تبیان، دستیار زندگی
دیروز یکی ازم پرسید: اقای مهندس شما با این همه مشغله ی کاری و...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زهره سمیعی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گاهی وقت ها چقدر زود دیر میشود

گاهی وقت ها چقدر زود دیر میشود

دیروز یکی ازم پرسید: اقای مهندس شما با این همه مشغله ی کاری و...

که همه با هاتون کار دارند و باید در دست رس باشید چرا تلفن همراه نمی خرید؟

روم نشد بهش بگم چرا!

این داستانو اینجا می نویسم تا شاید اگه باز ازم پرسید بهش بگم اینو بخونه شاید بفهمه چرا گوشی نمیخرم...

درست وقتی به سن 16-17 سالگی که رسیدم و تا آمدم معنای حقیقی زندگی و خانواده را بفهمم یک اتفاق خیلی بد برام افتاد  و غمی شگرف را در زندگی من نهادینه کرد و تمام خنده ها و شادی های جوانی ام را به سیاه چال حسرت کشیده شد

یک روز گرم تابستان  نمی دونم سر چی شد که با مادرم بحثم شد و اون روز باهم دعوای شدیدی کردیم خیلی شدید انقدر که  من دیگه کلافه شدم و زدم بیرون وقتی برگشتم خونه مامان مثل همیشه داشت کارهای خانه را انجام میداد ولی من مثل همیشه که از بیرون می امدم و بهش سلام می کردم به خاطر دعوای ظهر بهش سلام نکردم و یک راست رفتم توی اتاقم چند ساعتی رو موزیک گوش کردم و بعدش بلند شدم رفتم کامپیوتر بازی  و آنقدر غرق بازی بودم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم شب شده بود و هوا کاملا تاریک شده بود ولی من آنقدر عرق افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم ساعتها بود که خورشید غروب کرده و پدر از سر کار برگشته بود.

وقتی فهمیدم شب شده که مامانم درب اتاقم را زد در را باز کرد و گفت : علی جان بیا شامتو بخور.

بهش نگاه نکردم چون هنوز از دستش عصبانی بودم .

گفتم : گرسنه نیستم هر وقت گرسنه شدم خودم میرم میخورم شما نمی خواد زحمت بکشید همون که بهم گیر میدید و حسابی حالمو میگیرید برام بسه! شام دادنتون پیش کش...

و مامان  بدونه اینک چیزی بگه در را بست و رفت.

ساعت 12 بود که از اتاقم بیرون امدم و رفتم سر یخچال و دو"سه تا تیکه کالباس و یک تیکه نون و یک لیوان نوشابه ریختم و گذاشتم توی سینی تا ببرم توی اتاقم بخورم یهو چشمم به میز شام افتاد مامان قرمه سبزی درست کرده بود و وسایل شام را  همان جوری روی میز گذاشته بود تا من بخورم ولی من باز بی اعتنا به لطف مادرم  ازش گذشتم  و رفتم توی اتاق و شبمو با همون کالباسها سر کردم.

نمی دونم چی شد که خوابم برد.

صبح باز با صدای مامانم بود که توجه شدم خورشید ساعتهاست که طلوع کرده.

مامانم صدام کرد و گفت : علی علی پاشو مگه نمی خوای کلاس فوتبال بری؟ اگه می خوای من که دارم میرم سر کار تا یه جایی برسونمت.

ولی از اونجایی که هنوز با مامانم قهر بودم پتو رو کشیدم روی سرم و پشتمو بهش کردم و گفتم: نمی خوام" مزاحم شما نمی شم خودم میرم.

مامان گفت :  پس خواب نمونی بلند شو " توی راهم مواظب خودت باش زود بیا خونه باز نری بازی گوشی  دل من هزار راه بره.

گفتم:اگه میخواید نگرانم نشید برام یه گوشی بخرید هر وقت نگران شدید زنگ بزنید ببینید کجام .

