تبیان، دستیار زندگی
هیچ چیز در کتاب «آگنس» قطعی نیست. همه چیز پرسش است؛ متعجب بودن، سرگشتگی و تلاش برای یافتن تا رسیدن به یک قطعیت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در «اگنس» هیچ چیز قطعی نیست

درباره «اگنس» نوشته پتر‌اشتام


هیچ چیز در کتاب «آگنس» قطعی نیست. همه چیز پرسش است؛ متعجب بودن، سرگشتگی و تلاش برای یافتن تا رسیدن به یک قطعیت.


اگنس

اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین بار در کتابخانه‌ی عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می‌بارد. روی دریاچه میشیگان برف می‌بارد و باد تندی می‌وزد که زوزه‌اش حتی از شیشه‌های دو جداره پنجره‌های بزرگ هم رد می‌شود. برف می‌بارد، اما نمی‌نشیند، با باد می‌رود و هر جا که باد نباشد، می‌نشیند. چراغ را خاموش کرده‌ام و به بیرون نگاه می‌کنم، به راس نورانی آسمان‌خراش‌ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نورافکنی پیچ و تاب می‌خورد و به میدان خالی ِ آن پایین‌دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ‌های راهنمایی‌اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می‌شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.(پاراگراف آغازین رمان، ص 9 کتاب)

هیچ چیز در کتاب «آگنس» قطعی نیست. همه چیز پرسش است؛ متعجب بودن، سرگشتگی و تلاش برای یافتن تا رسیدن به یک قطعیت. اما فقط در نمایشگاه در تابلو نقاشی ژرژ سورا (یکشنبه تابستانی در گرانت ژانت) که مردمانی در حال استراحت را در ساحل رودی نشان می‌دهد شخصیت‌های داستان می‌توانند با نوعی ثبات بدون قاطعیت حس آرامش را بازیافت کنند و نه البته چیزی به نام خوشبختی را که دنبالش می‌گشتند. انگار در تلاقی نگاه شخصیت‌ها و یک اثر هنری که هدفش ادراک حسی اشیا و مفاهیم است معنایی کشف می‌شود که در هیچ کجای دیگر در میان روزهای عادی که می‌آیند و می‌روند، نمی‌توان یافتش و این مفهوم هسته مرکزی کتاب آگنس را تشکیل می‌دهد؛ رفتن و نرسیدن، خواستن و دست نیافتنی بودن... و همین داستان را در عین عادی بودن تکان‌دهنده می‌کند.

موضوع در نظر اول ساده به نظر می‌آید؛ راوی داستان که مشغول نوشتن مطلبی در مورد واگن‌های لوکس راه‌آهن است، آشنا شدن با آگنس در کتابخانه و زندگی مشترکش با او را روایت می‌کند؛ اتفاقاتی کوچک و عادی در میان روزمرگی‌ها اما توالی وقایع صرفا برای نمایش واقعیت تجریدی نیستند. بیان احساسات کارکرد واژگان و دیدگاه راوی متفاوت در هر دیالوگ یا صحبت معنایی ژرف پنهان شده است. داستان آگنس به خوبی نشان می‌دهد تفکیک مفاهیم جهان، از زندگی انسان ممکن نیست و مفاهیم در انتزاع از جهان بیرون شکل نمی‌گیرند. مساله همان مساله قابل تامل برای هر انسان اروپایی، یا آمریکایی، آگنس است؛ اومانیسم و مفهوم‌گرایی تا خود را از واقعیت‌ موجود به‌ حقیقت مطلوب برساند، جست‌وجویی پایان‌ناپذیر، همان چیزی که در تابلو ژرژ سورا (یکشنبه تابستانی در گرانت ژانت) دیده می‌شد، حرکت از معقول به محسوس نادیدنی، از خواب به بیداری... مفاهیم به شخصیت‌ها تعریف جدیدی می‌دهند چون شناخت یک مفهوم با تعریف آن فرق دارد. وارسی شخصیت‌ها در موقعیت‌هایی ساده و عادی که سویه‌های اصلی وجود را روشن می‌کند و در خلال دیالوگ‌ها، به سوی تحلیل هستی‌شناسانه پیش می‌رود. داستان لایه‌دار می‌شود و این‌طور شاخه‌های بی‌شماری از اندیشه‌ شکل می‌گیرد. مفاهیم کلان و خرد بدون توجه به پیشینه فکری مطرح می‌شوند. مفهوم مرگ به چالش کشیده می‌شود؛ ترس از مرگ، زمان مردن، زندگی بعد از مرگ، اعتقاد و بی‌اعتقادی به آن، آماده بودن برای مرگ...

