تبیان، دستیار زندگی
وشیج · زندگی نامه · در ستایش 1 · در ستایش 2 · گالری تصاویر . آی آدمها . داروگ . مهتاب   آی آدمها آی آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یكنفر در آب دارد می سپارد جان. یك نفر دارد كه دست و پای دائم‌ میزند روی این دریای...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قطعاتی از اشعار نیما یوشیج


زندگی نامه

· در ستایش 1

· در ستایش 2

گالری تصاویر

. آی آدمها

. داروگ

. مهتاب

آی آدمها

آی آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یكنفر در آب دارد می سپارد جان.

یك نفر دارد كه دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین كه می‌دانید.

آن زمان كه مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان كه پیش خود بیهوده پندارید

كه گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان كه تنگ می بندید

بركمرهاتان كمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یك نفر در آب دارد می‌كند بیهوده جان قربان!

آی آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یك نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌كند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدمها!

او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،

میزند فریاد و امّید كمك دارد

آی آدمها كه روی ساحل آرام در كار تماشائید!

موج می‌كوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

میرود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

- «آی آدمها»…

و صدای باد هر دم دلگزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیك

باز در گوش این نداها:

«- آی آدمها….

داروگ

خشك آمد كشتگاه من

در جوار كشت همسایه

گرچه می گویند:« می‌گریند روی ساحل نزدیك سوگواران در میان سوگواران.»

قاصد روزان ابری، داروگ! كی می‌رسد باران؟

بر بساطی كه بساطی نیست،

در درون كومه ی تاریک من كه ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشكیش می‌تركد

- چون دل یاران كه در هجران یاران -

قاصد روزان ابری، داروگ! كی می رسد باران؟

مهتاب

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب،

نیست یك دم شكند خواب به چشم كس و لیك

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می‌شكند.

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

كز مبارك دم او آورم این قوم بجان باخته را بلكه خبر

در جگر لیكن خاری

از ره این سفرم می‌شكند .

نازك آرای تن ساق گلی

كه به جانش كشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا! به برم می‌شكند

دستها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

كه به در كس آید

در و دیوار بهم ریخته‌شان

بر سرم می‌شكند.