تبیان، دستیار زندگی
نزدیک کمیته چشم هایم را بستند. منوچهری به ماموری که کنارم نشسته بود، گفت: سرش را پایین بیاور نگه دار. به تندی گفتم به من دست نزن خودم سرم را پایین می آورم. درکمیته با همان چشم بسته شروع به بازجویی کردند. سعی می کردند محیط را وحشتناک ترازآنچه بود، نشان دهن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای بازجویی و شکنجه "طاهره"


نزدیک کمیته چشم هایم را بستند. منوچهری به ماموری که کنارم نشسته بود، گفت: سرش را پایین بیاور نگه دار. به تندی گفتم به من دست نزن خودم سرم را پایین می آورم. درکمیته با همان چشم بسته شروع به بازجویی کردند. سعی می کردند محیط را وحشتناک ترازآنچه بود، نشان دهند.یکی فریاد می زد ببریدش زیرزمین، بطری بیارین وتهدیدات دیگر. من تصورم این بود که...


طاهره سجادی

طاهره سجادی به عنوان یکی از نیروهای مبارز مسلمان در کنار همسرش مهدی غیوران فعالیت ها و مبارزات سیاسی خود را از دهه پنجاه آغاز کرد...

طاهره سجادی وهمسرش درنهضت اسلامی، دستگیر شدند و زیرسخت ترین شکنجه ها قرار گرفتند. او به پانزده سال زندان و غیوران به حبس ابد محکوم شد.طاهره سجادی نمونه ای از زنان مبارزی است که سال ها پیش جهت ستیز با رژیم مستبد شاه، قیام کرد وسخت ترین شکنجه ها را به جان خود خرید. وی در سال 1321 درخانواده مذهبی درتهران متولد شد و ازکودکی ودوران تحصیل با تعالیم اسلام آشنا شد ودرسال 1338 با مهدی غیوران یکی از مبارزان مومن ازدواج کرد.

سجادی از این پس بیشتر در مسایل سیاسی وارد شد و پس از نهضت امام خمینی، به عنوان یک زن مسلمان بیشتر نسبت به جامعه خود احساس مسئولیت می کرد و به همراه همسرش در سال 1354 دستگیر و شدیدترین شکنجه ها را تحمل نمودند.

وی در آذر 1357 در اوج مبارزات مردم مسلمان ایران به رهبری امام خمینی آزاد شد و همراه مردم به گسترش مبارزات پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به تحکیم مبانی انقلاب پرداخت و سرانجام، فرزندش را در راه دفاع از سرزمین اسلامی اش، در جنگ عراق علیه ایران تقدیم کرد.

بازجویی و شکنجه :

نزدیک کمیته چشم هایم را بستند. منوچهری به ماموری که کنارم نشسته بود، گفت: سرش را پایین بیاور نگه دار. به تندی گفتم به من دست نزن خودم سرم را پایین می آورم. درکمیته با همان چشم بسته شروع به بازجویی کردند. سعی می کردند محیط را وحشتناک ترازآنچه بود، نشان دهند.یکی فریاد می زد ببریدش زیرزمین، بطری بیارین وتهدیدات دیگر. من تصورم این بود که در یک زیر زمین قدیمی و نم داروتاریک هستم و عده ای حیوانات وحشی انسان نما که سیلی می زنند، مو می کنند، کابل می زنند وفحش های رکیک می دهند، محاصره ام کردند وهمگی نعره می زدند بگو،بگو. با همه این ها آن شب چون فکرو ذهنم متوجه این بود که چیزی نگویم، درد وناراحتی زیادی احساس نمی کردم. آنها تا صبح درحالی که چشمم بسته بود، ازپله های زیادی بالا وپایینم بردند، اذیتم می کردند، من هم سعی می کردم با داد وفریادم آنها را ناراحت کنم.