با ورود لوییز روند داستان چرخش می‌یابد و به تدریج حضور یک آدم نامتقارن دیگر در شبکه کریستالی دونفره آگنس و راوی گرچه مدتی دیگر تا شب سال نو با سردی امتداد می‌یابد اما عملا رابطه آن دو را تمام می‌کند. همه چیز در سادگی رخ می‌دهد و به سادگی هم تمام می‌شود؛

«آگنس: منظورم این نیست که اون درد کشیده. تا وقتی آدم درد می‌کشه حداقل زنده است. از مردن نمی‌ترسم. از مرگ می‌ترسم – همین، چون همه چیز تموم می‌شه...

گفتم: تو که نمی‌دونی چه وقت تموم می‌شه.

و وقتی آگنس جوابی نداد: همیشه فکر می‌کردم که آدم زمانی خسته گوشه‌ای می‌افته و در مرگ آرامش رو پیدا می‌کنه.

آگنس به سردی جواب داد: ظاهرا خیلی دراین‌باره فکر نکردی.» (ص24)شخصیت‌های داستان هم با واژه‌ها می‌اندیشند هم با پدیده‌ها و موضوعات عینی. پشت منشوری یک مضمون واحد به اندیشه‌های متعدد تقسیم می‌شود. در سطح جملات بخشی از مفاهیم شناسایی می‌شوند و در سطح کل داستان رابطه ضمنی هم‌ارزی میان پرسش‌های بنیادین و مفاهیم اولیه ایجاد می‌شود. حتی بسیاری پرسش‌هایی که در متن هم نیامده است، شکل می‌گیرد و روابط ضمنی‌ بیشتری بین روابط و مفاهیم. داده‌های حاصل از تحلیل مفاهیم و روابط معنایی متن به نتیجه قطعی نمی‌رسد. پاسخی در کار نیست، دنیا این‌طور است که آدم‌ها در جست‌وجوی معنای راستین در آن درگیر مسایلی خودساخته شوند و به درک کامل نرسند. آگنس را در عکس‌های شبکه‌های کریستالی، که خلأ میان عکس‌ها همان چیزی که در زندگی خودشان نمود دارد، می‌توان شناخت. «آگنس گفت: عکس‌های شبکه‌های کریستالی که با اشعه گرفته شدند بی‌نظمی واقعی اتم‌ها اما یک تقارن در عمق همه‌شون دیده میشه... عدم تقارن همیشه دلیل داره اصلا همین عدم تقارن زندگی رو ممکن می‌کنه تفاوت بین جنسیت‌ها با اینکه زمان فقط در یک مسیر جریان داره نامتقارن‌ها همیشه دلیل دارند و تاثیر.» (ص45)

