تبیان، دستیار زندگی
دل به خطر زدیم و با یاد علی(ع) در محاصره مین‌ها با آن همه حجم سنگین آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمن غافلگیرانه سقوط کرد. خاکریز اول فتح شد و صبح ظفر دمید؛ روشنایی روز و عراقی‌ها اسیر دست رزمندگان گردان خط‌شکن؛ منطقه عملیاتی پادگان حمید؛ پشت سر، ن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات تخریب چی


دل به خطر زدیم و با یاد علی(ع) در محاصره مین‌ها با آن همه حجم سنگین آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمن غافلگیرانه سقوط کرد. خاکریز اول فتح شد و صبح ظفر دمید؛ روشنایی روز و عراقی‌ها اسیر دست رزمندگان گردان خط‌شکن؛ منطقه عملیاتی پادگان حمید؛ پشت سر، نیزار و رودررو هویزه و خرابه‌هایش


  تخریب چی دوران

 تخریبچی دوران؛ مظلومیت مقدس...

«ابوالفضل درخشنده» در کتاب «تخریب چی دوران» قید و بندهای معمول نویسندگی را کنار گذاشته است و داستانی الهام گرفته از واقعیت به رشته ی تحریر درآورده که با تمام داستانهایی که تاکنون در موضوع دفاع مقدس خوانده اید، متفاوت است چرا ماجرای آن در سرویس امنیتی کشور اتفاق می افتد.

در کتاب تخریب چی دوران با شخصیتهای باقی مانده از جنگ روبه رو می شویم. نامهای معمولی مثل «سید»، «حاجی» و «تخریب چی» کسانی هستند که داستان حول محور آنها آغاز می شود و با آنها تمام می شود.

ماجرای کتاب از زبان تخریب چی نقل می شود. او در موقعیتی قرار می گیرد که باید بین همکاری با دشمن و جان عزیزانش یکی را انتخاب کند و در این موقعیت، همه او را تنها می گذارند. درست مثل دورانی که در جنگ، در میدان مین میان بمبهای مختلف تنها می ماند. درست مثل یک تخریب چی.

در صفحه 231 کتاب تخریبچی دوران، بین زندانی و زندان بان؛ ناگهان شما را دچار حیرت می کند. حیرتی که زندانی را در بر می گیرد، و آن اینگونه آمده است....

زندانبان در حالی که در جلوی سلول ایستاده بود و راهرو را نگاه می کرد، تعدادی کاغذ از داخل جیبش در آورد و به دستم داد و گفت: این خاطرات مجروحیت غلامعلی نسائی است، بخوان  تا بدانی خدا همیشه در سختی ها و تنگناها دست گیر بندگانش هست. قبل از تمام شدن شیفتم می آِیم و آن را ازت پس می گیرم. در حالی که کاغذها را از زندانبان می گرفتم، از او خواستم تا برای تجدید وضو به دستشوئی بروم. ...

بعد تجدید وضو شروع کردم به خواندن برگه هایی که زندان بان داده بود:

(متن خاطرات غلامعلی نسائی؛ از یك رزمنده و یك جانباز كه چندین نوبت تا مرز شهادت رفته است و ذره ذره شهید شده است.)

در آواز طولانی نیزار، پسرکی بودم کوچک، چشنده عشقی بزرگ. پانزده ساله بودم. از خاطره مجنون، دل به خطر زدم. تازه از کردستان برگشته بودم. چند روزی از شب عید نگذشته كه مرا خواندند. روز پنجم فروردین 1361 به عنوان نیروی رزمی بسیجی به منطقه اعزام شدم؛ خداحافظ رفیق! دیدار در بهشت!

با گردان عطش، گردان خط‌شکن همراه شدم كه به نقطه معهود می خرامید. رمز عملیات «یا علی»‌. الله‌اکبر.

خداحافظ رفیق! دیدار در بهشت! با گردان عطش، گردان خط‌شکن همراه شدم كه به نقطه معهود می خرامید. رمز عملیات «یا علی»‌. الله‌اکبر. شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات است.ناگهان رمز را فریاد كردند: «یا علی! یا علی‌بن ابی‌طالب!». آسمان گشوده شد. ملائک در انتظار پرستو های عاشق تا به رسم عاشقی، گردان عطش را به فراسوی آسمان ره بنمایند؛ و تا عرش همراهی‌شان کنند

شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات است.

