تبیان، دستیار زندگی
چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه دیگران گفتند بیایید این‌ها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا قبرها را آماده می‌كنند، نگه‌شان دارید. بگذارید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تلخ ترین خاطرات جبهه


چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه دیگران گفتند بیایید این‌ها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا قبرها را آماده می‌كنند، نگه‌شان دارید. بگذارید من بروم پادگان ابوذر، یك دكتر بیارم تا مرگ این‌ها را تأیید كند. چون واقعاً سالم بودند و حتی رنگشان هم برنگشته بود...


دفاع مقدس در کرمانشاه

پای خاطرات «غلا‌م‌حسین نازپرور»، از رزمندگان غیور استان كرمانشاه

میدان آزمایش هواپیما‌های عراقی

تا سال 63 چیزی به نام بنیاد شهید در منطقه ما نبود. آن سال، حكم ریاست بنیاد شهید سرپل‌ذهاب را به من دادند. توی شهر هم فقط رزمنده‌ها بودند و شهر، خالی از سكنه بود. فرمانداری، جهاد سازندگی، ژاندامری و یك واحد شهری از سپاه! فعال بودند و بقیه اداره‌ها به كرمانشاه منتقل شده بودند. آموزش‌وپرورش هم در روستاهایی كه مشكل نداشتند، كارش را انجام می‌داد. من در جهاد سازندگی بودم كه به بنیاد شهید منتقل شدم. توی شهر نمی‌شد كار را راه انداخت؛ چراكه حجم آتش توپخانه زیاد بود. هواپیماها هم طوری‌ بمب‌باران می‌كردند كه مردم می‌گفتند، این‌جا میدان آزمایش خلبان‌‌های تازه‌كار عراقی است! سرانجام در یكی از روستاها به نام پاتاق، دفتر بنیاد شهید را در یك خانه‌ی روستایی كه اجاره كرده بودیم، راه‌اندازی كردیم. پرونده‌‌های بنیاد شهید كِرِند و اسلام‌آباد را هم گرفتیم و نامه‌ای به سراسر كشور زدیم كه این‌جا راه افتاده و اگر كسی هست كه متعلق به این‌جاست، اعلام كند تا از خدمات ما بهره‌مند شود. در همان روزها بود كه بمب‌بارانی فجیع در پادگان «ابوذر» و اطراف آن اتفاق افتاد.

بمب‌بارانی با ده‌ها شهید

اتفاقاً همان روزی كه بمب‌باران شد، تعداد زیادی نیرو وارد پادگان شده بودند. نمی‌دانم، شاید برای عملیات آمده بودند. متأسفانه به هر دلیلی؛ چه خیانت، چه كوتاهی، نیروها را پوشش نداده بودند و اصول امنیتی مراعات نشده بود! فكر می‌كنم بیش از 24 هواپیما در چندین نوبت آمدند و بمب‌باران كردند. اول پادگان را زدند. مردمی كه به كوه‌های اطراف پناه برده بودند را هم زدند. بعد رفتند سراغ خود روستاها و از منطقه قلعه‌شاهین تا حوالی پادگان؛ یعنی روستاهای دوازده امام و بتوی، همه را زدند. البته بیش‌تر مردم روستاها به كوه‌ها پناه برده بودند. تا بعدازظهر، 42 شهید از بچه كوچك تا آدم مسن، روی دستمان ماند. در پادگان تلفات خیلی بیش‌تر و صحنه، دردآورتر بود.

روستاها خالی شده بودند و مردم روی كوه‌ها بودند. بچه‌های بنیاد و برخی نیروهای حزب‌اللهی داوطلب را جمع كردیم و به كمك شتافتیم. از جهاد، لودر و بیل مكانیكی گرفتیم. شهدا را جمع كردیم. دیدیم فرصت غسل كردن همه شهدا نیست. در همان اطراف پادگان ابوذر، شهدای روستایی را دفن كردیم كه الآن یك گلزار شهدای خوب است. هوا كه داشت تاریك می‌شد، كم‌كم مردم برگشتند و ناله و فریادها بلند شد.

در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. این بچه‌ها در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود

شهدای كاملاً سالم

یك چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه اهالی و دوستان گفتند بیایید این‌ها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا بیل‌های مكانیكی این قبرها را آماده می‌كنند، نگه‌شان دارید. بگذارید من بروم پادگان ابوذر، یك دكتری، پرستاری بیارم تا مرگ این‌ها را تأیید كند.