آگنس را در خواندن فیزیک و نوشتن رساله دکترایش می‌شود شناخت، در نبود ارتباط صمیمی با پدرش و بودن این ارتباط میان پدرش و دوستش که در اثر یک اتفاق مرد، در رابطه ناتمام با هربرت، در روابط خانوادگی گسسته، در دوست‌های کودکی که همه شخصیت‌های کتاب‌ها بودند... راوی داستان نویسنده‌ای با دستاوردهای ناچیز ادبی در زندگی‌اش است. با اینکه دیدگاه اول‌شخص مفرد داستان را می‌گوید اما مثل دوربین فیلمبرداری نشانی از قضاوت و احساسات ندارد. توصیف فروشنده یا کتاب‌ها با صحنه مرگ زنی جلو رستوران تفاوتی با هم ندارند. همه بی‌طرفانه روایت می‌شوند و برای همین تاثیر خود صحنه است که خواننده را تحت تاثیر قرار می‌دهد نه ارجحیتی که نویسنده برای آن صحنه قایل می‌شود. حتی وقتی راوی نظرش را مستقیم می‌دهد نوعی برودت در حس و حالش تصویر می‌شود؛ چیزی که او را به شخصیت اصلی کتاب بیگانه اثر آلبر کامو نزدیک می‌کند. به تدریج در دل واقعیت داستانی رابطه راوی و آگنس- شرح دلبستگی و حتی وابستگی‌ها و با هم بودن و لذت وقایع ریز و درشت و بحث بر سر مفاهیم- راوی، داستان دیگری را به پیشنهاد آگنس می‌نویسد، فلسفه نوشتنش هم این است. «به نظرم مثل فرمول ریاضیه مثل اینکه در جایی از ذهنت یک مجهول داشته باشی و باید پیدایش کنی داستان مدام باریک‌تر و تنگ‌تر میشه مث یه قیف جایی می‌رسه که نتیجه صفره.» (ص 43)از این قسمت به بعد با دو نوع زمان مواجهیم؛ زمان داستان آگنس و زمان داستان دوم که در دل داستان اصلی شکل می‌گیرد. دومی از اولی پیش می‌افتد. در این دومی وقایعی شکل می‌گیرد که با اولی منطبق نیست و هرگز در واقعیت داستانی آگنس رخ نمی‌دهد.

پیتر اشتام

متن دوم که به صورت داستان تالیف شده، پیش‌بینی و خیال‌بافی‌های نگارنده‌ای است که احتمال را به شکل واقعه‌ای که بی‌گمان رخ خواهد داد، تجسم می‌بخشد اما می‌داند هیچ وقت واقع نخواهد شد. روایت دوم حکایت کاش‌هاست؛ کارهایی است که راوی داستان می‌خواهد انجام بدهد و نمی‌تواند. برای راوی آزادی از خوشبختی مهم‌تر است و حتی خوشبختی هم در قالب داستان کسالت‌بار می‌شود. در دل نوشتار دوم هم فلسفه‌ای تکوین می‌یابد؛ چطور می‌شود خوشبختی را نوشت؟ خوشبختی می‌تواند خیلی راحت به دست بیاید تقریبا مثل تابلو نقاشی ژرژ سورا (یکشنبه تابستانی در گرانت ژانت) اما آدم‌ها بی‌آنکه بدانند چرا از آن فرار می‌کنند؛ همان کاری که راوی انجام می‌دهد. ثبات خوشبختی هم توهمی بیش نیست و اندازه خوشبختی به قدر همان آسایش تابلو ژرژ سورا (یکشنبه تابستانی در گرانت ژانت) است؛ یک بعدازظهر یا خیلی زیاد یک روز. داستان دوم پایانش مدام تغییر می‌کند و بخش‌هایی به آن اضافه یا حذف می‌شود. راحت‌تر جلو می‌رود. پیچیدگی‌های زندگی واقعی را ندارد اما به موازات شکل‌گیری داستان دوم، در داستان اول به تدریج عشق اولیه میان آگنس و راوی مفهومی بیگانه و غیرقابل درک پیدا می‌کند. دلبستگی اولیه جای خود را به ترس از تکثیر شدن در شکل فرزندی ناخواسته می‌دهد و پدیدارهای ساده، چیزهایی را که در نظر اول مهم جلوه نمی‌کردند، پیچیده می‌کند. حاملگی آگنس از هم دورشان می‌کند اما مرز میان واقعیت و تخیل داستان اول و دوم همچنان حفظ می‌شود. در داستان دوم در آینده راوی پیشنهاد زندگی مشترک را به آگنس می‌دهد و در کنار هم فرزندشان را بزرگ می‌کنند، دورنمایی توهمی و غیرواقعی.

