تبیان، دستیار زندگی
آیةالله متّقی داستان یكی از توسّل های خود به حضرت مهدی علیه السلام را بیان می کند که در این مقاله آن را مطالعه می کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقا را بدرقه کنید

شیخ محمد متقی همدانی

آیةالله متّقی داستان یكی از توسّل های خود به حضرت مهدی علیه السلام را بیان می کند که در این مقاله آن را مطالعه می کنیم.

اشاره

آقا شیخ محمد متّقی همدانی چهارمین فرزند محمدتقی همدانی عصر روز جمعه 20 رجب سال 1333ق. برابر با 15 خرداد سال 1294ش.

در یكی از محله های شهر همدان متولد شد. پدرش از كاسبان معروف شهر و مادر او دختر یكی از تجار همدان و از زنان صالحه و مؤمنه بود. محمد در هشت سالگی مادرش را از دست داد و پس از آن، سال ها با دلی پر غم و اندوه همراه دو برادر بزرگش با نامادریشان زندگی كرد.

توسّل به حضرت مهدی علیه السلام

آیةالله متّقی داستان یكی از توسّل های خود به حضرت مهدی علیه السلام را چنین می آورد:

الحمد لله ربّ العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرین حجج الله علی عباده و امناء الله فی بلاده و مظاهر قدرته و لعنة الله علی اعدائهم و ظالمیهم و منكری فضائلهم و مناقبهم الی قیام یوم الدّین آمین ربّ العالمین.

مناسب دیدم توسّلی را كه به حضرت بقیةالله حجةبن الحسن العسكری ارواحنا و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداء نمودم و توجّهی كه آن حضرت فرمودند را ذكر نمایم.

روز دوشنبه هیجدم ماه صفر 1397 (مطابق با 15 / 11 / 1355 ش) امر مهمّی پیش آمد كه سخت من و ده ها نفر دیگر را نگران نمود.

یعنی همسر اینجانب محمد متّقی همدانی در اثر غم، اندوه، نگرانی، گریه و زاری كه از داغ دو جوان معصوم خود كه دو سال قبل در یك لحظه در كوههای شمیران مظلومانه جان سپردند در این روز مبتلا به سكته ناقص شدند البته طبق دستور دكتر مشغول معالجه و مداوا شدیم كه نتیجه ای به دست نیامد.

تا شب جمعه بیست و دوم ماه صفر یعنی چهار روز پس از حادثه سكته (19/11/1355)، شب جمعه ساعت یازده رفتم در غرفه خود استراحت كنم متوجه شدم شب جمعه است، شب دعا و نیایش است، شب توسّل و تضرع است.

 به نظرم آمد كه به خاطر استجابت دعا،قدری قرآن بخوانم و بعد از آن مختصری از دعاهای شب جمعه را خواندم. حالم منقلب و دلم شكسته و اشك از دیدگانم جاری شد، خواستم به حضرت بقیةالله متوسّل شوم، خود را شایسته اینكه از آن حضرت استمداد كنم ندانستم.

روی دل را به خدا نمودم با زبان دل عرض كردم: ای خدای مهربان تو مقلب القلوبی، قلب مقدّس امام زمان علیه السلام را متوجه این گرفتاران بفرما و آن بزرگوار را مأذون فرما به داد ما برسد.

البتّه ناگفته نماند من تنها نبودم كه دعا كردم بلكه خود آن مریضه با آن دل شكسته دعا می كرد و عبد صالح برادرش حاجی جواد آقا در همین شب در مشهد مقدس آن شب را در حرم احیا می دارد و برای خواهر دعا می كند خلاصه گمان نرود كه می خواهم با این سطور وجهه ای برای خودم درست كنم، نستجیر بالله.

برگردیم به مطلب، پس از آنكه گفتگوی خود را با خداوند تبارك و تعالی نمودم با دلی پر از اندوه و چشمی گریان خوابیدم. آن شبها چون اوائل دیماه بود شبها بلند بود؛ در حدود پنج و نیم بعد از نیمه شب اذان صبح و طلوع فجر بود، ساعت چهار بعد از نیمه شب طبق معمول هر شب بیدار شدم، ناگهان شنیدم از اتاقی كه مریضه در آن اتاق بود صدای همهمه می آید و صدا قدری بیشتر شد و بعد ساكت شدند.