سجادی از این پس بیشتر در مسایل سیاسی وارد شد و پس از نهضت امام خمینی، به عنوان یک زن مسلمان بیشتر نسبت به جامعه خود احساس مسئولیت می کرد و به همراه همسرش در سال 1354 دستگیر و شدیدترین شکنجه ها را تحمل نمودند.وی در آذر 1357 در اوج مبارزات مردم مسلمان ایران به رهبری امام خمینی آزاد شد و همراه مردم به گسترش مبارزات پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به تحکیم مبانی انقلاب پرداخت و سرانجام، فرزندش را در راه دفاع از سرزمین اسلامی اش، در جنگ عراق علیه ایران تقدیم کرد

داد می زدم که به من دست نزنید و بگذارید خودم پایین بروم و وقتی رهایم می کردند، نرده ها را می گرفتم و پایین نمی رفتم که مثلا از پایین می ترسم. دوباره من را از پله ها بالا می آوردند، دوره ام می کردند، یکی می زد بعد دیگری، بعد... در اتاق بازجویی بالا، گاهی چشمم را باز می کردند، عده ای از بازجوها در اطراف نشسته بودند، بعضی آنها چهره ی دلسوزانه به خود می گرفتند. محمدی یکی از بازجوها بود که شمایلی از طلا به گردنش بود نمی دونم شمایل کی بود. زنجیر را با شکل خاصی با دست می کشید و به آن قسم می خورد که اگر حرف بزنی آزادت می کنم. دیگری عکس شاه را نشان می داد و می گفت به جقه اعلی حضرت چنین و چنان می کنم.

نزدیک صبح بود که مرا پشت بند گذاشتند. منوچهری به نگهبان گفت: نگذار بخوابد. ازنگهبان مهر خواستم، نداد وهمان جا روی یک تکه مقوا، نماز صبح را خواندم. یادم نیست توانستم وضو بگیرم یا نه. یک شبانه روز پشت بند بودم ونمی گذاشتند بخوابم. اگرمی گذاشتند هم با آن همه هول وهراس وناله و فریاد، خوابم نمی برد.آنها اطلاعاتی درموردافرادی که به خانه ماآمده بودند ودستگیرنشده بودند ازمن می خواستند.اگرچه برای ساواک تقریبا مشخص بود که من اطلاعات زیادی ندارم، چون افرادی که دستگیر شده بودند احتمالا گفته بودند که ارتباط من محدود بوده است.

طاهره سجادی

برای ساواک این احتمال وجودداشت که افرادی ازدوستان غیوران را بشناسم که به نوعی مخالف رژیم باشند، ولی من براین موضوع پافشاری کردم که فردی بی اطلاع هستم و اطلاعاتم از جریان مبارزه و سیاست بسیار محدود و به اندازه شناخت مختصر از افرادی است که به منزل ما می آمدند و از آمدن آنها هم به منزل، من نقشی نداشته ام. البته با سابقه ای که بار اول پیدا کرده بودم، آنها حساس شده بودند. بالاخره بعد از دو روز، مرا به قسمتی از کمیته که عکاسی در آن قرار داشت، بردند. در گوشه ای از این محل بر روی یک تخت فلزی فنری، مرد برهنه ای از کمر به بالا را بسته بودند و بازجو چراغ الکلی لوله بلندی را در دست داشت که شعله آن را به زیر تخت می گرفت. با حرارت چراغ، فنر داغ می شد و بدن او را می سوزاند. قلبم فشرده شد، نمی دانم کی بود، به نظرم آمد صمدیه لباف است. در عکاسی اجازه ندادند از بلوز زندان به عنوان حجاب استفاده کنم. عکس گرفتند و بعد مرا به بند یک، به سلول انفرادی بردند. زندان کمیته یک ساختمان قدیمی دایره ای شکل سه طبقه بود و شش بند داشت. در طبقه زیرین که سرد و نمناک پر از موش بود. بندهای یک و دو، قرار داشت که مخصوص سلول های انفرادی بود. هر بند دارای راهروی طویلی بود که راهروی کوچک و کوتاهی از آن منشعب می شد و سلول های انفرادی در این راهروی کوچک قرارداشت.