چون واقعاً سالم بودند و حتی رنگشان هم برنگشته بود. به پادگان رفتم و از چند دكتر و پرستار خواهش كردم كه بیایند و آن‌ها را ببینند. همه سرشان شلوغ بود و قبول نمی‌كردند. گفتم: همین نزدیكی‌هاست و خودم می‌برم و می‌آورمتان.

ولی كسی نیامد. عصبی شده بودم. مچ دست پرستار مرد را كه داشت رد می‌شد، گرفتم. ترسید. گفتم: من نیم ساعت با شما كار دارم. باید بیایی. گفت: كار دارم. گفتم: محال است رهایت كنم. بنده خدا آمد و آن وضع را كه دید، خیلی تأسف خورد؛ ولی مرگ آن‌ها را تأیید كرد.

دفاع مقدس در کرمانشاه

خلبان نامرد و ده‌ها شهید

ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبان‌های خبیث عراقی كه با دوربین‌ دقیقش آن‌ها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. این بچه‌ها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.

به اسم دفاع از قانون اساسی

از شش ماه مانده به انقلاب، درگیری‌های ما شروع شد. به اسم دفاع از قانون اساسی، جریانی را راه انداختند و برخی از فرقه‌ای به نام «اهل حق» را كه در این منطقه زندگی می‌كنند، تحریك كردند و كار را به درگیری مسلحانه كشاندند. مسأله، چیزی بود كه خود حكومت در كل كشور راه انداخته بود. این عده اسم شاه را هم نمی‌بردند تا حركتشان موجه جلوه كند و به این بهانه جلوی انقلابیون می‌ایستادند. گاهی تا دو ساعت با سنگ مراقب بودیم تا این‌ها نتوانند از پل رد بشوند. ژاندارمری و ارتش هم از آن‌ها حمایت می‌كردند. در همان بحبوحه ما تعدادی شهید دادیم كه روزنامه‌ها هم بازتاب دادند. تا خود 31 شهریور 59 كه جنگ رسماً شروع شد، ما با این عده درگیری داشتیم. ازسمت عراق هم افرادی می‌آمدند و این‌ها را تأمین می‌كردند. سازمان استخبارات عراق به این عده پول می‌داد. می‌آمدند، چند عملیات می‌كردند و می‌رفتند؛ مشابه جریان‌های كردستان، ولی این‌ها مثل كومله‌ها منسجم نبودند. جنگ برای ما از ابتدای انقلاب با این گروه كه به «مهاجمین» معروف شده بودند، شروع شده بود.

پادگانی كه خالی شد

من در همه روزهای جنگ در منطقه سرپل ذهاب بودم. برادرم كه همان ابتدای جنگ شهید شد، فرمانده عملیات سپاه منطقه بود. یك پاسگاه مرزی هم در اختیارش بود كه حدود صد الی دویست نیرو داشت. كارهای اطلاعاتی گسترده‌ای نیز در منطقه انجام می‌داد. برخی از نیروهای ایشان افرادی بودند كه قبلاً جزو مهاجمین بودند، ولی توبه كرده و پشیمان‌نامه نوشته بودند.

گاهی تا دو ساعت با سنگ مراقب بودیم تا این‌ها نتوانند از پل رد بشوند. ژاندارمری و ارتش هم از آن‌ها حمایت می‌كردند. در همان بحبوحه ما تعدادی شهید دادیم كه روزنامه‌ها هم بازتاب دادند. تا خود 31 شهریور 59 كه جنگ رسماً شروع شد، ما با این عده درگیری داشتیم. ازسمت عراق هم افرادی می‌آمدند و این‌ها را تأمین می‌كردند

لشكر 81 زرهی در این منطقه مستقر بود. تعدادی نیروی سپاه و بسیج و ژاندارمری هم بودند. بلافاصله پس از شروع حمله عراقی‌ها، ورود دشمن به خاك كشور و كوبیدن فرودگاه‌ها، متأسفانه پادگان ابوذر از هم پاشید و خالی از نیرو شد. ماندند همین نیروهای پراكنده و داوطلب و البته تعداد اندكی از ارتشی‌های انقلابی كه مردانه ایستادند.

