد. گفت: امام گفته اند، جنگ در راس امور است!

12- توپ های دشمن را گرفته بودیم و علیه خودش به کار می بردیم. اسم خودمان را هم گذاشته بودیم توپخانه. یک روز حسن آمد و گفت: باید برای تازه وارد ها جزوه آموزشی تهیه کنیم. رفتیم دنبال مطالعه و تحقیق. تازه فهمیدیم توپ چیست. چه انواعی دارد و... کلی چیز یاد گرفتیم. بعد هم دسته بندی کردیم برای نیروهای جدید. کار توپخانه سخت بود. کسی زیر بارش نمی رفت. همه داوطلب بودند. بروند گردان های پیاده. اما خیلی ها به خاطر حسن غازی می آمدند. نه این که از قبل بشناسن، وقتی می رفت برای گرفتن نیرو، از برخوردش خوششان می آمد. فقط همین. گر چه حسن همان روزها رفت اما خیلی از آنهایی که او آورده بودشان هنوز هم هستند. حتی بعد از جنگ.

منطقه ی مهران

25 خاطره از فرمانده توپخانه

13- توی محاصره بودیم. حسن حدس زده بود که ممکن است محاصره شویم. قبلا راه نجاتمان را شناسایی کرده بود. گردان را فرستادیم عقب. همه که رفتند، ماشین را روشن کردم، گفتم بریم. گفت: بگذار ببینم چیزی جا نمانده باشد. یکی، یکی سنگر ها را گشت. خونسرد و آرام. انگار نه انگار از سه طرف در محاصره ایم.

14- بعد از عملیات مهران بود. روحیه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها یک جای خوش آب و هوا پیدا کردند. کنار رودخانه ی گیلان غرب سر سبز و پر درخت بیست روزی گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردی و ماهیگیری، هم دعا و برنامه های عقیدتی سیاسی. خستگی از تن همه در آمد. آن بیست روز را هیچ کدام فراموش نکردیم.

15- همین را کم داشتیم که دشمن وارد شبکه های بیسیمی مان بشود. آن هم کی؟ در بحبوحه ی عملیات. بی سیم چی بیخودی با بیسیم کلنجار می رفت. بقیه هم بحث می کردند که چه کار باید کرد؟ همه ناراحت بودند و نگران تا وقتی که غازی آمد برای مان صحبت کرد. بعد هم خودش راه افتاد به سر کشی، پیغام ها را می رساند. مشکل بیسیم را دیگر حس نمی کردیم.

16- مهمات برای جنگیدن نداشتیم. چه برسد به آزمایش و تحقیقات. اما دست بردار نبود. از غنایم جنگی استفاده می کرد. همیشه به فکر آینده توپخانه بود. می گفت: عراق که یک آلت دست بیشتر نیست. جنگ های بعدی حتما سخت است. باید خودمان را برای آنها آماده کنیم

17- دعاها و نمازهایش همیشه آهسته بود. اما یک بار صدای دعایش را شنیدم: الهم ارزقنا شهاده فی سبیلک. دلم ریش شد. رفتم بالای سرش. صبر کردم تا از سجده بلند شد. می خواهی شهید بشی یه عمری مادرت رو بسوزونی؟! گفت مگر خیر و صلاح من را نمی خواهید؟ چرا هر مادری.....

پس راضی شوید مادر! من که بهتر از علی اکبر نیستم!

گفتم: هر چی خدا بخواهد من هم که بهتر از زینب نیستم.

بعد از عملیات مهران بود. روحیه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها یک جای خوش آب و هوا پیدا کردند. کنار رودخانه ی گیلان غرب سر سبز و پر درخت بیست روزی گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردی و ماهیگیری، هم دعا و برنامه های عقیدتی سیاسی. خستگی از تن همه در آمد. آن بیست روز را هیچ کدام فراموش نکردیم

18- می خواستیم برنامه ریزی مان برای آتش پشتیبانی دقیق باشد. یکی باید می رفت داخل منطقه و اطلاعات می آورد. بی سیم و لوازم مورد نیاز را گرفتم، داشتم سوار هلی کوپتر می شدم که رسید، بیسیم و بقیه وسائل را گرفت. گفت خودم باید بروم. امیدی به برگشتن نداشتیم. ولی برگشت. خسته و خاک آلود. اما قیافه اش تغییر کرده بود. بچه ها می گفتند: خیلی قشنگ شده.

دو سه روز بعد پرید.

