تبیان، دستیار زندگی
عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یك
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جراحی که رگ‌های شهید را بوسید


عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یكی آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسی می‌خواهد شما را ببیند


جراحی که رگ‌های شهید را بوسید

این روایت صددرصد واقعی، گوشه‌ی كوچكی از زندگی سخت و دشوار مردی است كه هر چند راضی به مصاحبه نمی شد ولی بالاخره قبول کرد و طوری سخن می گفت که انگار در این هفتاد سال زندگی، اصلاً اتفاق خاصی برایش نیفتاده است و حرف زیادی برای گفتن ندارد و اشتیاق من برای شنیدن حرف‌های او برایش تعجب‌آور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت می‌كنم؛ بخشی كه از نظر خودم گویای عمق شخصیت قوی و پیچیده‌ی مردی است كه هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را كه زنده ماندشان به دقیقه‌ها وابسته بود، از مرگ نجات داد.

دكتری برای تمام فصول؛ این عبارتی است كه همه‌ی دوستان و آشنایان دكتر «محمدعلی ابوترابی»، متخصص جراحی داخلی درباره‌ی او به‌كار می‌برند. دكتر هر روز صبح، پس از صرف صبحانه، در ساعت هشت صبح، با دوچرخه مسیر كوتاه منزل تا مطبش در خیابان «امام خمینی(ره)» در شهر نجف‌آباد را ركاب می‌زند. این مطب از سال 1351 تاكنون در همین محل قرار دارد. حدود ده سال است كه به خاطر بالا رفتن سنش و به قول خودش، كم‌حوصلگی، دیگر عمل جراحی نمی‌كند و كار در بیمارستان را تعطیل كرده است. از جوانی، هنگامی‌كه در بیمارستان «رحیم‌زاده» اصفهان كار را شروع كرد، حاضر نشد در بیمارستان‌های خصوصی مشغول به كار شود و جراحی كند. دوستان كه می‌پرسیدند چرا؟ می‌گفت: دلم نمی‌خواهد حس قناعت در وجودم تحت‌الشعاع پول قرار بگیرد. در بعضی از این بیمارستان‌ها حاكمیت با پول است نه با سوگندنامه‌ی پزشكی و این ممكن است به مرور روحیه را تغییر دهد و بار انسان را سنگین كند. بار سنگین هم زود آدم را خسته و كسل می‌كند.

او هنگام اذان ظهر، مطب را تعطیل می‌كند و معمولاً به مسجد می‌رود.

دكتر از معتمدان نجف‌آباد است. بارها مردم و بسیاری از صاحب‌منصبان كشور كه او را خوب می‌شناسند، از او خواسته‌اند كه با توجه به سابقه‌ی كاری، شخصیت اجتماعی و سرشناس بودن خانواده دكتر در شهر، كاندیدای مجلس شود و یا پستی را در نهادهای وزارت بهداشت قبول كند، اما او هر بار شانه خالی كرده و گفته است: من اگر از پس همان سوگندنامه‌ی پزشكی‌ام در پیشگاه این مردم برآیم، خدا را شاكرم.

شاید در هیچ كجا مثل جبهه‌ی جنگ، شجاعت آدم‌ها تعیین‌كننده‌ی خوب یا بد بودن شرایط نباشد. شجاعت پزشكان در جنگ به این نبود كه به دل دشمن هجوم ببرند و بجنگند؛ حتی بعضی از آن‌ها تیراندازی هم بلد نبودند، تا اگر با دشمن رودررو شدند، از جان خود دفاع كنند. شجاعت پزشكان به شكل‌های بسیار خاص‌تری بروز پیدا می‌كرد.

آن‌ها دكتر را نزدیك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتینرهایی كه بدن‌ شهدا داخل آن‌ها بودند، بردند. چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌كه یك جنازه را روی خاك، روبه‌روی دكتر قرار دادند و گفتند: این پیكر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. دكتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید كه خونی بود، خیره شد. روی یك تكه پارچه سیاه كوچك، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد

صبح روز عملیات «محرم»، آتش عراق كم شده بود و اهالی اورژانس داشتند استراحت می‌كردند. جوانی كه تركش به صورتش خورده بود، عضلات صورتش كاملاً آویزان بودند و اصلاً فك پایین نداشت. آن‌قدر جراحتش عمیق بود كه آه و ناله‌ی تكنسین‌ها از نگاه كردن به او درمی‌آمد و جرأت دست زدن و پانسمان زخم‌هایش را نداشتند. پرستار «بهزاد» سراغ دكتر «سهیلی‌پور» كه متخصص جراحی گوش و حلق و بینی بود، رفت و گفت: دكتر! مجروحی آورده‌اند كه صورتش كاملاً از بین رفته است. به‌محض این‌كه روی تخت می‌خوابانیمش، خون وارد حلقش می‌شود و احساس خفگی می‌كند. نمی‌دانیم باید با او چه‌كار كنیم. لطفاً بیایید و او را ببینید.