با ورود لوییز روند داستان چرخش می‌یابد و به تدریج حضور یک آدم نامتقارن دیگر در شبکه کریستالی دونفره آگنس و راوی گرچه مدتی دیگر تا شب سال نو با سردی امتداد می‌یابد اما عملا رابطه آن دو را تمام می‌کند. همه چیز در سادگی رخ می‌دهد و به سادگی هم تمام می‌شود؛ سرگشتگی شخصیت‌ها، فاصله گرفتن آدم‌های نامتقارن کنار هم... روایت داستان بلند آگنس بیشتر بیرونی است؛ شرح خیابان‌ها، پارک جنگلی، سفر به نیویورک، کافی‌شاپ‌ها و رستوران‌ها... اما این بیرون تجلی درون انسان‌ها را نمایش می‌دهد؛ راهی است برای دستیابی به درونه پنهان و محورهای اصلی فکری پدیدآورنده متن.

از طرف دیگر محور مهمی از معنای داستان آگنس در قالب فیلم هم تکوین می‌یابد. شروع و پایان داستان با تصاویر فیلمبرداری‌شده توسط آگنس است و راوی را از دریچه چشم دوربین می‌بینیم؛ راوی‌ای که دیده نمی‌شود اما همه چیز را می‌بیند و می‌نویسد. در این تصاویر تصویری از خود را می‌بیند و به خواننده‌هایش هم ارایه می‌دهد «باز دوربین عقب می‌رود سرتاسر بدنم را طی می‌کند تا پاها باز برمی‌گردد به طرف سر مدتی طولانی روی صورتم مکث می‌کند سعی دارد تا دوباره نزدیک شود ولی باز وضوح از بین می‌رود.» (ص 11) و صحنه پایانی کتاب: انگار آخرش متوجه شده بودم که آگنس فیلم می‌گیرد. سرم را برمی‌گردانم، لبخند به لب اما قبل از آنکه کاملا سرم را برگردانم و به عقب نگاه کنم فیلم تمام می‌شود. این پایان داستان آگنس است. قبل از تمام شدن به پایان می‌رسد. حتی این مفهوم که سنگ‌های غارنشینان برای این بود که نشانه‌ای از خود جا بگذارند و در طبیعت محو نشوند.

رمان ‌اگنس‌‌ در سال 1998 میلادی به چاپ رسید و بلافاصله پس از انتشار در کشورهای آلمانی‌زبان مورد استقبال قرار گرفت. اشتام در سال 1963 در زوریخ متولد شده و در رشته‌ی ادبیات انگلیسی و روان‌شناسی تحصیل کرده‌است. او کار ادبى را با نویسندگى نمایش‌نامه‌ی رادیویى شروع کرد و سپس در ژانرهاى مختلف به نوشتن پرداخت. برخی از منتقدان، اشتام را ستاره‌ی نوظهوری در ادبیات سوئیس دانسته‌اند. اولین ترجمه‌ی فارسی از پتر اشتام که همین رمان است، توسط محمود حسینی‌زاد انجام شده  و توسط نشر افق به چاپ رسیده‌است. کتاب دیگری نیز از این نویسنده به نام ‌تمام چیزهایی که جای‌شان خالی است‌ با ترجمه‌ی صنوبر صراف‌زاده توسط همین نشر منتشر شده‌ است.

اگنس/ نویسنده : پتر اشتام/ مترجم : محمود حسینی‌زاد/ قیمت : 3000 تومان/ انتشارات : افق

فرآوری: رویا فهیم

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منابع: روزنامه شرق- هزار کتاب- مرور