تبیان، دستیار زندگی
وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراط‎المستقیم خواندم. جالب این‎جا بود که بدون تکبیره‎الاحرام شروع کردم و هیچ‎کس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود

آیت الله مجتهدی تهرانی
وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراط‎المستقیم خواندم. جالب این‎جا بود که بدون تکبیره‎الاحرام شروع کردم و هیچ‎کس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!

بعضی وقتها بزرگان ما هم داستانهای عجیبی دارند. زندگیشان حکایت خاصی دارد. شاید تا کنون به این مساله فکر کرده باشید که بزرگان ما در کودکی چطور بوده اند. آیا شخصیت آنها با دیگران متفاوت بود. آیا از کودکان دیگر متمایز بودند. آیا در آن زمان شیطنت می کردند؟ زکاوت و هوششان چطور بود؟ بعد از کودکی چطور؟ ایام جوانی را چگونه گذراندند.

خواندن و دانستن این مراحل می تواند برخی نقطه های کور را جلوی چشم انسان باز کند. خیلی ها فکر می کنند بزرگان علمی و اخلاقی ما نابغه بودند یا زندگی آنها کاملا با زندگی مردم عادی متفاوت بوده.

 شاید هم برخی تصور کنند اصلا کودکی آنها نیز به گونه خاصی بوده است. امکانات زیادی در تحصیل برایشان فراهم بوده و یا استعداد عجیب و غریبی داشتند که به جایی رسیده اند.

اما واقعیت چیز دیگری است. مهمترین عامل موفقیت این شخصیت های برجسته بعد از توفیقات الهی، همت و سعی و تلاش و کوشش و عزم و اراده بوده است.

امروز با یک گفتگوی دوستانه با حضرت آیه الله مجتهدی در خدمت شما کاربران عزیز هستیم تا با این بار آیه الله مجتهدی از زبان آیه الله مجتهدی تفسیر شود.

تقدیر الهی این بود که من به‎سمت حوزه و طلبگی بیایم. 9 سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسه‎مان پیش‎نماز شدم. فکر می‎کنم کلاس دوم یا سوم بودم. بعد از مدتی با جوانی رفیق شدم که با راهنمایی او در کلاس‎‎های قرآن چهارراه مولوی و دروس حوزوی ثبت‎نام کردم.

در سن 9 سالگی امام جماعت شدید؟ مگر می‎شود؟!

امام جماعت دانش‎آموزان مدرسه بودم. کسانی‎که به من اقتدا می‎کردند، بین کلاس‎‎های اول تا پنجم بودند. یادم می‎آید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین ‎یکی دیگر از دانش‎آموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از اهدناالصراط‎المستقیم خواندم. جالب این‎جا بود که بدون تکبیره‎الاحرام شروع کردم و هیچ‎کس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود!

نخستین حوزه‎ای که در آن درس خواندید، ‎کدام بود؟

ابتدا در محضر سیدی که جامع‎المقدمات می‎گفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان به‎همراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آن‎که مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آن‎جا.

آن روز‎‎ها کار هم می‎کردید؟

بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار می‎کردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آن‎که نوجوان بودم، ‎پالتوی بلندی می‎پوشیدم و عرقچین بر سر می‎گذاشتم، مثل مرد‎های 50 یا 60 ساله، برای همین همه به من آقا میرزا می‎گفتند.

بعد از آن‎که به مسجد لرزاده رفتید، چه شد؟

آن روز‎‎ها مرحوم شیخ علی‎اکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس می‎کردند. هر روز صبح‎، قبل از این‎که سر کار بروم، نزد ایشان رفته و درس می‎خواندم تا آن‎که اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را‎‎ ر‎ها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم.

خانواده‎تان از طلبه‎ شدن‎تان راضی بودند؟

پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت می‎کردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گمشده‎ای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبه‎‎ها را می‎دیدم، با خودم می‎گفتم: خدایا! می‎شود من هم طلبه شوم؟

پدرتان چطور راضی شد؟

راضی نشد. برای آن‎که با خیال راحت وارد طلبگی شوم، رفتم نزد مرحوم آیت‎الله شاه‎آبادی که استاد امام خمینی (رحمت‎الله‎علیه) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. خجالت کشیدم که آیه استخاره را از ایشان سؤال کنم.‎

همان روز‎‎ها در عید 17 ربیع‎الاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین فامیل پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آن‎که پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه می‎کردم، ‎شیرین‎ترین گریه‎‎های عمرم بود. بهترین شب‎‎های زندگی من‎‎ همان شب‎‎ها بود که تازه معمم شده بودم.

در ‎‎نهایت پدرتان راضی شدند؟

همان شب از ترس آن‎که پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، ‎فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیت‎الله برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشک‎‎ها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند.

ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم. در آن روستا شب‎‎ها استاد چراغ فانوس را روشن می‎کرد و درس می‎داد. نماز شب طلبه‎‎ها ترک نمی‎شد. از 20 طلبه‎ای که آن سال با هم بودیم، الان بیشترشان فوت کردند؛ خدا رحمت‎شان کند.

چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟

همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روز‎های قم بسیار عجیب بود. صبح‎‎ها طلبه‎‎ها عمامه به سر دسته‎دسته در حرم حضرت معصومه (سلام‎الله‎علیها) با هم مباحثه می‎کردند.

آن‎قدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبه‎‎ها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس می‎خواندم. موقع شام چند تخم‎مرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبه‎‎های دیگر با خانواده نشسته‎اند و پلوی شب عید می‎خورند، اما با خودم حرف می‎زدم و دائم می‎گفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم.

