تبیان، دستیار زندگی
آماده رفتن شد. بچه‌ها که همیشه حسن برایشان یک غریبه بود تا پدر، به پایش پیچیدند. هرکدام یک پای حسن را گرفته بودند و گریه می‌کردند و او را به طرف اتاق می‌کشیدند. دستی به سر بچه ها کشید، با خنده‌ای که از لب‌هایش جدا شدنی نبود گفت: « یاد مرغابی‌هایی افتادم ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پدرم را در شلمچه گم کردم!


آماده رفتن شد. بچه‌ها که همیشه حسن برایشان یک غریبه بود تا پدر، به پایش پیچیدند. هرکدام یک پای حسن را گرفته بودند و گریه می‌کردند و او را به طرف اتاق می‌کشیدند. دستی به سر بچه ها کشید، با خنده‌ای که از لب‌هایش جدا شدنی نبود گفت: « یاد مرغابی‌هایی افتادم که نیمه شب دامان حضرت علی(ع) را گرفته بودند تا به سمت شهادت نرود.»

پدرم را در شلمچه گم کردم!

شهید حسن حق نگهدار ، فرمانده محور عملیاتی  لشکر19فجر

تولد :1336- شیراز

شهادت : 22/خرداد/1367- شلمچه

شهید حسن حق نگهدار، سال 1336 درشیراز و درخانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در این شهر و در جوار آستان منور احمدبن موسی(ع) گذراند و پس از طی مراحل تحصیل و در بحبوحه مبارزات ملی علیه رژیم ستم‌شاهی موفق به اخذ دیپلم طبیعی شد. شهید حق نگهدار از عناصر فعال در برپایی تظاهرات و راهپیمائی های مردمی به شمار می‌رفت و با دانشجویان مسلمان و انقلابی نیز فعالیت و همکاری مستمر داشت. پس از پیروزی انقلاب و در آستانه تشکیل نیروی خودجوش و مردمی سپاه پاسداران, به خیل سبزپوشان جان برکف و انقلابی سپاه پیوست. با شروع جنگ تحمیلی سلاح برگرفت تا این بار در جبهه‌ای دیگر به مبارزه خود با دشمنان اسلام ادامه دهد شهید حق نگهدار در عرصه های نبرد حضور فعال داشت و به دلیل مدیریت و مسئولیت پذیری و رشادت هایش وظایف مهمی از جمله فرماندهی محور را در بسیاری از عملیات ها برعهده او سپردند.

او با قرآن و اهل بیت علیهم السلام موانستی خاص داشت و خالصانه به مولا و مقتدای خویش آقا اباعبدالله الحسین (ع) عشق می‌ورزید, وی فردی لایق و کارآمد و فعال بود که علیرغم تمام مشکلاتی که در حیطه مسئولیت با آن درگیر بود لحظه‌ای گل خنده از لبانش جدا نمی‌شد و با همین شوخ طبعی و اخلاق نیکو به نیروهای خستگی ناپذیر تحت امر خود روحیه می‌داد. شهید حق نگهدار بارها از نواحی مختلف بدن مجروح شده بود و هر بار تشنه تر از پیش تن مجروح خود را در آستانه وصال به تماشا نشسته بود. سرانجام آن جان نثار آئین حق در منطقه شلمچه بسوی میعادگاه ابدی عاشقانه بال گشود و به دیدار حضرت دوست شتافت. پیکر مطهر او آن سوی خط در گلستانی از اشک تنها ماند تا نام بلند او در دفتر سرخ شهادت برای همیشه ماندگار و جاودان بماند.

وصیت نامه شهید حق نگهدار :

رب قد اتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیثا فاطر السموات و الارض انت ولی فی الدنیا و الاخره توفنی مسلماً و الحقنی بالصالحین (آیه صد و یک سوره یوسف)

اللهم برحمتک فی الصالحین فادخلنا و فی علیین فارفعنا و قتلا فی سبیلک مع ولیک فوق لنا.

خدایا به ما توفیق بده که در راه تو و به همراه ولی تو کشته بشوم و به فیض شهادت نائل گردیم.

خداوند لذت بندگی خود را به ما بچشاند. پدر و مادر گرامیم امیدوارم که مرا حلال کنید و از همه برایم حلال بودی بطلبید. پدر و مادر گرامیم اگر کشته شدم, بخاطرم اشک نریزید اشک را فقط بخاطر خدا بریزید. و امیدوارم که در میدان جنگ کشته شوم من که پیش خداوند متعال شرمنده هستم چون می دانم که روسیاهم و می‌باید برای اسلام بیش از این خدمت می‌کردم که کوتاهی کردم. امیدوارم که در روز محشر در صف امام حسین (ع) جای گیرم.