دكتر بالای سر مجروح آمد و به بهزاد كه نزدیكش ایستاده بود، گفت: این بابا وضعش خراب است و باید زودتر تراكستئومی شود.

بهزاد گفت: چه كسی بهتر از شما كه متخصص هستید، می‌تواند این كار را انجام بدهد؟

دكتر، بی‌تعارف و بی‌آن‌كه فكر كند ممكن است دیگران احساس كنند كه او ترسیده یا مهارت لازم را ندارد، گفت: حال این مجروح خیلی بد است، من مسئولیتش را قبول نمی‌كنم. شماها شروع كنید. من فقط می‌توانم به كارتان نظارت كنم.

بهزاد با ناراحتی و دل‌خوری گفت: آقای دكتر! ما چند بار سعی كردیم، اما نمی‌توانیم. به‌محض این‌كه به گلویش دست می‌زنیم،‌ بی‌تاب می‌شود. دوبار از روی تخت بلند شده و آن‌قدر دست و پا زده است كه هرچه اطرافش بوده را روی زمین پرت كرده است. تراكستئومی در تخصص شماست و شرایط این بیمار خیلی خاص است. ما اگر می‌توانستیم، كوتاهی نمی‌كردیم.

دكتر به تأیید حرف‌های بهزاد، سری تكان داد و گفت: بله! تراكستئومی در تخصص من است، اما نه با مریضی كه چنین شرایطی دارد و هرلحظه ممكن است خفه شود. راحت بگویم، من جرأت نمی‌كنم دست توی دهانش ببرم. اصلاً نمی‌دانم آن داخل چه خبر است.

بهزاد با ناامیدی گفت: پس چه‌كار كنیم؟ نمی‌شود كه همین‌طور رهایش كرد. تا به بیمارستان «طالقانی» برسانندش، ممكن است از بین برود.دكتر سری تكان داد و گفت: متأسفم! گفتم از دست من كاری برنمی‌آید.

بهزاد می‌دانست كه نمی‌تواند این مجروح را به عقب بفرستد؛ چون با شرایطی كه او داشت، بین راه شهید می‌شد. سراغ دكتر ابوترابی رفت. دكتر بالای سر مجروح آمد و به دكتر سهیلی‌پور گفت: استاد! می‌خواهید این جوان را بدون این‌كه تراكستئومی كنید، بفرستید عقب؟ شرایط خیلی بدی دارد، ممكن است بین راه شهید شود. سهیلی‌پور گفت: من جرأت نمی‌كنم تراكستئومی كنم. ممكن است تاب نیاورد.

تا به‌حال در زندگی‌اش لحظات این‌قدر به كندی سپری نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمه‌ی مجید می‌گذشت. رسول و مجید باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صدیقه‌خانم تلفن كرده و گفته بود: می‌گویند رسول شهید شده و جنازه‌اش را با شهدای دیگر به نجف‌آباد، كانتینرهایی كه پای كوه هستند آورده‌اند. همراهم می‌آیی برویم بچه‌ام را تحویل بگیرم؟ و صدیقه‌خانم با مهربانی و صداقت گفته بود: معلوم است كه می‌آیم خواهر

ابوترابی دست دكتر سهیلی‌پور را گرفت و برد بالای سر مجروح و از بهزاد پرسید: اسم این آقا چیست؟

بهزاد گفت: آقای «رجایی».

دكتر دست انداخت زیر شانه‌های مجروح و او را صاف روی تخت نشاند. بعد سرش را نزدیك گوش مجروح كه نیمه‌هوشیار بود و چشمانش بسته بود، برد و گفت: آقای رجایی! صدای مرا می‌شنوی؟ تو باید خیلی قوی باشی. باید به ما كمك كنی تا بتوانیم برایت كاری انجام دهیم. فقط سعی كن آرام باشی. اصلاً نترس؛ چند پزشك و پرستار خوب و باتجربه كنارت هستند.

