تبیان، دستیار زندگی
دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

میرزا بنویس در جبهه


دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا!

میرزا بنویس در جبهه

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش كرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا كه پیدا كردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول كنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام. ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم...

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری كنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول كنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند...

ساكت كه شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ماهنامه امتداد