تبیان، دستیار زندگی
تا نزدیک ظهر در بهداری بودیم. خیلی از بچه ها می آمدند تا مجروحان جدید جنگ را ببینند. مسئول بهداری که حسابی وحشت کرده بود، نمی گذاشت بچه ها پا به بهداری بگذارند؛ به خاطر همین روی یک مقوا نوشت: «ملاقات مطلقاً ممنوع!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات اولین جانباز شیمیایی(1)


تا نزدیک ظهر در بهداری بودیم. خیلی از بچه ها می آمدند تا مجروحان جدید جنگ را ببینند. مسئول بهداری که حسابی وحشت کرده بود، نمی گذاشت بچه ها پا به بهداری بگذارند؛ به خاطر همین روی یک مقوا نوشت: «ملاقات مطلقاً ممنوع!»


جانباز شیمیایی محمد صادق روشنی

آنچه مطالعه می کنید خاطرات اولین جانباز شیمیایی محمد صادق روشنی است که در کتاب زود پرستو شو بیا، نوشته غلامعلی نسایی ، نشر عماد/1390 منتشر شده :

رفتیم اهواز، پادگان کوت عبدالله. یک ماه آموزش فشرده ی تکمیلی کالک، نقشه خوانی، تخریب و انفجار را دیدیم و برگشتیم. یک بار حاج قاسم دستور داد تا همراه یکی از بچه های رفسنجان برای شناسایی بروم. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، فرمانده گفت: « حتماً باید با چراغ خاموش بروید.»

هوا تاریک بود و از مهتاب خبری نبود. به خدا توکل کردیم و راه افتادیم. می دانستم قرار است کجا برویم، ولی موتور سواری توی تاریکی، آن هم با چراغ خاموش کار ساده ای نبود. از طرفی چون رفت و آمد در جاده زیاد بود، خاک، حسابی پودر شده بود. سر پیچ ها چند بار زمین خوردیم. ذهنم رفت سراغ مضمون آیه ای از قرآن، آن جا که خداوند به پیامبر (ص) می فرماید: «این تو نیستی که کارها را انجام می دهی، بلکه من هستم.» رو کردم به آسمان و گفتم: « خدا جان! نوکرتم! کمی هم مراعات حال ما را بکن، خودت هوای ما را داشته باش.»

رفتیم تا به محوری که بچه ها بودند رسیدیم. شناسایی را انجام دادیم، فرمانده ی محور را پیدا کردیم و سفارش و نامه را تحویل دادیم. ساعت دو و نیم شب بود که به مقر برگشتیم. از بس سر و صورتمان خاکی شده بود، کسی ما را نمی شناخت.

لباس ها را عوض کردیم، سر و صورتمان را آبی زدیم و خوابیدیم.

عملیات هنوز آغاز نشده بود و ما وظیفه داشتیم که در مدتی کوتاه، منطقه ی عملیاتی را شناسایی کنیم. کار تمام شد، در مقر ماندگار شدیم. قرارگاه تاکتیکی لشکر 41 ثارالله (ص) در منطقه جنوب ، دقیقاً پشت طلائیه بود.  صبح هفتم اسفند 1362، حاج قاسم با علی رضا رزم حسینی به چادر ما آمدند. تعارف شان کردیم، نشستند. حاج قاسم خیلی متواضع بود و هیچ فرقی با یک بسیجی ساده نداشت. برای شان چای ریختیم و جزئیات نقشه را تشریح کردیم. سپس علی رضا رزم حسینی با حاج قاسم در گوشه ای نشستند و حدود نیم ساعت محرمانه روی نقشه ها بحث کردند. ما هم سعی نکردیم که چیزی از گفته هایشان را بشنویم. وقتی صحبت هایشان تمام شد، حاج قاسم؛ من و حسن مرادی را که از بچه های بندر عباس بود، برای تهیه ی یک کالک به اندازه ی کف دست خواست. سریع کالک را آماده کردیم. حاجی کالک را گرفت و خداحافظی کرد. چند ثانیه نگذشته بود و حاج قاسم بیست متر بیشتر دور نشده بود که صدای هواپیمایی ما را به خود آورد. با همان سرعتی  که هواپیما به ما نزدیک می شد، حاج قاسم هم با همان سرعت از ما دور می شد. کنار خاکریز دراز کشیدم. هواپیمای عراقی درست روی سرمان پایین و پایین تر آمد، آن قدر که فاصله اش سی، چهل متر بیشتر نبود. همه به زمین چسبیدیم و منتظر انفجار شدیم. غافل گیر شده بودیم و اسلحه ای هم نداشتیم. پدافند هوایی هیچ گلوله ای شلیک نمی کرد. اول گمان کردیم که تیرانداز پدافند هول کرده است، ولی بعد متوجه شدیم که توپ گیر داشته و قرار بوده تدارکات بیاید و تعمیرش کند. هواپیما توی آسمان معلق بود و من زیرش را کاملاً می دیدم. ذکر «یا زهرا»، «یا علی»، «یا مهدی ادرکنی» و «یا حسین» از زبانم جدا نمی شد. بچه ها حال خاصی داشتند و همه مشغول ذکر گفتن بودند. هیچ کاری از دست مان ساخته نبود و هر لحظه منتظر انفجار بودیم. یک دفعه زیر هواپیما باز شد و دو کپسول بزرگ مثل کپسول های اکسیژن که یک و نیم متر ارتفاع داشتند، از ته آن جدا شدند. حدود ده متر که پایین آمدند، بین ما و هواپیما منفجر شدند. ناگهان دود خاصی منطقه را فرا گرفت. در تعجب بودم که این ها چی هستند؟ بمب که نبودند، خوشه ای و راکت هم نبودند. تا آن موقع هنوز شیمیایی نزده بودند و ما هم ندیده بودیم. اورکتی را که روی دوشم بود، روی سرم کشیدم. ناگهان حالت خفگی بهم دست داد. ریه هایم داشتند از فشار می ترکیدند. قبلاً توی آموزش یک چیزهایی درباره ی این عامل ناشناخته شنیده بودم؛ به خاطر همین فریاد زدم: «بچه ها! شیمیایی زدن.»