بعد مجروح را خواباند روی تخت و به بهزاد اشاره كرد. بهزاد به كمك دو نفر دیگر افتادند روی دست و پای مجروح و او را محكم نگه داشتند. دكتر ابوترابی به دكتر سهیلی‌پور اشاره كرد و گفت: زود باشید دكتر، شروع كنید. خون توی حلقش جمع شد.

سهیلی‌پور با استیصال سری تكان داد و گفت: بسیار خب! اما با مسئولیت شما. من هیچ مسئولیتی راجع‌به شرایط این بیمار بر عهده نمی‌گیرم. نمی‌دانم چه پیش خواهد آمد.

دكتر ابوترابی با اطمینان و آرامشی كه برای همه عجیب بود، سر تكان داد و گفت: شروع كنید؛ من مسئولیت كامل به عهده می‌گیرم. حتی اگر راضی می‌شوید، این موضوع را می‌نویسم و ضمیمه‌ی پرونده‌ی پزشكی این مجروح می‌كنم.

آن روز در اورژانس خط مقدم، آقای رجایی تراكستئومی شد و بعد به بیمارستان منتقل شد. سال‌ها بعد، بیست عمل جراحی در كشور آلمان روی فك و صورتش انجام شد تا توانست به زندگی عادی برگردد؛ درصورتی‌كه پزشك متخصص عقیده داشت كه اگر به‌موقع تراكستئومی نمی‌شد، حتماً راه تنفسی‌اش بسته می‌شد و خفگی حتمی بود.

اعتمادبه‌نفس دكتر ابوترابی او را وامی‌داشت كه جراحی‌های بسیار دشوار و خطرناكی را كه مردن یا زنده ماندن فرد را تعیین می‌كرد، با شجاعت در اورژانس خط مقدم انجام دهد یا دست توی شكم مریض كند و دل‌وروده‌ی بیرون‌ریخته‌ی او را بِبُرد. رفتار و عمل‌كرد او به‌شدت در روحیه‌ی پرستاران و پزشكان تأثیر می‌گذاشت و كم‌كم باعث می‌شد كه آن‌ها هم از روبه‌رو شدن با مجروحانی كه وضع وخیمی داشتند، نترسند و در هر شرایطی با شجاعت كارشان را انجام دهند.

جراحی که رگ‌های شهید را بوسید

عملیات «رمضان» در پیش بود. دكتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه ماندده بود و سردار «كاظمی» اصرار داشت كه دكتر به مرخصی برود. بالاخره دكتر كه اطاعت از دستورات فرمانده را بر خود واجب می‌دانست، قبول كرد كه برود. لباس بسیج را از تنش درآورد و آماده‌ی رفتن شد كه یكی آمد و گفت: دكتر! دم سنگر كسی می‌خواهد شما را ببیند.

دكتر بیرون رفت. پسرش «مجید» بود. دكتر خبر داشت كه او می‌خواهد به جبهه بیاید. با مهربانی نگاهش كرد، صورتش را بوسید و گفت: خب! چه خبر بابا؟!

مجید همین‌طور كه سرش پایین بود، گفت: من دارم اعزام می‌شوم به خط. عملیات در پیش است. گفتم پیش از رفتن بیایم و شما را ببینم.

دكتر گفت: خیر است ان‌شاءالله. خیلی هم خوب كردی آمدی پسرم.

این را گفت و سكوت كرد و به صورت تنها پسرش خیره ماند. دلش می‌خواست مجید هم به چشمانش نگاه كند، اما او هم‌چنان سرش پایین بود. دكتر احساس كرد مجید عمداً به چشم‌های او نگاه نمی‌كند. می‌ترسید مبادا جذبه‌ی پدر و فرزندی باعث شود به او بگوید نرو پسرم. اضطراب و عجله را در رفتار مجید حس می‌كرد. دكتر دست روی شانه‌ی مجید گذاشت و گفت: برو پسرم! به خدا می‌سپارمت.

مجید كه رفت، دكتر هم‌چنان نگاهش می‌كرد. آن‌قدر جلوی در سنگر ایستاد تا او سوار ماشین شد و رفت. با رفتن مجید، دیگر اصرارهای احمد كاظمی هم برای این‌كه دكتر به مرخصی برود، بی‌فایده بود. شب عملیات رمضان، مجروحان زیادی را به اورژانس آوردند. دكتر ابوترابی آن‌ها را وارسی می‌كرد، بالای سر مجروحانی كه صورتشان كاملاً خونی بود می‌رفت و با دقت نگاهشان می‌كرد؛ معلوم بود كه نگران تنها پسرش است.

