سین آخر، سرطان ریه و خون
چند داستان کوتاه کوتاه
حواسپرت
مهدی رضایی : پیرمرد هر روز سر چهارراه میایستاد و داد میزد: سه بسته کبریت هزارتومن.
از مغازه ارزونتر. قیمت مناسبی میفروخت و همیشه هم مشتری داشت. اما روزی هرچه داد زد کسی مشتری کبریتهایش نشد. آن روز پیرمرد حواسش نبود که داد میزند: یک بسته کبریت سه هزار تومن.
سین آخر *
مهدی رضایی: در سفره هفتسین، پدر هفتسین خودش را هم چیده بود. سنباده اسلحه. ساعت شماتهدار تركش خورده و خاموش. پارچه سبز همسنگرش كه موقع شهادت به كمرش بسته بود.
سوزنی كه میگفت با آن خودش جراحتهایش را بخیه كرده. عكس سودابه مادرم كه در جنگ شهید شد و یك برگه آزمایش.
سینها را شمردم و گفتم: بابا یه سین كمه. سین آخر چیه؟ خندید و به سرفه افتاد. رنگش به كبودی رفت. چند بار دارو را در دهانش اسپری كرد تا كمی بهتر شد. جواب آزمایش را برداشت و با خنده گفت: این دو تا سین داره. سرطان ریه. سرطان خون.
راز مرگ بابا
ابوذر هدایتی: وقتی دیشب مُردم، اول از همه رفتم سراغ بابایم. بابایم 10 سال پیش تو جاده شمال تصادف کرده بود. او را پیدا نکردم. پیش تکتک فامیلمان هم رفتم که تو این سالها مرده بودند.
از همهشان پرسیدم که بابایم کجاست، ولی هیچکدامشان خبر نداشتند. ناچار شدم به خواب مادرم بروم و همه چیز را به او بگویم. مادرم مثل همیشه اولش گریه کرد، بعد هم گفت: «حالا تو مطمئنی مادر که آنجا نیست.» گفتم: «من اینجا را زیر و رو کردم. هیچکس او را ندیده. بعید نیست زنده باشد. از بابا هر چه بگویی برمیآید.» مطمئن که شد بابایم زنده است، دعایم کرد: «خدا خیرت بدهد که جوانمرگ شدی و مرا از نگرانی درآوردی. کاش زودتر میمردی و مشت بابایت را باز میکردی.»
راضیه خانم همیشه میترسید
نیلوفر انسان: راضیه خانم همیشه از رفتن میترسید. برای همین هیچوقت از سفر کردن لذت نبرد. آن روز هم هر طور که بود مانع رفتن دخترش به سفر شد.
میگفت دلم به رفتنت رضایت نمیدهد. آنقدر گفت تا دختر را راضی کرد. فردای همان روز با شوهرش تماس گرفتند تا برای شناسایی جسد همسرش به پزشکقانونی برود. راضیه خانم رفته بود تا بلیت اتوبوس دخترش را پس بدهد.
آژیر قرمز
معصومه میرابوطالبی: از رادیو صدای آژیر قرمز پخش میشد. دوید و چراغ قوه را از کنار عکس پسرش روی طاقچه برداشت و رفت روی پشتبام.
صبح برایش خبر آورده بودند که پسرش شهید شده است.
صدقه
معصومه میرابوطالبی: نرمههای اضافی نان را از سفره جمع کرد و زیر درخت، توی حیاط ریخت.
بعد تیرکمان به دست، پشت در، کمین گرفت.
پی نوشت:
* برگزیده ادبی جشنواره هفتسین
فرآوری: مهسا رضایی بخش ادبیات تبیان
منبع: روزنامه فرهیختگان