19- فرقی نمی کرد برایش، گلوله ی خمپاره تانک، توپ! برای هیچ کدام شیرجه نمی رفت، خم نمی شد.

گفتم: حسن جان ترکشه، توپه، خدای ناکرده. ..

نگذاشت ادامه بدهم.

حاجی جان از من نخواه که به ترکش و گلوله رکوع و سجده کنم.

من که از حرف هایش سر در نمی آوردم، ولی حسن بود دیگه!

20- موهای ماشین شده، عطر زده و مرتب. لباس فرم سپاه را هم پوشیده بود. تا حالا این طوری ندیده بودمش. گفتم: سرت را اصلاح کردی؟ مگر قرار نبود بروی مرخصی؟ گفت منصرف شدم همان روزی بود که رفت برای تست موشک. نمی دانم از کی فهمیده بود لیاقت پوشیدن لباس سپاه را پیدا کرده. می گفت: تا لیاقت پیدا نکنم نمی پوشم.

دیشب خواب دیدم پشت سر شهید بهشتی نماز می خواند.

امروز که دیدمش خیلی نورانی بود. دلم نیامد صلوات نفرستم.

همیشه همراهش بودم. فقط دو بار نگذاشت بروم دنبالش. یکی برای رفتن به جزایر مجنون و دیگری برای تست موشک. قرار شده بود موشک را توی خط تست کند که اگر عمل کرد تلفاتی هم از دشمن بگیرد. از وقتی رفتند تا دم غروب توی سنگر بودم. هر چه تماس می گرفتم که حسن برگشته؟ می گفتند نه! مجبور شدم خودم بروم قرارگاه. وارد سنگر شدم. یادم رفت سلام کنم. دور تا دور سنگر را نگاه کردم. حسن نبود. یکی شان گفت غازی یا شهید شده یا اسیر. یک چیزی جلوی نگاهم را گرفت. شاید اشک. دیگر نتوانستم حرف بزنم.

یک کیلومتری با عراقی ها فاصله داشتیم. هنوز موشک را تست نکرده بودیم که دشمن خط را شکست و بچه های ما را دور زد. دو نفر بودیم. من یک آرپی جی برداشتم و غازی یک تیربار. نگاهی کردم به موتور سیکلتی که همراهمان بود. گفتم تو برو! نرفت. جای اصرار نبود. داشتم می گفتم: تو با تیربار سر اینها را گرم... که دیگه چیزی نفهمیدم توی بیمارستان شیراز که به هوش آمدم، فهمیدم غازی شهید شده.

دعاها و نمازهایش همیشه آهسته بود. اما یک بار صدای دعایش را شنیدم: الهم ارزقنا شهاده فی سبیلک

21- چند نفری آمده بودند در خانه. مدارک حسن را می خواستند. تازه شهید شده بود. با خودم گفتم مدارک یک بسیجی ساده به چه درد اینها می خورد؟ اولین باری بود که می رفتم سر کمد حسن. مدارک را زیر لباس هایش پیدا کردم. اولین برگه را نگاه کردم. فکر کرم اشتباه می کنم. دوباره نوشته ی روی برگه را خواندم. پای کمد وا رفتم. حسن فرمانده بود و ما نمی دانستیم.

22- صبحش رفته بودم تشییع جنازه شهدا. از آن وقت سرم درد گرفته بود. نکند یک روز بچه ام را روی دستهای مردم ببینم؟ حسن داشت می رفت بیرون. گفتم اگر یک روز جنازه ی تو را بیاورند من... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: ناراحت نباشید همچین اتفاقی نمی افته. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.

جنازه حسن را هیچ وقت ندیدم. قبرش را هم.

23- غازی را می شناختی؟  جارو کش بود؟ نه! ظرف شور یا شاید هم مسئول تخلیه مهمات بود. دیده بودم توپ را هم جا به جا می کند. نمی دانم انگار سنگر هم می ساخت. ولی نه! یادم آمد. آره مثل این که فرمانده بود.

24- بازیکنان تیم سپاهان که وارد زمین شدند، پارچه بزرگی دست شان بود: حسن جان شهادتت مبارک. فکر کردم، حیف که رفت، اگر مانده بود، حتما رفته بود تیم ملی. از فکر خودم خجالت کشیدم: خوش به حالش که رفت!!

25- در اصفهان پدر و مادری هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را ندیده اند. از او جز این چند صفحه و چند مصاحبه از مربیان و بازیکنان فوتبال هیچ نشان دیگری نمانده. آنها می دانند که فرزندشان از مال دنیا حتی قبر را هم از خود مضایقه کرد.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ساجد