ناگهان رمز را فریاد كردند: «یا علی! یا علی‌بن ابی‌طالب!». آسمان گشوده شد. ملائک در انتظار پرستو های عاشق تا به رسم عاشقی، گردان عطش را به فراسوی آسمان ره بنمایند؛ و تا عرش همراهی‌شان کنند.

گلوله‌های سرخ، هجوم آتشبارها، ناله سخت مسلسل و خرناسه تانک‌ها؛ گویی زمین و آسمان در ناگهانی محض پیچیده شد. دل به خطر زدیم و با یاد علی(ع) در محاصره مین‌ها با آن همه حجم سنگین آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمن غافلگیرانه سقوط کرد. خاکریز اول فتح شد و صبح ظفر دمید؛ روشنایی روز و عراقی‌ها اسیر دست رزمندگان گردان خط‌شکن؛ منطقه عملیاتی پادگان حمید؛ پشت سر، نیزار و رودررو هویزه و خرابه‌هایش.

بچه‌ها سنگرهای عراقی‌ها را پاکسازی کرده بودند. ظهر شد. هوا بیقرارتر از ما بود. گردان، گروهان شده بود. کم‌کم گرمای هوا و تشنگی ما را به فراست انداخت؛ قمقمه‌ها خالی و شکم‌ها گرسنه بود.

ـ آقا پس این گردان پشتیبانی چه شد؟

بی‌سیم‌چی با نگرانی و دلهره داد می زند؛ فرمانده مخاطب اوست: «گردان در محاصره است». از قرارگاه می‌گویند نمی‌شود تدارکات آورد. می گویند هر چه می‌توانید در خوردن و مصرف گلوله‌ها قناعت کنید.

یکی داد زد: چه خوب شد. این یکیش عالیه. قناعت می‌کنیم؛ نه گلوله می‌خوریم، نه ترکش خمپاره!

لب‌ها کم‌کم تَرَک می‌گرفت. شکم‌ها گرسنه. ساعت چهار شد. عصر پر تلاطمی بود. یکی داد زد: تانک، تانک! بچه‌ها عراقیا اومدن. صدایی دیگر گفت: خدای من! به اندازه تک تک ما تانک‌های عراقی صف کشیده است سمت ما. فرمانده گردان دائماً دور خودش می‌چرخید: آرپی‌جی‌زن‌ها! باید با هر گلوله یك تانک شكار كنید!

خاطرات تخریب چی

حدود سی تا گلوله آرپیچی بیشتر نداشتیم. آتش از زمین و آسمان روی ما می‌ریخت. شانس ما مرداب و نیزار بود. عراق هرچه خمپاره می‌ریخت، توی مرداب فرو می‌رفت. ترکش‌ها به ما نمی‌رسیدند. سه ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت تاریک می‌شد. بچه‌ها تانك‌ها را زدند. عراقی ها گریختند. شب شد. در میان نیزارها گم شده بودیم. فرمانده به روی خودش نمی‌آورد که در محاصره هستیم. تشنگی بیداد می كرد. جای امنی پناه گرفتیم. ساعت ده شب بود. دور و برمان همه نیزار. اصلاً توی تاریکی نمی‌دانستیم از کجا آمدیم و کجا هستیم. خسته، تشنه و گرسنه؛ نه آبی، نه غذایی. همه کنار خاکریز دراز کشیدیم. فرمانده دسته‌مان كنار من بود. از خستگی خوابم برد...

همه خوابیدند. ناگهان با صدایی مهیب، سرم بلند شد و محکم به زمین خورد. نفهمیدم چه بود. چشم باز کردم. دیدم از آسمان چیزی به طرفم می آید. چند ثانیه‌ای فکر کردم كه آن چیست. ناگهان آتش گرفتم. تمام تنم سوخت؛ خمپاره شصت بود كه بی‌صدا بین من و فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم كه از سوز درد، داد زدم «یا حسین». و خمپاره دوم دست راستم را ربود. تمام سمت راست بدنم پاره‌پاره شد. ایستاده بودم. فریاد می‌زدم «یا حسین! یا زهرا!». یك گلوله به پهلویم خورد. افتادم. دردی شدید تمام وجودم را پر کرده بود. فریاد می‌کشیدم، اما خیلی زود، آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفت؛ آرامشی مانند خزیدن در دامن مادر و خفتن. احساس عجیبی به من دست داده بود. تنم می‌سوخت، دستم پاره‌پاره شده بود. ناله بچه‌ها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سرهم می‌زد. قیچی‌مان کرده بود. ساعت ده شب بود. خدایا! اینجا راهی نیست که بشود...