یك شب و یك روز از عملیات گذشت. دكتر ابوترابی در سنگری با آیت‌الله «ایزدی»، امام‌جمعه نجف‌آباد مشغول صحبت بود كه دو نفر وارد شدند. سه بار جلو آمدند و نزدیك دكتر نشستند، ولی بدون این‌كه كلمه‌ای حرف بزنند، بلند شدند و بیرون رفتند، تا این‌كه دكتر به آن‌ها گفت: اتفاقی افتاده؟ شماها چیزی می‌خواهید به من بگویید؟

یكی از آن‌ها گفت: بله!

دكتر رو به او نشست و با دلهره گفت؟ بگو! پسرم چیزیش شده؟

جوان كه از سؤال ناگهانی دكتر دست‌پاچه شده بود، بدون فكر كردن، سریع جواب داد: بله! آقامجید زخمی شده است.

دكتر صاف نشست و قرص و محكم گفت: این بازی‌ها چیست درمی‌آورید؟ رك‌وراست به من بگویید چه اتفاقی برای او افتاده؟ شهید شده؟

جوان از آرامش، قدرت و صراحت دكتر، قوت قلب گرفت و گفت: بله آقای دكتر!

دكتر برخاست و از سنگر بیرون رفت. چند لحظه‌ای بیرون ماند، دوباره برگشت و گفت: می‌خواهم جنازه‌اش را ببینم.

آن‌ها دكتر را نزدیك خط مقدم، به معراج شهدا و كانتینرهایی كه بدن‌ شهدا داخل آن‌ها بودند، بردند. چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌كه یك جنازه را روی خاك، روبه‌روی دكتر قرار دادند و گفتند: این پیكر آقامجید شماست.

جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. دكتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید كه خونی بود، خیره شد. روی یك تكه پارچه سیاه كوچك، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید.

بعدها برای «صدیقه‌خانم» تعریف كرد كه با پیكر مجید درددل كردم كه پسر! دیرتر از من آمدی و چه زود رفتی. كنار پیكرش سجده شكر به جا آوردم كه خدا چنین فرزند صالحی به ما عطا كرده است.

دكتر بعد از وداع با پیكر مجید، به اورژانس خط مقدم رفت. سخت مشغول كار بود كه احمد كاظمی آمد سراغش. سرش پایین بود و اصلاً توی چشم‌های دكتر نگاه نمی‌كرد. همین‌طور كه سرش پایین بود، شروع به صحبت كرد.

- شما باید بروید خانه.

دكتر نگاهش كرد.

- حاج‌احمد! تو از شهادت پسرم خبر داشتی؛ چرا چیزی به من نگفتی؟

- روم سیاه دكتر! خجالت می‌كشیدم خبر شهادت تنها پسرتان را بهتان بدهم. از عهده‌ی من خارج بود.

دكتر دست برد زیر صورت حاج‌احمد و سرش را بالا آورد. در چشمان نجیبش خیره شد و با آرامش گفت: چرا خجالت بكشی؟ دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر این قرار گرفته. راضی‌ام به رضای او. دعا كن پروردگار در این غم به من صبر و حلم عنایت كند.

دكتر برگشت بالای سر مجروحی كه پانسمانش را عوض می‌كرد. حاج‌احمد دنبالش رفت و با بی‌تابی گفت: شما نباید این‌جا بمانید، باید برگردید نجف‌آباد. ترتیب همه چیز را داده‌ام. همین الآن می‌توانید حركت كنید.

دكتر بی‌توجه به اصرار و تأكید حاج‌احمد، به كار پانسمان ادامه داد و گفت: رفتن من دیگر دردی از كسی دوا نمی‌كند. این‌جا باشم خیلی بهتر است. این بندگان خدا دكتر جراح لازم دارند. می‌بینی كه اورژانس چه وضعی دارد. هنوز هم دكتر جراح نفرستاده‌اند تا پستم را تحویل بگیرد.

حاج‌احمد با نگرانی گفت: اما شما باید بروید و خودتان این خبر را به حاج‌خانم بدهید. خانواده در این شرایط به شما احتیاج دارند.

