تبیان، دستیار زندگی
روی پتوها کف اتاق بزرگی دراز کشیده بودیم و منتظر بودیم حمله به پایان برسد و به پشت جبهه منتقل مان بکنند تکه ای از نور چراغ از پنجره تو می آمد که افتاده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رد چرخ ها

داستانی از احمد بیگدلی

رد چرخ ها

روی پتوها کف اتاق بزرگی دراز کشیده بودیم و منتظر بودیم حمله به پایان برسد و به پشت جبهه منتقل مان بکنند تکه ای از نور چراغ از پنجره تو می آمد که افتاده بود روی چهره سرباز کنار من. همان طور که خواب بود سعی داشت با کف دست هایش، صورتش را بپوشاند. اگر شانه هایش می لرزیدند، فکر می کردم گریه می کند. صدای نفس های دیگری هم بود که گاهی با ناله همراه می شد. صداهای شب از بیرون، خیلی دور، از پشت جاده ها و خاکریزها می آمد؛ اما توی تاریکی با صداهای ضعیف اتاق فرق داشت. این جا پر از بوی دوای ضدعفونی بود و یک تیم جراحی شب و روز کار می کرد. اتاق های دیگری هم بود، کوچک تر و پر از تکه های یخ. حالا که جاده زیر آتش توپخانه بود، یخ ها به سرعت آب می شدند.

نمی توانستم بخوابم چون خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر در تاریکی چشمم را ببیندم و خودم را رها کنم، روحم از بدن بیرون خواهد رفت. این جا کمی نور بود. روشنایی مختصری که از پنجره تو می آمد و همین مرا می ترساند؛ اندکی نور و یخ های آب شونده. وقتی بی خوابی به سرم می زد، هر بار از جایی شروع می کردم: دعاهای مختلف، یکی دو سوره از قرآن، قسمت های مجزایی از یک داستان بلند و تصوری مبهم از خاطرات، که بیشتر زاییده تصورات من بودند و می شد همه این تکه های مجزا را در آن جا داد. باید به نخستین خاطراتم بر می گشتم، به روستایی که پدر و مادرم در آن ازدواج کرده بودند، به رودخانه ای که پر از ماهی بود و کرت های شبدر، زیر سایه درختان سنجد و کبوده های جوان؛ یا برمی گشتم به خواب سی سال پیشم که در آن شانزده ساله بودم و همچنان ناتمام مانده بود و هر بار که می خواستم تمامش بکنم؛ تیغ برهنه آفتاب نمی گذاشت و بیابان برهوت پیش رویم بود. رطوبت رقیق هوا پیراهن را به تنم چسبانده بود، ساک سفری روی شانه ام بود و اثر چرخ ها را روی خاک پف کرده دنبال می کردم. باید اردوگاه کارگران حفاری شرکت «هالی برتون» را پیدا می کردم. آن جا کار بود، غذا بود، آب بود و سایه؛ و دایی پدرم که ریش بلندی داشت و انگلیسی حرف می زد و می شد چند کلمه ای یاد گرفت.

هر بار جایی که بوته بزرگ «گاگله» روییده بود، اثر چرخ ها تمام می شد و مارمولک درشتی آن جا بود، سرش را از زیر بوته بیرون آورده بود و با چشم های درشتش مرا نگاه می کرد. آفتاب اذیتم می کرد. باید برمی گشتم طرف لوله های نفت و موازی آن ها راه می رفتم. می دانستم با آن ها به دریا می رسم اما نمی دانستم لوله ها به زودی محو می شوند و من می مانم و دریا و اسکله ای که جنگ ویرانش کرده بود. روی تخته آخر مردی نشسته بود و دریا را نگاه می کرد. یک پایش را آویزان کرده بود. گره کور انتهای شلوارش در باد تکان می خورد. ترسیدم برگردد و مرا نگاه کند، برنگشت. همان جور که پشتش به من بود، نخ را دور انگشتش پیچانده بود و به چوب پنبه روی آب زل زده بود. دیر زمانی به صدای لب پره امواج دریا و پایه های فلزی اسکله گوش دادم و بعد برگشتم سمت آفتاب و شروع کردم به دویدن. داغی آفتاب ظهر روی تنم می ریخت و پاهایم در خاک نرم فرو می رفت.

بعضی شب ها نمی توانستم راه را پیدا کنم. در آن محشر گرما و همواری بی نشان بیابان، دور خودم می چرخیدم. آن وقت سعی می کردم دوباره از سر بگیرم. ساک سفری را روی شانه ام بیندازم و اثر چرخ ها را دنبال بکنم. یا منتظر بمانم تا کامیونی از راه برسد و مرا به جایی برساند که مردان آشنا انتظار مرا می کشیدند.

تمام آن شب های دل افسردگی، بیدار می ماندم دعا می خواندم و برای همه کسانی که می شناختم و مرده بودند، طلب آمرزش می کردم. نگران همسایه سربازم بودم. هفته پیش پاهایش را قطع کرده بودند و دست راستش را که ترکش خمپاره داغان کرده بود، سرش را که برگرداند، پرسید: «نمی تونین بخوابین جناب سروان؟»

«نه»

«منم نمی تونم»

«فکر کردم خواب بودی، نفس هات منظم بود.»

