نجم آسمان ولایت
|
باد چون دامان پُرگل می رود از بوستان | بس كه رنگین است از عكس خزان هر سوهوا |
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان | بشكفد هر دم زشاخ ِ خامه ام رنگین گلی |
كرده ما را فارغ از گلشن ز سیر گلستان | ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا می كنیم |
می كنم زین حرف ها، كلك زبان را امتحان | نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها |
سرور دنیا و دین، فخر زمین وآسمان | تا نویسم شمه ای از مدحت شاهی كه اوست |
آن كه می بالد سخن بر خود زمدحش هر زمان | نور چشم مصطفی" باقر" امام پنجمین |
حكم حق را بود گوش و حرف حق را بُد زبان | صنع حق را بود چشم و یاد حق را بود دل |
راه حق را رهنما و حصن دین را پاسبان | كاخ ملت را ستون وقصر دانش را اساس |
گر شود قدر سخن با این سبك قدری، گران | از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب |
لفظ و معنی گرددش بر گرد سر پروانه سان | شمع فكر مدحش از فانوس دل تا روشن است |
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن | حد " واعظ " كی بود شاها تلاش مدح تو؟ |
وقت همراهی است ای امید گاه شیعیان | هست ما را وقت تنگ و پای لگن و راه سنگ |
بی كسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الامان! | دردمندم، نامردام ، بینوایم، عاجزم |
گر تو برداری زخاكم، آسمانم، آسمان | گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب! |
مدعا در پرده ی دل نیز پیش او عیان | گو سخن راه دعا سر كن دگر، زان رو كه هست |
تا به گیتی از بهار و از خزان باشد نشان | تا به دل، از دوستی و دشمنی باشد اثر |
دشمنش بر خاك ریزد، همچون اوراق خزان | دوستش از خاك خیزد، همچو گلهای بهار |
واعظ قزوینی |