تبیان، دستیار زندگی
آمده بود می گفت:مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم. خندیدیم.گفت:باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام. باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

23 خاطره از غواصان لشگر14 (2)

برای مشاهده قسمت اول، کلیک کنید.


آمده بود می گفت:"مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم." خندیدیم.گفت:"باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام." باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم


23 خاطره از غواصان لشگر14 (2)

قسمت دوم :

13- خسته شده ام. پاهایم درد مى كند. كاش كمى استراحت كنیم.

- یا مقلب القلوب والابصار.

اصغر است. بچه ها یكى یكى فین مى زنند مى روند طرفش. من هم مى روم. دست هامان را به هم مى دهیم، حلقه مى زنیم دور اصغر، آب آرام مى بردمان.

- یا مقلب القلوب و الابصار...

او مى خواند و ما جواب مى دهیم.

دویدیم بیرون. چادرها آتش گرفته بود. بچه ها پابرهنه، سطل آب بر مى داشتند مى دویدند وسط آتش. یك تعداد از بچه ها مجروح شده بودند. پخش شدند توى بیابان. هر كدام یك طرف.

14- چقدر خوب بود... وقتى خودمان را با تاید مى شستیم، نفت ها مى رفت. بوى نفت هم مى رفت. به جایش بوى تاید مى دادیم. حس عجیبى بود. انگار از گناه پاک شده باشى... چقدر خوب بود.

15- برگشت گفت «بچه ها طناب رو سفت بگیرین، هم دیگه رو گم نكنیم.» دو متر به دو متر طناب را گره زده بودیم. یكى از این طرف مى گرفت، یكى از آن طرف. اول كه وارد آب مى شدیم، خیلى لازم نبود. ولى آن وسط ها فقط كافى بود یك لحظه حواست پرت شود، سرت هم زیر آب، به خودت مى آمدى مى دیدى بچه ها نیستند; تازه اگر زنده مى ماندى. خیلى ها را همین طور گم كردیم، جسدشان یك روز یا دو روز بعد پیدا شد.

16- گفت «العمیه چشم عراقه. این چشم رو شما باید در بیارین. عملیات آبیه. دیگه آبى خاكى نیس كه عقبه داشته باشین. شمایین، غواص ها و چند تا قایق. این دیگه اروند نیست. بیست سى كیلومتر وسط آبه...»

پرسید «حرفى ندارین؟»

قبلاً چند نفر مأموریت را رد كرده بودند.

بلند شدم. بازویش را گرفتم «نه حاجى! چه حرفى؟ شما میگى این عملیات، ما هم میگیم چشم. بعدش رو هم خدا باید بخواد، ما چى كاره ایم؟» نگاهمان كرد. توى چشم هایش یك چیزى برق مى زد.

17- در حسینیه را باز كردیم، ریختیم تو. ناى نفس كشیدن نداشتیم، عرق از سر و رویمان مى چكید. هر كداممان ولو شدیم یك طرف.

«اِ... چرا این كولرا خاموشن؟...» یكى از بچه ها پاشد چراغ را زد، روشن نشد «برق نیس... قطعه!»

بلند شد پتویش را برداشت از دو طرف بست به طاق. لبه هایش را گرفت شروع كرد به تكان دادن. هواى خنك مى خورد به صورت هامان، كیف مى كردیم:

«الهى با كله بیفتى تو بهشت... حوریا بادت بزنن...»

عرق از سر و رویمان مى چكید. هر كداممان ولو شدیم یك طرف.«اِ... چرا این كولرا خاموشن؟...» یكى از بچه ها پاشد چراغ را زد، روشن نشد «برق نیس... قطعه!» بلند شد پتویش را برداشت از دو طرف بست به طاق. لبه هایش را گرفت شروع كرد به تكان دادن. هواى خنك مى خورد به صورت هامان، كیف مى كردیم:«الهى با كله بیفتى تو بهشت... حوریا بادت بزنن...»

18- مانور بهانه خوبى بود براى جابجا كردن بچه ها. بردیمشان خارك. درست و حسابى سفارشمان را كرده بودند كه بهمان برسند. اینجا كولر داشت.

اما برق ها بى سفارش قطع مى شد.