سلول ها تقریبا به مساحت 2أ—5/1 بود ومعمولا در مواقعی که زندانی زیاد می شد، چندنفر را درآن جای می دادند. در قسمت بالای سلول به طرف راهروپنجره کوچکی بودکه بامیله و توری پر از دوده وتار عنکبوت، پوشیده شده بود. کف پوش سلول ازگلیم هایی بود که آنقدرازپای زندانیان مجروح برآن چرک وخون ریخته شده بودبسیار بدبوشده بود. بازجوها با کابل به کف پاها می زدند، پا ورم می کرد و می شکافت، سپس آن را پانسمان می کردند و بعدبرروی همین زخم ها با لگد می کوبیدند، دوباره اززخم ها چرک وخون باز می شد که اغلب با تب همراه بود. زندانیانی که به علت زخم های عفونی، هفته ها ازحمام کردن محروم بودند، دربعضی از سلول ها بیشتر سلول آقایان دچار شپش می شدندومسئولین زندان هراز چندی، گلیم ها و پتوها را سم پاشی می کردند که البته بعد ازسم پاشی گلیم های خیس را دوباره در سلول پهن می کردند. در هفته های اول متوجه شدم که در تمام سطح گردن و سینه ام زخم هایی به صورت کورک های درشت و دردناک زده که مسلما بر اثر همین آلودگی هوا بود. البته در چنین شرایطی و آن بازجویی ها، این زخم ها نمی توانست اهمیتی داشته باشد، این بود که فقط همان یک بار متوجه آن شدم و دیگر نفهمیدم که زخم ها تا کی بود و کی از بین رفت.

یکی دو شب از نگهبان پتو خواستم ، وقتی نگهبان در راهروی بند صدا می زد: پتوی اضافی، صدای زندانیان به گوش می رسید که هرکدام، شماره سلول هایشان را اعلام می کردند: یک، پنج، هفت، بیست. شب های بعد متوجه شدم هریک پتو دارند وزندانیان سلول های دیگر پتوهای خودشان را به ما می دهند، دیگر پتو نخواستم. همان راپتو را به خودم می پیچیدم و تحمل می کردم. البته از خواب هم خیلی خبری نبود.چون نیمه شب هم، ما را به اتاق بازجویی می بردند

در راهروی بند، بخاری بزرگی بود که دودکش نداشت، تمام سقف سلولها و راهرو سیاه بود. از آفتاب و هوا خوری هم خبری نبود. به هر زندانی، یک پتوی سربازی که گاهی کهنه و نازک شده بود، می دادند. با این که تابستان بود و گرمای مرداد ماه، ولی یک پتو برای زندانیان که اکثر بدن هایی کوفته و بیمار داشتند، در آن محیط سرد ونمناک کفایت نکرد.

من شبها خیلی سردم می شد، بخصوص در شب های اول، چنان می لرزیدم که دندان هایم به هم می خورد. یکی دو شب از نگهبان پتو خواستم ، وقتی نگهبان در راهروی بند صدا می زد: پتوی اضافی، صدای زندانیان به گوش می رسید که هرکدام، شماره سلول هایشان را اعلام می کردند: یک، پنج، هفت، بیست. شب های بعد متوجه شدم هریک پتو دارند وزندانیان سلول های دیگر پتوهای خودشان را به ما می دهند، دیگر پتو نخواستم. همان راپتو را به خودم می پیچیدم و تحمل می کردم. البته از خواب هم خیلی خبری نبود.چون نیمه شب هم، ما را به اتاق بازجویی می بردند. روزچهارم بازجویی،دراثر ضربه ها ورفتار وحشیانه بازجوها، دچار ناراحتی و مشکلاتی شده و یک شبانه روز در بیمارستان شهربانی بستری بودم.