هواپیما توی آسمان معلق بود و من زیرش را کاملاً می دیدم. ذکر «یا زهرا»، «یا علی»، «یا مهدی ادرکنی» و «یا حسین» از زبانم جدا نمی شد. بچه ها حال خاصی داشتند و همه مشغول ذکر گفتن بودند. هیچ کاری از دست مان ساخته نبود و هر لحظه منتظر انفجار بودیم. یک دفعه زیر هواپیما باز شد و دو کپسول بزرگ مثل کپسول های اکسیژن که یک و نیم متر ارتفاع داشتند، از ته آن جدا شدند. حدود ده متر که پایین آمدند، بین ما و هواپیما منفجر شدند

اما آن موقع نه از ماسک خبری بود نه از آمپول، ما هم بی تجربه بودیم. حدود پانزده نفری می شدیم؛ همه از بچه های کادر لشکر و اطلاعات ـ شناسایی.

گاز شیمیایی توی فضا پخش شد. اول نفس هایمان گرفت کم کم بچه ها هم بی حس شدند. تنگی نفس، سرفه و سرگیجه امان مان را بریده بود. با همان حال دویدم توی چادر، و حوله، چفیه و هر چه را که دم دست بود، برداشتم، خیس شان کردم و دادم دست بچه ها. گفتم: «روی صورت و دهان و بینی تان را ببندید.»

خودم هم همین کار را کردم. ناگهان تشنگی شدیدی به سراغ مان آمد؛ مثل تشنگی بعد از یک ماه روزه داری. هیچ وسیله ای هم نبود که بخواهیم خودمان را به جایی برسانیم. چند ساعت بعد، حال مان وخیم شد و دیگر توان راه رفتن نداشتیم. شهید مرادی، مسئول اطلاعات لشکر هم وضعی بهتر از ما نداشت. اوضاع عجیبی بود؛ هر یک از بچه ها در گوشه ای افتاده بودند و ذکر می گفتند، یا دعا و زیارت عاشورا می خواندند. منطقه کاملاً آلوده شده بود و هیچ کدام اطلاعات درستی از درمان این مهمان شوم و تازه وارد نداشتیم. کم کم بدن هایمان تاول زد. نیم ساعت بعد، شهید مرادی با یک ماشین آمد.

کی رفته بود و کی ماشین را آورده بود، هیچج نفهمیدیم. سوار شدیم و به بهداری لشکر رفتیم. وقتی بچه های بهداری ما را دیدند، مات و حیران شدند. پانزده نفر با آن سر و وضع به هم ریخته و صورت های سرخ و تاول زده  بهت زده شان کرده بود. همه دورمان جمع شدند. مسئول بهداری گفت: « چیز خاصی خورده اید؟»

شهید مرادی گفت: « آره! رفته بودیم هواخوری.»

توی آن شرایط هم می خندید. نمی دانستند با ما چه بکنند، هیچ درمان خاصی بلد نبودند. هر چه فکر کردند، عقل شان به جایی نرسید. چون اطلاعی از درمان شیمیایی نداشتند، نمی دانستند از چه دارویی باید استفاده کنند. گفتند: «بروید به سر و صورتتان آب بزنید.»

جانباز شیمیایی محمد صادق روشنی

رفتیم و سر وصورتمان را آب زدیم، ولی هیچ تأثیری نداشت. توی همان وضع آشفته، غلامعلی نوروزپور که تازه از زاهدان اعزام شده بود، وارد بهداری  شد. از دوستان صمیمی ام بود. سرما خورده بود و آمده بود بهداری تا داروی سرماخوردگی بگیرد. رسید به من و با هم روبوسی کردیم و دست دادیم. صورتم هنوز قدری خیس بود. گفت: «چه خبر است؟ چرا همه تان با هم این طور مریض شده اید؟»

داستان را برایش گفتم. نیم ساعت که گذشت، این بنده ی خدا هم حالش بد شد و شروع کرد به لرزیدن. چند دقیقه بعد صورتش سرخ شده و سرفه ها شروع شدند. مسئول بهداری ترسیده بود. همه مانده بودیم چه کنیم. چون سرماخوردگی شدید داشت، قدرت دفاعی بدنش خیلی پایین آمده بود و زود آلوده شد. به این ترتیب یک نفر دیگر هم به جمع مان اضافه شد.