خیانتی از «بنی‌صدر»

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقی‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنی‌صدر»، باید عقب‌نشینی كنید.

این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ به‌خاطر همین پشت بی‌سیم، بنی‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتند.

در هنگام تخلیه پادگان، مسئولان خواسته بودند طبق قوانین نظامی، مهمات پادگان را منهدم كنند كه شهید «شیرودی» وارد عمل شده بود و جلو‌شان را گرفته بود. ایشان مسئول هلی‌كوپتری پادگان ابوذر بود و ما باهم رفاقت خوبی داشتیم. ایشان گفته بود اگر بخواهید منهدم كنید، من بلند می‌شوم و شما را می‌زنم. آخرش هم راضی‌شان كرده بود كه ما می‌مانیم و اگر دیدیم نمی‌توانیم مقاومت كنیم، خودمان این‌ها را منهدم می‌كنیم. متأسفانه فقط تعداد اندكی نیرو ماندند.

دفاع مقدس در کرمانشاه

دشمن متوقف شد

در یكی، دو روز اول جنگ برای دفاع، در گروه‌های چند نفره سوار شش، هفت ماشین آهو و سیمرغ كه بهترین ماشین‌هایمان بودند، شدیم. جایی را انتخاب می‌كردیم، دو، سه ساعت درگیر می‌شدیم و وقتی مهماتمان تمام می‌شد، برمی‌گشتیم. عراقی‌ها هم كه هنوز اطلاعات كافی از منطقه نداشتند، از همین مقاومت‌های پراكنده، ولی شجاعانه می‌ترسیدند و پیش‌روی نمی‌كردند. حمله‌های هلی‌كوپتری شهید شیرودی هم بسیار مؤثر بودند. این گروه‌ها مستقل بودند و هركس هركاری از دستش برمی‌آمد، می‌كرد؛ چون حتی بی‌سیم هم نداشتیم. مهمات را از سپاه شهری كه در انتهای شهر بود، برمی‌داشتیم. یك باغ بزرگی در منطقه سرپل ذهاب بود. آخرین خبری كه به ما رسید، این بود كه تانك‌های عراقی آن‌جا هستند. این به معنای محاصره ما بود و باید كاری می‌كردیم. ناگهان صدای هلی‌كوپتر آمد. شهید شیرودی و دو، سه تا از دوستانش بودند كه به‌سمت تانك‌های عراقی رفتند و چندتاشان را زدند و به عقب راندنشان.

تانك‌های عراقی داخل شهر

دوتا تانك عراقی وارد شهر سرپل ذهاب شده بودند. این مسأله پیش از تشكیل آن گروه‌های كوچك رخ داد. ماشین استیشن یكی از دوستان دست من بود كه آن را از قصرشیرین آورده بود تا در امان باشد. آن روز مسلح بودم. نارنجك و نارنجك‌انداز ژ3 هم داشتم. همه را توی ماشین گذاشتم و به سمت سپاه رفتم تا با آقای «جمشیدی» كه سرپرست سپاه بود، صحبت كنم. ایشان توی سنگر جلوی در سپاه بود. پرسیدم، آن نیروها در فلان منطقه مال كیست؟ گفت: خبر ندارم.

گفتم: از بچه‌های پادگان ابوذر سؤال كنید. گفت: تلفن قطع شده است و بی‌سیم هم نداریم.

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقی‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنی‌صدر»، باید عقب‌نشینی كنید. این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ به‌خاطر همین پشت بی‌سیم، بنی‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتن

ساختمان سپاه بلند بود و یك ضدهوایی روی آن گذاشته بودند. گفتم: به‌نظرت از بالا می‌توانم آن‌جا را ببینم؟ گفت: امتحان كن.

رفتم بالا. دیدم چیزی معلوم نیست. به پایین برگشتم. دیدم جمشیدی نیست. اسلحه دستم بود و داشتم به‌سمت ماشین می‌رفتم كه دیدم دوتا تانك دارند می‌آیند. گفتم خب چه بهتر! از همین‌ها می‌پرسم.