بچه‌ها شهدا را همان‌جا دفن کردند. نمی‌شد حركت كنیم. زخمی افتاده بودم. می‌نالیدم: «یا زهرا»، «یا حسین»، «یا قمربنی‌هاشم». دستم قطع شده بود. درد شدیدی داشتم. هیچ وسیله امدادی نبود. تنم می‌سوخت. تشنگی امانم را بریده بود. دلم گرفته بود. های‌های گریه می‌کردم؛ نمی‌دانم از غربت بود یا از درد. صدها ترکش در بدنم بود و تنم با ترکش سرخ سوراخ‌سوراخ شده بود.

فرمانده حیران بود؛ نمی‌دانست با جنازه من چه کند. دور و برمان را عراقیها گرفته بودند. شهدا را دفن کرده بودیم تا به دست عراقی‌ها نیفتند. من تنها زخمی گردان بودم. بچه‌هایی که سالم بودند از معرکه رفته بودند. من بودم و حدود ده نفر دیگر كه هیچ كدامشان نمی‌توانستند کاری بکنند.

سه ساعت گذشته بود. یکی آمد کنارم و مرا توی بغلش گرفت. تنم یخ شده بود، اما او بدنش داغ بود كه به من آرامش می‌داد. ساعتی را در آغوش او مثل بچه‌ای در بغل مادرش، احساس آرامش داشتم. او خسته شد. رفت آب بیاورد. خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده بود و زبانم به کامم چسبیده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالای سرم. کنارم نشست. آرام و بیقرار، دستش را گذاشت روی چشمم و شروع کرد به تلقین خواندن. شنیدم كسی گفت: نه، تمام نکرده. فهمیدم در انتظار شهات من هستند تا دفنم کنند و بروند.

ناله بچه‌ها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سرهم می‌زد. قیچی‌مان کرده بود. ساعت ده شب بود. خدایا! اینجا راهی نیست که بشود... بچه‌ها شهدا را همان‌جا دفن کردند. نمی‌شد حركت كنیم. زخمی افتاده بودم. می‌نالیدم: «یا زهرا»، «یا حسین»، «یا قمربنی‌هاشم». دستم قطع شده بود. درد شدیدی داشتم. هیچ وسیله امدادی نبود. تنم می‌سوخت. تشنگی امانم را بریده بود. دلم گرفته بود. های‌های گریه می‌کردم؛ نمی‌دانم از غربت بود یا از درد. صدها ترکش در بدنم بود و تنم...

نمی‌توانستند تکانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. آمد بالای سرم و آرام گفت: هی پسر! تکلیف خودتو روشن کن. می‌خوای بمونی یا بری؟ شنیدم. فهمیدم و با سر اشاره کردم به آسمان که دلم می‌خواهد بروم. متنفر بودم از زمین. خندید و گفت: خدا را شکر، ان‌شاءالله. ما هم منتظریم. سعی كردم بخندم.

لبخند کوچکی زدم. ناگهان بغضم ترك برداشت و اشكم جاری شد. خم شد و صورتم را بوسید. گفت: شرمنده‌ام. نمی‌توانم کاری بكنم. می‌دانم خیلی درد داری. نشست کنارم و زیارت عاشورا را زمزمه کرد. من هم توی دلم با حسین(ع) نجوا می‌کردم: آخر حسین جان! اینجا عاشوراست...

تشنگی‌ام به وسعت دریا بود. از آن شب دیگر میلی به آب ندارم؛ آب نمی‌نوشم. هیچ کس نمی‌تواند حس من را بفهمد. نمی تواند غربت و درد و تشنگی را بفهمد. آخر سر یك حاجی ای داشتیم كه واقعاً مرد بود. گفت: غصه نخور. خودم می‌برمت.

