تبیان، دستیار زندگی
در این کتاب روایت شده تا قطرهای از دریای حکمت و اخلاق و سیاست بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی را پیش روی مخاطب جوان عرضه کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

100 تصویر یادگاری از روح الله

100 قطعه خواندنی از حیات حضرت امام خمینی(ره)


در این کتاب روایت شده تا قطره ای از دریای حکمت و اخلاق و سیاست بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی را پیش روی مخاطب جوان عرضه کند.


«یادگاران؛ کتاب روح الله»

هجدهمین جلد از مجموعه یادگاران به نقل خاطراتی داستان گونه و مینیمال از زندگی حضرت امام (ره) اختصاص دارد که برای چهارمین بار روانه بازار نشر شد. «یادگاران؛ کتاب روح الله» از سادگی یک مرد بزرگ در مقام فرمانده کل قوا می گوید. مردی که قبای وصله شده اش لباسی می شد برای بچه هایش و حسینیه کوچک کنار خانه اش، ستاد فرماندهی او بر میلیون ها عاشق و رزمنده...

در مقدمه کتاب آمده است: «سال هایی که رفته اند، آدم های زیادی را با خود برده اند؛ آدم هایی خیلی عزیر یا خیلی منفور که اغلب در زمان گم شدند اما یکی از این آدم ها که همراه آن سال ها رفت، هنوز هست؛ آن قدر پررنگ که از یاد تاریخ نمی رود. او بی آن که اهل نقشه کشیدن و زد و بند باشد، حساب و کتاب کسانی که فکر می کردند ابرقدرتند را به هم ریخت؛ خیلی راحت. همین که داشت زندگی اش را می کرد وحشتی به دلشان انداخت که گفتند «کاریزما دارد» همین که داشت زندگی اش را می کرد رهبر مردمی شد که گفتند «او روح و قلب ما است» با این حال خودش معتقد بود زندگی اش «تنها حادثه ای جزئی از حوادث این عالم بود»‌ اما در تمام زندگی اش برای این که برای خدا زندگی کند زحمت کشید. یاد پررنگش در حافظه تاریخ حاصل همین زحمت ها است. شاید این صد خاطره تصویری هر چند مه آلود از تفکر و رفتار او به ذهن بیاورد.»

شایان ذکر است هفده عنوان پیشین از مجموعه «یادگاران» گوشه هایی از زندگی شهدا را به نمایش گذاشته بود اما هیجدهمین کتاب به امام شهیدان اختصاص دارد.

چند قطعه از این تصاویر:

دور هم جمع بودیم. شوخی شوخی گفتیم «دعوتمان نمی کنید خمین، به مان سور بدهید؟» جدی گرفت. همه با هم راه افتادیم.

توی راه ماشین خراب شد. گوشه ای روی زمین نشستیم منتظر تا ماشین راه بیفتد. کاری نداشتیم. عمامه هایمان را باز می کردیم و دوباره می بستیم که سرمان گرم شود. ناراحت شد. گفت «به جای این کار بیهوده، می توانستید یک بحثی بکنید.»

*

درس که تمام می شد، خیلی ها می آمدند می گفتند: برایمان استخاره کنید. می خندید، می گفت: «به خدا توکل کنید. بیشتر درس بخوانید، کمتر استخاره کنید.»

سال هایی که رفته اند، آدم های زیادی را با خود برده اند؛ آدم هایی خیلی عزیر یا خیلی منفور که اغلب در زمان گم شدند اما یکی از این آدم ها که همراه آن سال ها رفت، هنوز هست؛ آن قدر پررنگ که از یاد تاریخ نمی رود. او بی آن که اهل نقشه کشیدن و زد و بند باشد، حساب و کتاب کسانی که فکر می کردند ابرقدرتند را به هم ریخت؛ خیلی راحت.

*

از زنجان آمده بودم قم درس بخوانم. یکی دوباره من را پای درس اسفار ندیده بود. سراغم را گرفته بود گفته بودند حصبه گرفته. هر روز صبح و شب می آمد احوال پرسی. استادهای دیگری هم داشتم اما فقط او می آمد. آن شب که آمد صورتم از تب داغ و سرخ شده بود. دکتر قبلی داروی اشتباه داده بود. توی سرمای زمستان پای پیاده رفت پی دکتر. باهم برگشتند. آنقدر ماند تا حالم بهتر شد.

*

نزدیک غروب بود. با چند نفر آمدند توی مدرسه. منتظر وقت نماز بودند. کتابم را بستم و زود رفتم پیششان. قبل از اینکه چیزی بگویم، نگاهی به حجره ام کرد و گفت: «چرا چراغ حجره ات را روشن گذاشتی؟» قبل از من یکی در آمد گفت: آقا می گویند در روشنی اسراف نیست. گفت: «بی خود می گویند!»

*

به مصطفی گفتم اگر امام می توانند به من وقت بدهند که به دیدنشان بیایم. یک روز را تعیین کردند. بعد از سلام و احوال پرسی، کمی مکث کردم. مصطفی هم توی اتاق بود. امام فکر کرد می خواهم حرف خصوصی بزنم. بلند به مصطفی گفت: «برو بیرون!»

*

فرزند یکی از وزیرها شهید شد. گفتیم «پیامی بدهید.» گفت: «همه جوان هایی که شهید می شوند، فرزند من هستند. برای من بچه وزیر و غیر وزیر فرقی ندارد.»

این کتاب به همت افسانه وفا تدوین و نوشته شده است که در 100صفحه و با قیمت 1300 تومان در بازار نشر عرضه شده است.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منبع: خبرآنلاین