تبیان، دستیار زندگی
مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین... هم دیگه رو گم نکنین...». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!... چقد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

23 خاطره از غواصان لشگر14

قسمت اول


مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین... هم دیگه رو گم نکنین...». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!... چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم...


23 خاطره از غواصان لشگر14 (1)

1-    مَد شروع مى شود. آب توى سینه مان مى افتد. برمان مى گرداند. فریاد مى زنم «طناب رو بچسبین... هم دیگه رو گم نکنین...». آب توى صورت هامان شلاق مى زند. از بس آب شور خورده ام، حالم دارد به هم مى خورد. یکى از بچه ها دعاى توسل مى خواند. گریه ام گرفته. خدا!... چقدر نزدیک است. چقدر بهش احتیاج داریم...

2-    گفت «قاسم! اگه برگشتى شهرک، من وصیتمو توى جیب ساکم گذاشتم. دو روز روزه قرضى دارم. یادم رفت بنویسم. رفتى اونجا، اینو توش بنویس...».

3-    دستم را کشید برد پشت نخل ها. گفتم «همونجا نمى تونستى بگى؟...»

دست هایم را گرفت. بغض کرده بود. یواش گفت «نه حاج آقا... تو رو به خدا... شما تعبیر خواب بلدى؟»

گفتم «آخه...» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم... منو دعوت کرد خونشون...» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

4-    سرش را انداخته بود پائین، مى آمد. از لا به لاى تاریکى پشت نخل ها. صبر کردم تا برسد «آقا قبول باشه. ما رو هم دعا بفرمایین...».

من و من کرد «نه... مى دونى من...».

«آقاجان! وقتى آدم سرشو مى ذاره زمین گریه مى کنه، خاک گل میشه مى چسبه به صورتش.»

دستش بى اختیار رفت طرف صورتش. خندید.

5-    وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد آقا این فاضلابى که داده بودین، پنج درصد آب داره...»

بچه ها ریختند، سرش را کردند زیر آب.

6-    حال دریا خراب است، حال بچه ها هم. دریازده شده ایم. چند تا از بچه ها بى هوشند. گفتم لباس هایشان را در بیاورند و آب رویشان بریزند. من هم دست کمى از آنها ندارم. دو ساعتى است که روى موج ها این طرف و آن طرف مى شویم. مثل پر کاه. راه را گم کرده ایم. قرار بود قبل از جزر به نقطه رهایى برسیم. حالا مد هم شروع شده و خبرى از نطقه رهایى نیست.

از قرارگاه بى سیم مى زنند. جریان را مى پرسند. دلم نمى خواهد، ولى گوشى را مى گیرم و کد مى کنم که عملیات تعطیل. بچه ها نمى توانند عمل کنند.

بر مى گردیم.

گفت «حاج آقا... تو رو به خدا... شما تعبیر خواب بلدى؟» گفتم «آخه...» پرید وسط حرفم «دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم... منو دعوت کرد خونشون...» اشک هایش سرازیر شد «من مى دونم، تو این عملیات شهید مى شم.»

7-    هر کار کرد خوابش نبرد. پشه ها بى داد مى کردند. پتو را کشید روى سرش. گرما براش نفس گیر بود. پتو را پرت کرد یک طرف و زد بیرون.

8-    گفت «دو تا قایق بردارین، برید دم سه پایه وایستین. ببینین عراقى ها چه عکس العملى نشون مى دن... زود برگردین.»

گفتم «اگه برگردیم...»

هنوز به سه پایه نرسیده، یک چیزى بالاى سرمان منفجر شد. بعد هم آتشى ریختند که بیا و ببین. فکر جلوتر رفتن را از سرمان بیرون کردیم، برگشتیم.

قرار بود شب، نقطه رهایى عملیات همین جا باشد.

9-در به در دنبال آب مى گشتیم. جایى که بودیم آشنا نبود، وارد نبودیم. تشنگى فشار آورده بود.

«بچه ها بیایین ببینین... اون چیه؟»

یک تانکر بود. هجوم بردیم طرفش. اما معلوم نبود چى تویش باشد.

گفتم «کنار... کنار... بذارین اول من یه کم بچشم، اگه آب بود شما بخورین.» روى یک اسکله نفتى هر چیزى مى توانست باشد.

با احتیاط شیرش را باز کردم. آب بود. به روى خودم نیاوردم، سیر خوردم. بعد دستم را گذاشتم روى دلم. نیم خیز پا شدم آمدم این طرف. بچه ها با تعجب و نگرانى نگاهم مى کردند. پرسیدند «چى شد؟...»

هیچى نگفتم. دور که شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورین...»

یک چیزى از کنار گوشم رد شد خورد به دیوار. پوتین بود.

10-ایستاده بود آن بالا و خیره خیره توى آب را نگاه مى کرد. تکان نخوردم. اگر حرکت مى کردم، دور و برم مثل چراغ روشن مى شد. توى دلم گفتم «خدایا خودت رحم کن. یه وقت اینا منو نبینن.» مثل ماهى قزل آلاى مرده خودم را روى آب ول کرده بودم. «وجعلنا» مى خواندم.

وسط آب شوخیش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان; موها جرم گرفته، صورت ها گِلى. گفت «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد...

برگشت رفت. لابد چیزى ندیده بود. سریع خودم را رساندم به پایه اسکله و مخفى شدم. با یکى دیگر از روى نردبان آمدند پایین. چراغ قوه انداختند و خوب دور و بر را پاییدند.

حالا جاى نردبان اسکله هم پیدا شده بود.

11-فرمانده لشکر راه مى رفت، چند نفر هم پشت سرش:

«اینجا... اینجا... اینجا. چى کار مى کنید؟ سوله مى زنید... تا بیست روز دیگه هم باید حاضر باشه...» دیگر داشت با خودش حرف مى زد «این بچه ها مى رن عملیات، برمى گردن، نباید یه جا داشته باشن استراحت کنن؟».

تمرین اصلیمان توى دریا بود، دهانه اروند. دیگر مثل کارون نبود که آبش شیرین باشد. توى آن گرما، توى آن لباس ها، بدن بچه ها مى سوخت. نمک دریا هم بهش اضافه مى شد.

12-صدایش خیلى ضعیف مى آمد. از لاى پرده نگاه کردم. توى رختخوابش نشسته بود و پیراهنش را در آورده بود. پوست بدنش سوخته بود. نمى توانست بخوابد. گریه مى کرد «خیلى سخته... دیگه نمى تونم.»

ادامه دارد....

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

کتاب روزگاران

سایت سبکبالان