مرا روی زمین می کشید. نمی‌توانست بلند شود. قدش از خاکریز می‌زد بالا. تن پاره پاره‌ام را روی خاک می کشید. داد می زدم... توجه نمی کرد. مرا برد توی کانال، یك جای امن. دو نفر دیگر آمدند و بلندم کردند. راه افتادند. می ایستادند. یكیشان گفت: راه ازین طرفه. یکی دیگر گفت: نه، از این طرف باید بریم.

حیران توی نیزارها و از همه طرف در محاصره بودیم. یا حسین ‌گویان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودیم كه رضا مرا رها کرد روی زمین. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم كه فریاد رضا را شنیدم كه «یا زهرا، یا حسین» گفت و افتاد. رضا شهید شد. در دل گفتم: «ای خدا! تو داری با من چه می‌کنی؟ مگر من چه کردم؟ جرمم چیه؟ چرا رضا شهید شد و...»

زخمی و خونین تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. آفتاب زده بود. می‌شد راه را تشخیص داد. توی دشت بودیم، اما نه؛ میدان مین بود و مرداب. راه ماشین رو نبود. باید چند کیلومتر توی معبر و کناره‌های خاکریز می رفتیم تا به جاده می رسیدیم.

حدود ده صبح بود كه بچه‌ها به هر سو می‌دویدند و داد می‌زدند: عراقی‌ها، عراقی‌ها اومدن.

خاطرات تخریب چی

مرا گذاشتند روی برانکارد و حرکت کردند. چند قدمی رفتیم كه صدای سوت خمپاره آمد. مرا انداختند روی زمین. داد زدم. آنها فقط سوت خمپاره را می‌شنیدند. دوباره بلند شدند. چند قدمی دیگر سوت خمپاره. درد داشت امانم را می برید. داد می‌زدم: مرا نبرید. شما رو به خدا نمی‌خوام...

گریه می‌کردم. ناله می‌کردم. قسم می‌خوردند كه دیگر نمی اندازندم؛ اما وقتی صدای سوت خمپاره می آمد، پرتم می‌کردند. شاید توی مسیر تا نزدیك جاده برسیم، پنجاه بار انداختندم زمین. یك تویوتا آمد، پر از شهید. مرا انداختند روی شهدا. تویوتا از ترس گلوله ها به سرعت باد می‌رفت. به این طرف و آن طرف پرت می شدم. تنم مثله شده بود؛ پاره پاره بودم. ساعت دهِ شب قبل تا ظهر روز بعد ترکش خورده بودم. دستم هم قطع شده بود. سرانجام تویوتا پس از طی مسافتی طولانی در کنار تلی خاکی ایستاد.

شهید شمسی، فرمانده گردان امداد آمد و از راننده پرسید: چند شهید عقب ماشینه؟ گفت: نمی‌دانم. نای پلک زدن نداشتم. شهید شمسی نگاهی به ما انداخت و دست در گردنم کرد و پلاکم را بیرون کشید. نصفش را شکست و آرام چشمم را بست و روی پیشانی‌ام را دست کشید. گمان کرده بود شهید شده‌ام. نمی‌دانم چرا حس نکرد تنم هنوز گرم است! اسم مرا به عنوان شهید ثبت کردند. خبر شهادت مرا به خانواده‌ام دادند. بعدها گفتند كه خانواده‌ام برایم مجلس عزا گرفتند؛ حتی نوار صوتی آن مجلس عزا را بعدها شنیدم.

شهید شمسی با شهدا وداع کرد و تویوتا حرکت کرد؛ به سرعت باد توی خاکی‌ها می‌رفت. کنار سنگر امداد ایستاد. پرستاران سفید پوش کنار در سنگر منتظر بودند. راننده پیاده شد. نگاهی به ما انداخت و با چفیه پیشانی‌اش را خشک کرد و آهی کشید و گفت: اینها همه شهید هستن. پرستاری تن سنگینش را کشید بالا و آمد روی سر ما و بچه‌های كنارم را نگاه كرد. دستش را گذاشت روی نبض كناری من و آه کشید و داد زد: الله‌اکبر! زنده است. بعد مرا كنار زد تا او را بلند كند. تکانی خوردم. خشکش زد. آرام دستش را برد روی قلبم.