ساعت پنج و نیم بعد از نیمه شب كه اوّل اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پایین، ناگهان دیدم صبیّه بزرگم كه معمولاً در این موقع در خواب بود بسیار مبتهج و مسرور در صحن حیاط قدم می زند تا چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده.

 گفتم: چه خبر است؟ گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند. گفتم: كه شفا داد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار كرد.

(چون به خاطر مراقبت از مریضه دخترش و برادرش آقای حاجی مهدی كاظمی و خواهرزاده اش مهندس غفاری كه این دو نفر اخیر از تهران آمده بودند تا صبح جمعه مریضه را به تهران ببرند برای معالجه. این سه نفر در اتاق مریضه بودند) كه ناگهان داد و فریاد مریضه بلند شد كه برخیزید آقا را بدرقه كنید.

آقا را بدرقه كنید. مریضه می بیند تا اینها بجنبند آقا رفته، خودش كه چهار روز بود نمی توانست حركت كند از جا پرید و با شتاب به طرف حیاط رفت.

دخترش زهرا خانم می گوید: چون مادر را چنین دیدم دنبال مادرم رفتم تا از اتاق خارج شدم. مادرم به نزدیك درب حیاط رسید، خود را رساندم به او گفتم: مادر جان كجا می روید؟

گفت: من هر چه با صدای بلند شما را بیدار كردم كه این آقا را بدرقه كنید شما تكان نخوردید خودم دنبال آقا رفتم. بعد مادر به حال خود می آید كه فلج و زمین گیر بودم سؤال می كند: دخترم! من خودم تا اینجا آمدم؟ زهرا می گوید: مادر جان خودت آمدی.

می پرسد: مادر جان آقا كه بود كه همه ما را با صدای بلند بیدار كردی كه آقا را بدرقه كنید؟ می گوید: آقای بزرگواری، سیّدی، در زیّ اهل علم، نه جوان بود نه پیر، آمد به بالین من گفت: برخیز.

گفتم: نمی توانم برخیزم. گفت (با لحنی تندتر) برخیز خدا تو را شفا داد. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. گفت: تو شفا یافتی دواها را نخور گریه هم مكن! چون خواست از اتاق بیرون رود من شما را بیدار كردم كه او را بدرقه كنید شما دیر جنبیدید من خودم از جا برخاستم و دنبال آقا رفتم.

بحمدالله تعالی. حال مریضه فوراً بهبود یافت و چشم راستش كه در اثر گریه غبار آورده بود برطرف شد پس از چهار روز كه اصلاً میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام برای من غذا بیاورید یك لیوان شیر كه در منزل موجود بود به او دادند با كمال میل تناول كرد رنگ و رویش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت كه فرمود: گریه مكن درخت غم كه به جانش ریشه كرده بود از ریشه كنده شد.

ناگفته نماند كه در ایّام فاطمیّه همان سال در منزل مجلسی به عنوان شكرانه این نعمت عظمی منعقد كردیم. جناب آقای دكتر دانشور كه یكی از دكترهای معالج این بانو بود و در این مجلس شركت داشت اظهار داشت آن مرض سكته كه من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آن كه از راه خرق عادت و اعجاز شفا یابد. و ایضاً ناگفته نماند كه بانو در حدود چهار پنج سال مبتلا به درد روماتیسم بود.

دكتر رفتیم، آزمایش های متعدد از ما خواستند بالأخره نتیجه نگرفتیم، تا این كه مورد توجه قرار گرفت و سكته او را شفا دادند پس تقریباً از یك ماه ناگهان متوجه شدیم آن روماتیسم مزمن هم برطرف شده است. (1)


پی نوشت :

1 با پخش خبر این واقعه در سطح شهر قم، عدّه زیادی به دیدن خانم آمدند؛ حتّی مراجع تقلید وقت آیات عظام: گلپایگانی، نجفی مرعشی، شریعتمداری، مرتضی حائری، خانواده و فرزند بزرگ آیةالله شیخ محمدعلی اراكی هم با خانم ملاقات كردند و هدایایی به او دادند.

آیةالله اراكی جریان بهبودی این خانم و عنایت حضرت ولی عصر(ع) را در خطبه نماز جمعه كه قبل از انقلاب در مسجد امام حسن عسكری(ع) اقامه می شد، بیان كرد.

منابع :

1-  کتاب ستارگان حرم

تهیه و فرآوری: فریادرس گروه حوزه علمیه