عید فطر بود. اولین ماه رمضانی بود که کنار من و بچه‌ها مانده بود. عصر بود. عجیب بغض گلوی هر دو ما را فشار می‌داد. حس می‌کردم که آخرین لحظات با او بودن است. هر دو ساکت بودیم و هیچ‌کدام نمی‌توانستیم چیزی بگوییم. حسن سکوت را شکست و گفت: « تو هم به دلت افتاده؟»

پدر و مادر می بخشید که در حقتان کوتاهی کردم و فرزند خوبی برایتان نبودم امیدوارم حلالم کنید من هر چه در توان دارم به شما می بخشم حتی ثواب نمازهای یومیه و هر خدمتی که برای سپاه اسلام انجام داده‌ام و ثواب جهاد را امیدوارم که خداوند برای پدر و مادرم بگذارد.

پدر و مادر روزی که در سپاه عضو شدم بخدا فقط به آرزوی شهادت بود می‌دانستم که هیچ ارگانی بالاتر از سپاه به اسلام و شهادت نزدیکتر نیست.

پدر و مادر همه برادران پاسدار و بسیجی را فرزند خود بدانید چون برادرانی پاک هستند. از همه شما می‌خواهم که امام را دعا کنید و همیشه یادتان باشد که آمریکا و شوروی منتظرند که ضربه به اسلام و مسلمین بزنند پس مواظب باشید و بردهان یاوه گویان بزنید. پدر و مادر از خداوند برای شما خیلی طلب آمرزش کردم در ضمن از همسرم تشکر می‌کنم بخاطر اینکه مدت کوتاهی با هم بودیم. با همه کمبودها و سرنزدن به وی ایرادی نگرفت امیدوارم که خداوند اجرش را بدهد در ضمن از پسرم مواظبت شود و سعی شود که شخصی مسلمان تربیت گردد. والسلام حسن حق نگهدار

پدرم را در شلمچه گم کردم!

برگی از خاطرات شهید حسن حق نگهدار :

داستان مجروحیتش را این گونه برایم تعریف می‌کرد: «بعد از اینکه چند ترکش پی‌درپی بر تنم نشست، داشتم کم‌کم از حال می‌رفتم که شنیدم اطرافیان می‌گویند: «این شهید شدنیه، نمی‌شه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی می‌شنیدم و نه دردی حس می‌کردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس می‌کردم از زمین جدا می‌شوم و بالا و بالاتر می‌روم. جنازه خودم را در میان رمل‌ها، روی زمین می‌دیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. می‌گفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خسته‌ام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود می‌کشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا می‌کشید و از مهلکه دور می کرد.من دیگر چیزی نفهمیدم.»

*****

تلویزیون اسامی شهدایی که فردا در شهر تشییع می‌شدند را همراه با عکس‌هایشان نشان می‌داد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی 15 یا 16 ساله. اسمش حبیب‌اله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.»

آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی می‌کرد.

*****

عید فطر بود. اولین ماه رمضانی بود که کنار من و بچه‌ها مانده بود. عصر بود. عجیب بغض گلوی هر دو ما را فشار می‌داد. حس می‌کردم که آخرین لحظات با او بودن است. هر دو ساکت بودیم و هیچ‌کدام نمی‌توانستیم چیزی بگوییم. حسن سکوت را شکست و گفت: « تو هم به دلت افتاده؟»

سرانجام آن جان نثار آئین حق در منطقه شلمچه بسوی میعادگاه ابدی عاشقانه بال گشود و به دیدار حضرت دوست شتافت. پیکر مطهر او آن سوی خط در گلستانی از اشک تنها ماند تا نام بلند او در دفتر سرخ شهادت برای همیشه ماندگار و جاودان بماند

بغضم شکست. گریه امانم را برید. تا صبح خواب به چشم هیچ‌کدام ما نیامد. آماده رفتن شد. بچه‌ها که همیشه حسن برایشان یک غریبه بود تا پدر، به پایش پیچیدند. هرکدام یک پای حسن را گرفته بودند و گریه می‌کردند و او را به طرف اتاق می‌کشیدند. دستی به سر بچه ها کشید، با خنده‌ای که از لب‌هایش جدا شدنی نبود گفت: « یاد مرغابی‌هایی افتادم که نیمه شب دامان حضرت علی(ع) را گرفته بودند تا به سمت شهادت نرود.»

می‌گفت: «بادمجون بم که آفت نداره....»

و رفت... رفت برای همیشه. حتی جنازه‌اش هم برنگشت.

*****

وقتی به علت مجروحیت در بیمارستان بستری بود، هیچ نامه‌ای که نشان بدهد او در این مدت مجروح و بستری بوده است نگرفت. بعد از بهبودی نسبی، دوباره به منطقه بازگشت. آنجا به مشکل برخورده بود. وقتی برگشت گفت: « می‌خواهند به عنوان فرار از جنگ مرا محاکمه نظامی کنند.»

گفتم:« برو از بیمارستان نامه بگیر، خودت رو خلاص کن.»

خندید و گفت: «اگر طوری شده برای خدا شده، خدا هم که از آدم برگه نمی‌خواد. بنده‌ها شو ول کن. آخرش اینه که یا حبس می‌شم یا اخراج!»

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

جبهه فرهنگی نورالهدی

ساجد