به چهار، پنج متری سنگر رسیده بودم كه دیدم تیربار روی تانك برگشت سمت من. یك‌لحظه رنگ تانك را دیدم و فهمیدم عراقی است. شیرجه زدم توی سنگر و خوابیدم كف آن. تانك، سنگر را حسابی گلوله‌باران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمی نشدم. كالیبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوایی را كوبید. بعد هم به عقب رفت. حسرت می‌خوردم كه چرا نارنجك تفنگی‌ها را توی ماشین گذاشته‌ام. یكی از تانك‌ها به سمت كرمانشاه رفت و دومی همان‌جا ایستاد و به ساختمان سپاه شلیك كرد. فكر می‌كرد من مرده‌ام. گلوله‌ی اول نخورد، ولی دومی به طبقه دوم خورد.

موتورسوار جاسوس قلابی

یك موتورسوار هم آن‌جا بود كه لباس محلی داشت و صورتش را پوشانده بود. برایم سؤال بود كه او چه نسبتی با تانك‌ها دارد. بعداً فهمیدم كه او مخبر بوده و آن‌ها را هدایت می‌كرده است. تانك دوم هم به‌سمت كرمانشاه رفت. دویدم سمت ماشین و گلوله‌هایم را برداشتم كه دیدم تانك‌ها برگشتند. نمی‌دانم چه شد كه برگشتند سمت عراق.

این ماجرا گذشت. سال 64 بود. پدر یكی از شهیدانی كه پیش ما پرونده داشت و از ما امكانات می‌‌گرفت، هربار كه به بنیاد شهید می‌آمد، به همه ما تا مسئولان بالای نظام فحش می‌داد. معاونم گفت: تابه‌حال فحش‌هایش را به خاطر پدر شهید بودن تحمل كرده‌ایم، اما این‌كه ضدنظام حرف می‌زند، قابل تحمل نیست.

دفاع مقدس در کرمانشاه

پدر شهید وارد اتاقم شد و اولین فحش‌اش را به امام داد. رفتم و یقه‌اش را گرفتم و گفتم: مردك! می‌دانی امام كیه؟! مشكلی داری بیا بگو، برطرف كنیم. چرا فحش می‌دهی؟

دوباره قالتاق‌بازی درآورد و من هم بیرونش كردم. به بچه‌ها گفتم كه دقیق رویش تحقیق كنند. معلوم شد شهید ازطرف ژاندارمری معرفی شده است و به‌جای یك تأییدیه‌ی شهادت، سه تا تأییدیه با تاریخ‌های مختلف توی پرونده‌اش است. شك كردم. یكی از كارمندها را كه جزو فرقه‌ی اهل‌حق بود1 و در اثر رفت‌وآمد با ما نمازخوان شده بود، خواستم و گفتم: این پرونده، این ماشین مزدا و این هم حكم مأموریت. تا تكلیف این پرونده معلوم نشده، برنگرد. هرجا لازم هست، برو.

روز بعد برگشت. گفتم: چه زود آمدی.

گفت: می‌شود درِ اتاق را ببندم؟

گفتم: ببند.

آمد توی اتاق و گفت: اگر ایل ما بفهمند كه من این كار را كرده‌ام، خانواده‌ام را اذیت می‌كنند. حقیقت این است كه این مرد، اعدامی است نه شهید. این شخص همان موتورسواری است كه اول جنگ، عراقی‌ها را هدایت می‌كرد.

عراقی‌ها هم كه هنوز اطلاعات كافی از منطقه نداشتند، از همین مقاومت‌های پراكنده، ولی شجاعانه می‌ترسیدند و پیش‌روی نمی‌كردند. حمله‌های هلی‌كوپتری شهید شیرودی هم بسیار مؤثر بودند. این گروه‌ها مستقل بودند و هركس هركاری از دستش برمی‌آمد، می‌كرد؛ چون حتی بی‌سیم هم نداشتیم

زدم روی پایم و گفتم: من او را دیده بودم.

مسأله را به تهران اعلام كردم و آن‌ها گفتند: پرونده بسته شود و هرچه بهشان داده شده است، پس گرفته شود.

پی‌نوشت

(1) این فرقه مشكلی با نظام ندارد و یكی از رهبرانشان به‌نام «سیدنصرالدین حیدری» با امام دیدار داشت. رهبر معظم انقلاب هم در سفرشان به كرمانشاه از دفاع این مردم از مرزها، به‌نیكی یاد كردند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

امتداد