تا نزدیک ظهر در بهداری بودیم. خیلی از بچه ها می آمدند تا مجروحان جدید جنگ را ببینند. مسئول بهداری که حسابی وحشت کرده بود، نمی گذاشت بچه ها پا به بهداری بگذارند؛ به خاطر همین روی یک مقوا نوشت: «ملاقات مطلقاً ممنوع!»

ما را به بهداری قرارگاه خاتم منتقل کردند. توی قرارگاه، تمام لباس هایمان را درآوردند، آتش زدند و یک یونیفرم بیمارستان بهمان دادند. بعد کاملاً قرنطینه شدیم و یک اتوبوس بدون صندلی آماده کردند که کَفَش را موکت کرده بودند و یک سری ابر، مثل تخت در آن گذاشته بودند.ما روی ابرها دراز کشیدیم و به نقاهتگاه اهواز رفتیم. در نقاهتگاه اهواز  به صف ایستادیم تا یک پزشک ما را ببیند. آن هم چه پزشکی؛ پزشک عمومی اطفال! بچه ها سرفه می کردند، می خندیدند و ولو می شدند روی زمین. تن مان پر از تاول شده بود. یک مرتبه احساس نابینایی بهم دست داد. تا برسم به پزشک، افتادم و دیگر چیزی ندیدم.

48 ساعت در نقاهتگاه نگه مان داشتند. نقاهتگاه وضع خیلی بدی داشت. اصلاً اگر در همان چادر قرارگاه می ماندیم. خیلی راحت تر بودیم. هیچ دارویی هم بهمان ندادند. آمدم روی تخت جا به جا شوم که یک مرتبه صدای آخ کسی بلند شد. گفتم: «چی شد برادر تو کجایی؟»

با ناله گفت:«همین زیر پای شما.» و خندید. خیلی ناراحت شدم. عذرخواهی کردم و گفتم: « برادر! من جایی را نمی بینم. شرمنده رفیق! پس تخت من کجاست؟»

گفت:« من هم شاید تختم را گم کرده باشم. اصلاً بی خیال! هر جا گیرآوردی، بخواب.»

با یکی از پرستارها که بچه ی مازندران بود، آشنا شدم. چون اسم و فامیلی اش در محدوده ی روستای ما بود، به زبان محلی صدایش کردم و بهش گفتم: « تو را به خدا بگویید که ما را از این جا پرت کنند بیرون. مُردیم توی این قفس.»

فردای همان روز، نماز ظهر را که خواندیم، صدایمان کردند . گفتند:«هواپیما آمده و می خواهند شما را ببرند.» رفتیم و سوار شدیم. یکی از بچه ها گفت:« نکند مارا دوباره به خط می برند.» خندیدم و گفتم: «بهتر!» گفت: «این تانک است یا هواپیما؟» گفتم: «با سر بزن به تنش، معلوم می شود.»

سوار شدیم و به بهداری لشکر رفتیم. وقتی بچه های بهداری ما را دیدند، مات و حیران شدند. پانزده نفر با آن سر و وضع به هم ریخته و صورت های سرخ و تاول زده  بهت زده شان کرده بود. همه دورمان جمع شدند. مسئول بهداری گفت: « چیز خاصی خورده اید؟» شهید مرادی گفت: « آره! رفته بودیم هواخوری.» توی آن شرایط هم می خندید. نمی دانستند با ما چه بکنند، هیچ درمان خاصی بلد نبودند

روحیه بچه ها بالا بود. توی نقاهتگاه، مجروحان دیگری هم به ما اضافه شده بودند و جمع مان حسابی جمع شده بود. کمی بعد، هواپیما به زمین نشست و گفتند: «این جا تهران است پایتخت ایران.»

هر دو، سه نفر را سوار آمبولانس می کردند و به بیمارستان می بردند. قدری که گذشت، دیدم کسی سراغ مرا نگرفت. صدا زدم: « آهای برادر! من را فراموش کردید، من این جا ته هواپیما هستم.» یک نفر تشر زد:« چرا تا حالا جلو نیامده ای؟» گفتم: «آخر اخوی! من اصلاً جایی را می بینم؟ اصلاً این جلو کدام طرفی است؟»

آمد نزدیک، دستم را گرفت و گفت: «از این طرف. تو که پسر خوبی بودی چه طور جا ماندی؟ برادر عزیز! آخر همه ی بچه ها اعزام شدند.»

گفتم: «ما از اصل جا مانده ایم، این جا هم رویش.»

مرا سوار آمبولانس کرد و گفت:« شما سهمیه بیمارستان لبافی نژاد هستید.»...

ادامه دارد...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : به نقل از ساجد