جوان گفت: ما چهار نفر بودیم كه شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای كمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر كنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری كه همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده. بعد به قبر وسطی اشاره كرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر كه می‌خوابید، سرش را به یك طرف خم می‌كرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود.

صدیقه‌خانم توی اتاق زیر كرسی خوابیده بود. شب از نیمه گذشته بود كه صدای در بلند شد. برگشت و نگاه كرد؛ مجید بود. نمی‌دانست خواب است یا بیدار. مجید سرحال و سالم گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و به او نگاه می‌كرد. صدیقه‌خانم از زیر كرسی بلند شد.

- سلام پسرم! این موقع شب كجا بودی؟ چه بی‌خبر آمدی. در حیاط بسته بود. كلید داشتی؟

مجید آمد جلو و دست مادر را گرفت و هر دو كنار هم نشستند.

- در حیاط باز بود مادر. تا نیم ساعت دیگر هم بابا می‌‌آید. منتظرش باشد.

بعد بلند شد و پیش از این‌كه صدیقه‌خانم بتواند كلمه‌ای حرف بزند، خداحافظی كرد و رفت.

صدیقه‌خانم یك‌دفعه از خواب بلند شد. لحاف را كنار زد و نشست. به ساعت نگاه كرد. نزدیك چهار صبح بود. «لا اله الا الله»ی گفت و شیطان را لعنت كرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به یاد آخرین خداحافظی مجید افتاد؛ وقتی‌كه ساكش را بست و داد دستش. توی چشم‌هایش نگاه نمی‌كرد؛ می‌ترسید مهر و عاطفه‌ی مادری همه‌چیز را خراب كند، اشك بریزد و بی‌قراری كند. مجید می‌خواست به خانه عمه‌اش برود تا با ماشین پسرعمه‌اش راهی شود. چند قدم كه رفت، برگشت. به مادر نگاه كرد و خندید. سر پیچ كوچه كه رسید، دوباره برگشت و باز خندید. این خنده ته‌دل مادر را لرزاند و از عمق وجودش گفت: یا ابالفضل(ع)! تنها پسرم را به تو می‌سپارم.

دوید توی خانه و قرآن را باز كرد. هق‌هق گریه امانش را بریده بود و نمی‌توانست قرآن بخواند. قرآن را كنار گذاشت و سجده كرد.

- خدایا! نمی‌خواهم تنها پسرم شهید یا مجروح شود. او می‌تواند مثل پدرش بشود، به درد مردم برسد، مشكل‌گشای خلق تو باشد. او را برایم نگه‌دار.

مجید این‌دفعه خواسته بود یكی از پیراهن‌های دكتر را بپوشد. همه‌ی پیراهن‌ها برایش بزرگ بودند. صدیقه‌خانم چند ساعت خیاطی كرد تا این‌كه یكی از پیراهن‌ها اندازه‌ی تنش شد. وقتی مجید پیراهن را می‌پوشید، پرسید: مادر! اگر بنا باشد من و بابا شهید شویم، تو ترجیح می‌دهی كداممان شهید بشویم؟

صدیقه‌خانم با چشمان پر از اشك جواب داد: مجید! با این حرف‌ها می‌خواهی عذابم بدهی؟ آخر مگر می‌توانم بین تو و پدرت یكی‌تان را انتخاب كنم؟

همه‌ی این صحنه‌ها مثل یك فیلم از جلوی چشمانش می‌گذشت. بغضش تركید و صدایش در اتاق پیچید. دستش را روی دهانش فشار داد. سعی كرد خودش را كنترل كند. سرك كشید و توی اتاق وسطی را نگاه كرد. دخترش «اكرم» خواب بود. او باردار بود و صدیقه‌خانم اصلاً دلش نمی‌خواست ناراحتش كند.

دیگر مطمئن بود مجیدش شهید یا اسیر شده است. غرق در این افكار بود كه صدای پایی به گوشش رسید. بلند شد و پشت در رفت. دكتر درِ حال را باز كرد و از دیدن صدیقه‌خانم جا خورد. سلام كرد و گفت: چه شده صدیقه‌جان؟ چرا این موقع شب پشت در ایستاده‌ای؟

صدیقه‌خانم سعی كرد خون‌سرد و آرام باشد.