من فقط می‌دیدم، اما حتی نمی‌توانستم پلک بزنم. اول مرا بغل کرد. شده بودم مثل بچه‌ای شش ماهه. فقط مردمك چشمم توان چرخیدن داشت. نای ناله هم نداشتم. مرا داخل سنگر برد و هرچه وراندازم کرد، نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. اولین کاری که کرد، تکه‌ای پنبه را خیس کرد و به لبم مالید؛ انگار به من یك دریا آب خورانده باشند. لبم از تشنگی تَرَک تَرَك شده بود؛ خشک خشک خشک. همین‌طور نگاهم می‌کرد. پرسید کی زخمی شدی؟ وقتی چشمم را بستم و باز کردم، فهمید. گفت: دیشب؟ توی نیزارهای طلاییه؟ با ابرو اشاره کردم كه بله. انگار یادش رفته بود که من درد دارم. همین‌طور هاج و واج نگاهم می‌کرد. ناگهان یک توپ خورد روی سنگر. همه جا لرزید. خم شد روی تنم تا از من محافظت كرده باشد. صدای فریاد آمد: تخلیه کنید! مجروحین را تخلیه کنید! مرا بغل گرفت و آورد بیرون و برد توی آمبولانس و حركت كردیم به طرف اهواز.

شهید شمسی، فرمانده گردان امداد آمد و از راننده پرسید: چند شهید عقب ماشینه؟ گفت: نمی‌دانم. نای پلک زدن نداشتم. شهید شمسی نگاهی به ما انداخت و دست در گردنم کرد و پلاکم را بیرون کشید. نصفش را شکست و آرام چشمم را بست و روی پیشانی‌ام را دست کشید. گمان کرده بود شهید شده‌ام. نمی‌دانم چرا حس نکرد تنم هنوز گرم است! اسم مرا به عنوان شهید ثبت کردند. خبر شهادت مرا به خانواده‌ام دادند

ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم بیمارستان جندی شاپور اهواز. کف سالن مرا خواباند. سِرُم به من تزریق كردند. تنها چیزی که می‌طلبیدم، فقط آب بود. ناله می‌کردم: تشنه‌ام. تشنه‌ام. تشنه‌ام. آب آب آب آب... یک ساعت بعد ما را با هواپیما به شیراز منتقل كردند؛ بیمارستان شهید فقیهی. هوا تاریک بود كه مرا به اتاق عمل بردند و من دیگر چیزی نفهمیدم.

نصف شب بود كه چند پزشک و پرستار دوره‌ام کرده بودند. دکتر پرسید: خوب خوابیدی؟ با اشاره جواب دادم. پرسید: می‌دونی چند وقته كه خوابیدی؟ نمی‌توانستم جواب بدهم. دکتر گفت: بیست و دو روزه كه خواب عمیق کردی!

توی کما بودم. برای همین هم دورم حلقه زده بودند...

با صدای پای پرستار از خواب بیدار می‌شدم. تمام تنم حفره حفره بود. پرستار با تشت آبی میآمد که سوزناک بود و مجبور بود ناله‌های مرا تحمل کند. چون باید تمام سوراخ‌های تنم را ضد عفونی می‌کرد و باید آب اکسیژنه را می‌ریخت روی زخمم كه هزار برابر از نمک سوزنده‌تر بود. جیغ می‌زدم. فریاد می‌زدم. تنم می‌لرزید.

ـ پرستار! درد دارم. می‌سوزم. می‌سوزم. دستم را قطع کنید.

پرستار به سختی تحمل می‌کرد، اما من سخت‌تر از او باید تحمل می‌کردم. آمپولی به من می‌زد كه تا عمق وجودم می‌سوخت. وقتی صدای پای پرستار توی اتاق می‌پیچید، تپش قلب من با صدای پایش یکی می‌شد. قلبم تندتر از پای پرستار شروع به تپیدن می‌کرد. تنم به شدت می لرزید.

ـ خدایا! این همه تحمل برای یک نوجوان سخت نیست؟

نه، من نمی‌ترسم، نمی‌هراسم، می‌دانستم عاشقی این است. باید تحمل می‌کردم. می گفتم: این اول راه است. تازه شروع شده. باید مرد تحمل باشم.

پرستار وارد می‌شود. چهره‌اش سرخ است و با لهجه شیرازی می‌خواهد حواسم را پرت كند. می‌خواهد دوباره جیغ نزنم. می‌گویم: تو را خدا نمی‌شه ولم كنی؟ بگذار تنم بپوسه. بگذار بمیرم.