-علی دوباره شروع نکن 100 بار بهت گفتم تلفن همراه مناسب سن شما نیست.

-خیلی خوب باشه شما هم فقط بلدید گیر بدید به آدم والا به خدا من بزرگ شدم چرا نمی خواهید بفهمید

-خیلی خوب دوبار شروع نکن اول صبحی اصلا حوصله ندارم.

-بیا تا ما آمدیم باهم بحث کنیم تو حوصله نداری.

-آخه تو بحث نمی کنی دعوا راه میندازی منم حوصله ی دعوا ندارم.

مادرم خداحافظی کرد و رفت و من انقدر از بحث ناکاممون عصبانی بودم که یک ربعی سرم کردم زیر پتو و از سر لجبازی با مامانم بلند نشدم

وقتی که بلند شدم مامان دیگه رفته بود سر کار و خونه نبود.

رفتم ساک باشگاه ام را برداشتم و لباسهای فوتبالمو که مامان دیشب شسته بود گذاشتم داخل ساک و یک صبحانه ی سر پایی خوردم و رفتم کلاس فوتبال.

کلاسم که تموم شد بعد از کلاس از لج مامانم چند ساعتی رو الکی توی خیابانها پرسه زدم و بعد از یکی دو ساعت امدم خانه.

مامان هنوز نیامده بود خانه پیغام گیر تلفن را هم چک کردم تعجبی!!!!مامان هیچ پیغامی نگذاشته بود که دلم هزار راه رفت و از این جور حرفها.

یه بادی به گلو  دادم که به به بالاخره به مامانم فهموندم که کاری به کارم نداشته باشه و من دیگه بزرگ شدم و میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم و مواظب خودم باشم

یه چند ساعتی گذشت که تلفن زنگ زد شمارش برای طرفهای محل کار مامان بود فهمیدم مامانه که انگار از تلفن همگانی زنگ میزنه لابد باز یادش رفته بود گوشیشو به شارج بزنه شارجش تموم شده حالا داره با تلفن همگانی زنگ میزنه

برای اینکه حرسشو در بیارم گوشی رو جواب ندادم و گوشی را برنداشتم

چند باری تلفن زنگ خورد و قطع شد تا اینکه بیست دقیقه بعد بابام زنگ زد خونه

با خودم گفتم لابعد مامان زنگ زده چوقولی منو به بابام کره این بار برای اینکه ضایعش کنم گوشی رو برداشتم صدای بابا پشت تلفن میلرزید

-س سسس سسلام خوبی خو  خوبی؟

-سلام خوبم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-میام دنبالت بریم جایی

-کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-بیمارستان

-بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

-مامانت صبح که می خواسته بره سر کار توی را تصادف کرده الان تو بیمارستانه.

یهو دلم هوری ریخت پایین چشمم سیاهی رفت تمام وسایلهای خونه دور سرم می چرخیدن پرسیدم؟

-الان حالش چه طوره؟

-نمی دونم بیهوشه.

نمی دونم چقدر طول کشید که  بابا آمد دنبالم و خدا میدونه تا زمانی که به بیمارستان برسم چه حال و  روزی داشتم

ولی اون روز و کارهایم را هیچ وقت فراموش نمی کنم .

اون روز بود که فهمیدم وایییییییی چقدر زود دیر میشه.

و من هرگز نتونستم تووی چشمای باز مامان نگاه کنم.

هرگز نتونستم لبخندشو ببینم.

هرگز وقت نکردم بهش بگم منو ببخش .

هرگز نتونستم توی چشماش زل بزنم و بگم دوست دارم مامان.

مامان یک هفتهی بعد خیلی آروم در گهواره ی سنگی خودش تا ابد خوابید و من موندم حسرت هزارتا حرف نزده و نگاه نکرده.

و من از اون به بعد دیگه تصمیم گرفتم هرگز تلفن همراه نخرم.

عاطفه مژده

بخش ادبیات تبیان