- چیزی نیست، بی‌خواب شدم. رسیدن به خیر. چه خبر؟ مجید را دیدی؟

دكتر ساكش را گوشه‌ی حال گذاشت. تمام لباس‌هایش خونی و خاك‌آلود بود. بدون این‌كه جواب سؤال صدیقه‌خانم را بدهد، به‌سمت حمام رفت و گفت: من می‌روم دوش بگیرم.

صدیقه‌خانم زانوهایش را بغل گرفت و گوشه‌ی اتاق منتظر دكتر نشست. نیم‌ساعتی گذشت. تا به‌حال در زندگی‌اش لحظات این‌قدر به كندی سپری نشده بودند. فقط سه روز از شهادت «رسول»، پسرعمه‌ی مجید می‌گذشت. رسول و مجید باهم به جبهه رفته بودند. مادر رسول به صدیقه‌خانم تلفن كرده و گفته بود: می‌گویند رسول شهید شده و جنازه‌اش را با شهدای دیگر به نجف‌آباد، كانتینرهایی كه پای كوه هستند آورده‌اند. همراهم می‌آیی برویم بچه‌ام را تحویل بگیرم؟

و صدیقه‌خانم با مهربانی و صداقت گفته بود: معلوم است كه می‌آیم خواهر.

آن روز یك تریلی بیرون شهر نجف‌آباد، پای كوه، بدن‌های شهدا را آورده بود. اجساد خونی و مجروح شهدا توی تریلی كنار هم بودند. خانواده‌ها آمده بودند تا بدن عزیزانشان را تحویل بگیرند.

صدیقه‌خانم آهی كشید. آن‌قدر دستانش را دور زانوانش فشار داده بود كه بی‌حس شده بودند. بالاخره دكتر آمد، روبه‌روی او نشست و گفت: خب! بگو ببینم دخترها چه‌طورند؟ اكرم حالش خوب است؟

صدیقه‌خانم با بی‌تابی گفت: خوبند، خوبند. مجید چه‌طور بود؟ از بچه‌ام خبر داری؟

دكتر گفت: بلند شو وضو بگیر و دو ركعت نماز بخوان تا برایت بگویم.

صدیقه‌خانم سرش را به میز تلویزیون تكیه داد و نالید: بگو! من توان ندارم از جایم بلند شوم و وضو بگیرم.

و اشك‌هایش سرازیر شد. به چشمان دكتر خیره شد و گفت: محمدعلی! یكی دارد تمام رگ‌هایم را می‌كشد. بگو چه بلایی سر بچه‌ام آمده؟

دكتر سرش را پایین انداخت و با همان طنین آرامش گفت: صدیقه‌جان! قول بده صبور باشی، جیغ نكشی و جزع‌وفزع راه نیندازی.

اشك‌های صدیقه‌خانم جوشید و صورتش را خیس كرد. حالا دكتر هم گریه می‌كرد.

- اگر تو بی‌قراری كنی، اكرم چه می‌شود؟ او باردار است و اگر بلایی سر خودش یا بچه‌اش بیاید، دلت بیش‌تر غصه‌دار می‌شود. مجید شهید شده. پیش از این‌كه بروم دوش بگیرم، بهت گفتم كه شهید شده، اما تو اصلاً نشنیدی.

و این روایت صددرصد واقعی، گوشه‌ی كوچكی از زندگی سخت و دشوار مردی بود كه هر چند راضی به مصابه نمی شد ولی بالاخره قبول کرد و طوری سخن می گفت که انگار در این هفتاد سال زندگی، اصلاً اتفاق خاصی برایش نیفتاده است و حرف زیادی برای گفتن ندارد و اشتیاق من برای شنیدن حرف‌های او برایش تعجب‌آور بود. من فقط فصل شهادت تنها پسر دكتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردم؛ بخشی كه از نظر خودم گویای عمق شخصیت قوی وی است كه هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را كه زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، از مرگ نجات داد

در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر كنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیكر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دكتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری كه كنده شده بود برد و گفت: آقای دكتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاك بسپارید.

دكتر گفت: چرا پسرم؟!

جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم كه شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای كمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر كنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری كه همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده.

بعد به قبر وسطی اشاره كرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر كه می‌خوابید، سرش را به یك طرف خم می‌كرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود.

چله‌ی مجید شده بود كه دكتر برگشت به اورژانس خط مقدم و صدیقه‌خانم با دخترها تنها ماند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : خبرگزاری فارس