نگاهش ثابت ماند فکر می کرد. گفت: «تنم خوابه، اما مغزم نه. نمی خوابه، همه اش راه می ره و نمی ذاره یک کم آروم بگیرم.»

«می خوای حرف بزنیم؟»

«دلم می خواهد، اگه این تب لعنتی مهلت بده.»

«می خوای برم برات آب بیارم؟»

پلک هایش را یک آن روی هم گذاشت و با ملایمت خندید و سر تکان داد، گفت: «ممنون»

گفتم: «اگه بخوای می تونم دکتر خبر کنم.»

گفت: «نه» و باز نگاهش ثابت ماند پرسید: «هنوز جاده رو می کوبن؟»

«فکر نمی کنم امشب صداشون نمی آد.»

«باید عقب نشینی کرده باشن. ما همیشه خوب جنگیدیم، این طور نیس جناب سروان؟»

گفتم: «همین طوره»

بیمارستان کوچک صحرایی دور از جبهه اصلی نبرد بود، اما هواپیماها می آمدند و جاده تدارکاتی ما زیر آتش توپ های دورزنشان بود. پل ها ویران شده بود و جابه جایی افراد مشکل بود. جبهه وسعت زیادی یافته بود و حالا ما بخشی از جبهه بودیم که باید به عقب منتقل می شد.

هر دو خاموش بودیم من به صدای نفس ها و ناله های خفیف گوش می دادم. پرسید: «امشب هوا ابریه؟»

«گمون نمی کنم.»

«دلم می خواد برگردم خونه.»

گفتم: «بر می گردی خونه و همه چی تموم می شه.»

«می دونین جناب سروان؟ آدم تو یه همچین حالی به خیلی چیزا فکر می کنه و دلش می خواد درباره اونا حرف بزنه. حالا همه اش دارم به خواهر کوچیکم فکر می کنم، پنج سالشه و خیلی نازه. اسمش زهره اس. دلش می خواست ستاره زهره رونشونش بدم، اما من تموم آسمونو دنبالش گشتم و نتونستم پیدایش کنم.»

«یکی از این روزا که حالت خوب شد می ریم روی بلندی می ایستیم و من جاش رو بهت نشون می دم. حالا می رم برات آب بیارم، بعد تموم شب رو درباره زهره حرف می زنیم. من خودم یکی شودارم، اما اون بزرگه؛ خانمیه واسه خودش.»

وقتی با لیوان آب برگشتم؛ سرباز خوابش برده بود. لیوان را گذاشتم بالای سرش و به چهره اش نگاه کردم که زیر نور کم رنگ، تکیده تر به نظر می رسید. لب و دهانی دخترانه داشت. موهایش روی پیشانی صافش چسبیده بود، عرق داشت و بوی تند تب می داد. رفتم سر جایم دراز کشیدم و باز از سر گرفتم. حالا چهل و شش ساله بودم و خواب نبودم. می توانستم به روشنی، تصورات دلنشین را جایگزین خیال های ترسناک بکنم. من با آن بیابان و رویاهای شانزده سالگی، هزار کیلومتر فاصله گرفته بودم. می توانستم به سپیدار ها و کرت های شبدر و بوی خوش بوته و گل های معطر تاج ریزی و بارهنگ فکر کنم. مشکل من دست چپم بود که باید کار هر دو دست را می کرد.

توی اتاق فقط یک نفر دیگر بیدار بود. به راحتی من نمی توانست دراز بکشد. کف اتاق را تخته کوبیده بودند و ما روی آن ها دراز کشیده بودیم. وقتی که او تکان می خورد، تخته ها زیر بدنش صدا می کرد.

شروع کردم به بازسازی وقایعی که می توانست رویای ناقص شانزده سالگی ام را کامل کند. اگر چراغی بود می نوشتم و به تصوراتم سر و صورتی می دادم اما نبود و یگانه دستم عادت به نوشتن نداشت. دراز کشیده بودم و به بازمانده اردوگاه کارگران حفاری فکر می کردم که چند سال بعد در یک سفر تحقیقاتی به آن برخورده بودم. اتاقک های چوبی زیر تابش آفتاب؛ در اثر باد و باران پوسیده و از میان رفته بودند. چند حلقه  لاستیک کهنه اتومبیل، بشکه های خالی قیر، تلی از بوته های خشکیده و قطعات پوسیده آهن و دیرک های فلزی چادرا و لت های چوبی تپیده در خاک.

روی یکی از لت ها، هنوز هم می شد قاب عکسی را دید که تصویر مردی را نشان می داد، با کلاه لبه دار و کت بلند چهار خانه. میان زنی و نوجوانی ایستاده بود. دستش را روی شانه زن گذاشته بود و به نقطه رو به رو خیره مانده بود. فکر کردم اگر قاب را بردارم، با تلنگری از هم می پاشد می بایست همان جا می ماند و هم چنان به انتهای بیابان نگاه می کرد و به مردی که انتهای اسکله نشسته بود و یک پایش را آویزان کرده بود و انتهای گره خورده شلوارش در باد تکان می خورد.

بر می گردم و به سرباز نگاه می کنم. کف دست هایش را روی صورتش گذاشته است و آرام نفس می کشد به صدای نفس هایش گوش می دهم و با چشم های باز در سایه روشن اتاق، به سقفی که نمی بینم خیره می شوم و انتظار می کشم.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله داستان همشهری- شماره پنج