19- زمین صبحگاه را گذاشته اند روى سرشان. تأیید مى كنند، رد مى كنند، بررسى مى كنند. دیگر حاج حسین هم حریفشان نیست.

تا حالا گردان را صدا مى كردند گردان غواصى، آبى خاكى، اطلاعات. اما حالا مى خواهیم اسم انتخاب كنیم.

یكى مى گوید «شهادت... بچه هاى غواص خط شكنند، سهمیه شهادتشون بیشتره.»

ایثار، رعد، تكاوران، ظفر... و یكى هم مى گوید «حضرت یونس»...

یك دفعه حاج حسین مى گوید «آها... همین خوبه. گردان یونس. ما مثل حضرت یونس، در دل آب، از خدا می خوایم كه ما رو از تاریكى نفسمون نجات بده.»

بچه ها صلوات مى فرستند.

20- بچه هاى گردانش را جمع كرده بود برایشان حرف بزند. گفت «هر كى می خواد فرمانده هاش ازش راضى باشن... دوست داره شهید بشه، بیاد بشینه این طرف.»

بچه ها هم همدیگر را نگاه مى كردند. یك دفعه با هم بلند شدند، چند قدم آن طرف تر نشستند.

خندید. گفت «مى خواین دكان منو تخته كنین؟»

21- «بریم غواص بشیم؟... من دقت كردم، تو این عملیات هاى آخرى غواص ها بیشتر رفتن واسه خط شكنى. من فكر مى كردم زرهى خوبه. اما غواصى یه چیز دیگه است...» باچه عشقى هم تعریف مى كرد «فكرش را بكن... توى آب باشى... تیر می خوره تو سرت. میرى زیر آب. یا حسین میگى مى آى بالا... نه اتكایى، نه پشت و پناهى... فقط خدا میمونه و خدا...».

گفت «هر كى می خواد فرمانده هاش ازش راضى باشن... دوست داره شهید بشه، بیاد بشینه این طرف.» بچه ها هم همدیگر را نگاه مى كردند. یك دفعه با هم بلند شدند، چند قدم آن طرف تر نشستند.خندید. گفت...

22- آمده بود می گفت:"مأموریت من تمام شد. زود باشین هر کاری دارین بگین.می خوام برم شهید شم."

خندیدیم.گفت:"باورتون نمی شه؟همین الانش هم من قرار نبوده سالم برگردم.نمی دونم واسه ی چی این جام."

باز هم خندیدیم.یک ساعت بعد دیگر نخندیدیم.

23- عملیات کربلای 3 گره‌خورده و همه فرماندهان ناامید شده ‌بودند، گردان حضرت یونس (گردان غواصان هجوم‌کننده لشگر 14 امام حسین(ع)) در دل امواج گرفتار شده و اکثر رزمندگان پراکنده و از مسیر حرکت به سمت اسکله العمیه دور افتاده‌اند، هوا رو به روشنی است و همه امیدها ناامید، ناگهان تدبیری الهی به ذهن جانشین فرماندهی گردان خطور می‌کند. او می‌گوید:

«بی‌رمق و خسته بودیم و در حالتی مأیوسانه نگران بودیم که اگر در آخرین فرصت اقدام نکنیم، بچه‌ها اسیر خواهند شد و جز شرمندگی در محضر حضرت ولی‌عصر(عج) و حضرت امام(ره) چیزی نخواهیم داشت. در ایــن شرایط خدا گواه است که خودم را در این تدبیر دخیل نمی دانم، اصلاً من نبودم، یک کار و حرکت غیر اختیاری بود... .»

در این اوضاع بحرانی او تدبیر می‌کند که سه نفر از اسکله بالا روند و سرپل را بگیرند تا بقیه افــراد و قایق‌ها به سمت اسلکه حرکت کنند.

این تدبیر عجیب با توکل بر خداوند محقق می‌شود و با عملیاتی غیرقابل باور سرپل بر روی اسکله گرفته می‌شود و در نتیجه کل اسکله به تصرف نیروهای اسلام در می‌آید.

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

مقاله ابتكار فرماندهان در دوران دفاع مقدس

روزگاران

سبکبالان