کمیته ساواک واقعا جهنمی بود. من قبلا چیزهای از آن شنیده بودم، ولی وقتی آنجا قرار گرفتم، دیدم واقعا به شدت فشار و سرکوب و وحشیگری ساواک بیان شدنی نسیت و به اصلاح شنیدن کی بود مانند دیدن! چند روزی از بازجویی ام می گذشت، دختر جوانی به نام زینت را به اتاق بازجویی آوردند. ارش به او گفت به این بگو (اشاره به من) حرف هایش را بزند. زینت، چند وقت است که تو اینجا هستی؟ زینت گفت: چهل روز است. مغزم سوت کشید! بی اراده زیر لب گفتم چهل روز! برایم عجیب بود. با تعجب این دختر را برانداز می کردم، ببینم چه جور موجودی است که توانسته چهل روز در این جهنم زنده بماند! اتفاقا همان وقت ارش را صدا کردند و زینت در یک فرصت کوتاه به من گفت تمام می شود. این جمله کوتاه، اما امید بخش تاثیر بزرگی بر من داشت. تا مدت ها و در آن جریان بازجویی های سخت، مثل یک نوار در ذهنم تکرار می شد که، تمام می شود، تمام می شود...

درکمیته مشترک مابه عینه می دیدیم که پایه های رژیم پهلوی برروی این کابل ها وکابل به دست ها استوار است. ازخودبازجوها بارهاشنیدم که می گفتند تاماهستیم امکان هیچ تغییری نیست، به حکومت اسلامی نه سوسیالیستی و نه...

دو ماه در سلول انفرادی بودم، اوایل برای حساب کردن روزها با سنجاقی که درلباسم مانده بود وآن را پنهان کرده بودم روی دیوار خط می کشیدم.درحدود 38،39 روزخط کشیده بودم که دیگر تاریخ را قاطی کردم، فراموش کردم که این خط را امروز کشیده ام یا دیروز.بعدها وقتی به سلول عمومی آمدم، فهمیدم مدت انفرادی من دوماه بوده است. در این مدت، بازجویی در تمام شبانه روزانجام می شد، وقت و بی وقت، نیمه شب، صبح، عصر، در تمام مدت شبانه روز، نگهبانان برای بردن زندانیان به بازجویی در رفت و آمد بودند. در بعضی از سلول های انفرادی به علت تعداد زیاد زندانی، دو یا سه نفر بودند. این بود که تقریبا صدای نفس و همهمه بسیار ارامی در بند وجود داشت ولی، به محض چرخاندن کلید و باز شدن در آهنین بند، صداها همه خاموش و نفس ها در سینه حبس می شد! زندانیان با دلهره و انتظار در حالی که همه سراپا گوش بودند، مسیر چکمه های نگهبان را دنبال می کردند که نگهبان در کدام سلول را باز خواهد کرد؟! و تا وقتی در یکی از سلول ها باز نمی شد، همه جا سکوت بود. من که در بند یک و در طبقه ی پایین بودم برای رفتن به اتاق بازجویی باید پله های سه طبقه را طی می کردم. در تراس های دایره ای جلوی اتاق های بازجویی، افرادی بی رمق که به نظر می رسید در حال احتضارند افتاده بودند، احتمالا اینها را در آفتاب گذاشته بودند تا رمقی بگیرند. یکی از آنها جوان دانشجویی بود که بازجوها درباره او با هم صحبت می کردند. او به جرم داشتن یک کتاب، آن هم به اشتباه دستگیر شده بود. برای بازجوها، به هر قیمتی، گرفتن اطلاعات مهم بود. شبانه روز صدای خشک و خشن کابل ها بود که بر بدن و پاهای مبارزان فرود می امد و فعالیت پانسمانچی که پاها را برای استقبال مجدد از کابل ها آماده می کرد و صدای نعره و عربده بازجوها که فحش می دادند ونعره می زدند، بگو، بگو...

درکمیته مشترک مابه عینه می دیدیم که پایه های رژیم پهلوی برروی این کابل ها وکابل به دست ها استوار است. ازخودبازجوها بارهاشنیدم که می گفتند تاماهستیم امکان هیچ تغییری نیست، به حکومت اسلامی نه سوسیالیستی و نه...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ساجد