و چه سالی ازدواج کردید؟

سال 67 قمری (1325 شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روز‎‎ها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (رحمت‎الله‎علیه) می‎رفتیم و نماز را پشت ایشان می‎خواندیم. ‎من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم.

خاطره‎ای هم از ایشان دارید؟

نماز بارانی که ایشان خواند، ‎بسیار معروف است. زمان حمله متفقین بود که بسیاری از علما خواستند ایشان برای از بین رفتن خشک‎سالی نماز باران بخواند. وقتی ایشان نماز خواندند، ‎باران گرفت و رودخانه‎‎های خشک لبریز آب شد. مردم، ‎قم را چراغانی کردند. عده‎ای از متفقین وقتی فهمیدند دعای یک عالم شیعه مستجاب شده و باران گرفته، نزد ایشان آمدند و از آیت‎الله خوانساری خواستند دعا کنند تا جنگ تمام شود و آن‎‎ها بتوانند به کشورشان بازگردند.

آن روز‎‎ها خرج زندگی را چطور تأمین می‎کردید؟

مشکلات بسیاری داشتم. کتاب می‎فروختم و حتی پول قرض می‎کردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم به حمام بروم، به همین‎خاطر اول از حمامی اجازه می‎گرفتم و اگر قبول می‎کرد، نسیه دوش می‎گرفتم.

چطور شد که از قم به تهران برگشتید؟

بعد از فوت آیت‎الله خوانساری، عذری پیدا کردم و مجبور شدم به تهران برگردم.

چه شد که به حوزه علمیه فعلی آمدید؟

وقتی از قم بازگشتم، ابتدا قصدم آن بود که به بازار بروم و بازهم میرزا بنویس شوم. البته همراه با کار به‎طور افتخاری و رایگان منبر بروم و کار‎های تبلیغی کنم. عده‎ای از دوستان گفته بودند شیخ محمدحسین زاهد (رحمت‎الله‎علیه) در مسجد امین‎الدوله تهران دست تنها است و نیاز به کمک دارد.

به پیشنهاد آقای حق‎شناس، از علمای بزرگ تهران، به مسجد امین‎الدوله رفتیم و درست پشت سر ایشان ایستادم و نماز را خواندم. بعد از نماز از آقای حق‎شناس خواستند منبر بروند، اما ایشان مرا نشان دادند و گفتند: امشب ایشان منبر می‎روند. حالا من برای نخستین‎بار بود که به این مسجد آمده بودم.

 بالای منبر رفتم چند مسأله گفتم و تعدادی از صفات مؤمنان را بیان کردم، شیخ هم داخل محراب نشسته بود و زیر لب طیب‎الله می‎گفت.

همین ماجرا بود که مقدمه حضور شما در مدرسه فعلی شد؟

فردای آن شب، آقای حق‎شناس مرا دید و گفت، شیخ محمدحسین زاهد بسیار منبر شما را پسندیده و درخواست کرده در اداره حوزه و مسجد کمکش کنید. آقای حق‎شناس آن روز به من گفت شیخ تا حالا به هیچ‎کس غیر از شما طیب‎الله نگفته است؛ به هر حال کار خدا بود.

از آن به بعد شب‎‎ها به مسجد می‎رفتم و حدیث و مسأله می‎گفتم. بعد از چند وقت شیخ از من خواستند تفسیر قرآن بگویم و من کلاس‎‎های تفسیر را شروع کردم.

بازاری ‎‎ها و همسایه‎‎ها هم پای منبر شما می‎ نشستند؟

کیفیت افرادی که آن روز‎‎ها در مجلس شرکت می‎کردند، بسیار بالا‎تر از امروز بود، بیشتر بازاری‎‎ها و پیرمرد‎های موجه و معتمد محل می‎آمدند، اما در بین جمعیت 20 ـ 30 طلبه جوان هم بودند.

بنابراین پس از فوت مرحوم زاهد مدرسه به همت شما اداره شد؟

از سال 75 قمری یعنی سال 1333 شمسی به مدت سه سال فقط کلاس‎‎های شبانه داشتیم. بعد از چندوقت با مشورت تعدادی از علما و به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر (حوزه علمیه کنونی) آمدم. 52 سال پیش که به این مدرسه آمدم، این‎جا یک بنای مخروبه و محل نگهداری خاک زغال و خمره ترشی بود، اما با کمک مردم و اهالی محل و تعدادی از تجار، سر و سامانی به این مسجد دادیم و با تعداد کمی طلبه کار را شروع کردیم.

در این 52 سال چه اشخاص شاخصی در این مدرسه درس خوانده‎اند؟

افراد بسیاری بودند، اما از شهدای معروف، شهید چمران، فیاض‎بخش و تندگویان و شهید بروجردی شاگرد ما بودند. مدرسه ما شهیدان بسیاری به اسلام تقدیم کرده است که عکس‎شان در حیاط مدرسه نصب است.

مساحت مدرسه از ابتدا به همین وسعت بود؟

به خواست خدا مدرسه را گسترش دادیم. اول قصد داشتیم خانه‎ای که پشت مسجد قرار دارد، بخریم و به قسمت زنانه اضافه کنیم، اما در حین کار فهمیدیم خانه دیگری هم در این میان وجود دارد که باید بخریم و به همین شکل مجبور شدیم شش خانه را بخریم و به مدرسه و مسجد اضافه کنیم، اراده الهی بود: من اگر خارم، اگر گل، چمن‎آرایی هست.


منابع:

کاظم حاتمی / هفته نامه پنجره

تهیه و فرآوری: محمد حسین امین، گروه حوزه علمیه تبیان