پرستار سرنگی را از جیبش بیرون می آورد. وای! باز به رگ‌هایم؟ مگر این چیست که این‌همه درد دارد؟ دستم را محکم می‌چسبد و سوزن را فرو می‌کند. مایع در خونم می‌جهد و درد آغاز می‌شود. وقتی در رگ‌هایم دور می‌زند، دردم شدیدتر می‌شود. داد می‌زنم: یا زهرا! یا زهرا! یا حسین! یا حسین! سوختم. سوختم.

دقایقی چند دستم را می‌چسبد. می‌داند نمی‌گذارم پنجه‌های خرد شده‌ام را در آب زهراگین فرو کند. پرستاری دیگر به کمکش می‌آید. تمام وجودم می‌لرزد. داد می‌زنم: یا حسین! یا زهرا! یا زهرا! سوختم. خدا! خدا سوختم.

پرستار گوشه مقنعه‌اش را می‌گیرد. نمی‌خواهد بروز دهد که اشکش درآمده. می‌داند این درد كشنده است و تحملش برای یک نوجوان سخت است؛ اما لبخندی از سر غم می‌زند. می‌گوید: دلاور! اینکه گلوله نیست. آب است. البته کمی درد دارد .او طعم گلوله را نچشیده است، ولی من می‌دانم چه می‌گوید. درد گلوله کمتر است، اما او باورش نمی‌شود. کارش که تمام می‌شود تشتی از خون را با خود می‌برد. تمام تنم می‌لرزد. می‌لرزم. میگویم: پرستار! سردم است. یخ کردم. خدا! یا زهرا! یا زهرا! یا حسین!

حس می‌کنم همه آسمان آتشی شده و در تنم ریخته است.

پرستار گوشه مقنعه‌اش را می‌گیرد. نمی‌خواهد بروز دهد که اشکش درآمده. می‌داند این درد كشنده است و تحملش برای یک نوجوان سخت است؛ اما لبخندی از سر غم می‌زند. می‌گوید: دلاور! این که گلوله نیست. آب است. البته کمی درد دارد.

او طعم گلوله را نچشیده است، ولی من می‌دانم چه می‌گوید. درد گلوله کم‌تر است، اما او باورش نمی‌شود. کارش که تمام می‌شود تشتی از خون را با خود می‌برد. تمام تنم می‌لرزد. می‌لرزم. میگویم: پرستار! سردم است. یخ کردم. خدا! یا زهرا! یا زهرا! یا حسین!

می‌دود پتو می‌آورد. کم‌کم گرم می‌شوم. تمام تنم پر از حفره است؛ حفره‌هایی به عمق پنج تا ده سانتی‌متر. هنوز دستم را ندیده‌ام. نمی‌دانم چه خبر است، اما از دردش می‌دانم که اوضاع بدی دارم. باید تحمل کنم. پرستار می‌نشیند. حرف می‌زند. عکس‌های رادیولوژی را در می‌آورد. ترکش‌ها را می‌شمارد: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده و... با دقت می‌شمارد؛ نود و سه تا دقیق...

دردها و رنج های من در مقابل زجرهایی که او کشیده بود، هیچ بود! هر چند خواندن خاطرات مجروحیت غلامعلی نسائی بدجور منقلبم کرده بود، ولی نور امیدی در وجودم شعله ور شده بود. کسی غصه می خورد که کفش ندارد، یکی را دید که پا ندارد! حالا من به لطف زندان بان با کسی آشنا شده بودم که تمام بدبختی هایی که تا حالا کشیده بودم، در مقابل آنچه او کشیده بود، هیچ بود....

داستان بین روزهای جنگ و وقایع امروز، در حال مقایسه و رفت و برگشت است. این کتاب حادثه ای و هیجانی است. از آنجایی که از واقعیت ریشه گرفته است، هر لحظه با خواندنش بدنتان یخ می کند و بیشتر در وقایع کتاب فرو می روید. آنقدر خودتان را جای تخریب چی می گذارید و با او هم ذات پنداری می کنید که وقتی کتاب تمام می شود با تعجب می پرسید: «تمام شد؟»

نام کتاب: تخریب چی دوران

نویسنده: ابوالفضل درخشنده

نشر: ملک اعظم

قیمت: 5200 تومان

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : سایت دیاررنج