تبیان، دستیار زندگی
شب كه به «جویا»رسیدیم، ناخوش بودم. آلرژی فصلی دوباره عود كرده بود و من از دارو و درمان چیزی نداشتم. گرفتار عطسه های ممتد بودم كه ناگهان ورم معده هم شروع شد. خوشبختانه یکی از همراهان عرق بومادران داشت و به دادم رسید. البته د...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کرانه های امید (3)

شب كه به «جویا»رسیدیم، ناخوش بودم. آلرژی فصلی دوباره عود كرده بود و من از دارو و درمان چیزی نداشتم. گرفتار عطسه های ممتد بودم كه ناگهان ورم معده هم شروع شد. خوشبختانه یکی از همراهان عرق بومادران داشت و به دادم رسید. البته دوستان دیگر هم هر یك مقدار قابل توجهی قرص داشتند. هر كسی محبت كرد و چیزی تجویز فرمود كه در ولایت غربت جنازه ام رو دست شان نماند! بنده هم دست كسی را رد نكردم و هر چه دادند، خوردم و چنان شد كه آن شب چیزی از آن دنیایی كه بودیم، نفهمیدم .

اما صبح كه چشم باز كردم، یك لحظه خیال كردم در بهشتم! تصورش را بكنید، در یك صبح زیبای تابستانی كه نسیم خنكی می وزد، از بالای بامی كه هستی، به هر طرف كه چشم می اندازی، یك پارچه سبزی است و درختان زیتون! این جا محل استراحتی و تفریحی جویا بود. ساختمانی قرار گرفته در بلندای تپه ای مشرف به شهرك جویا. صبح زیبای طبیعت تعدادی از همسفران خوش سلیقه را به سوی كوه و جنگل كشانده بود. وقتی كه برگشتند، آقای «دانشی» با خوشحالی گفت در دل جنگل یك امامزاده كشف كرده است!

برای آخرین روز در جنوب خیلی برنامه داشتیم. این بار از مسیر دیگری به سوی مرز حركت كردیم. بعد از حدود یك ساعت به منطقه ی مرزی «عبَاد» رسیدیم. برای نخستین بار سربازان اسراییلی را از نزدیك با چشم غیر مسلح دیدیم. انصافاً ذلیل تر از آن بودند كه رسانه ها برایمان آفریده اند. در دژهای بتونی شان از پشت روزنه ما را می پاییدند. علاوه بر این، اطراف سنگرشان پر بود از دوربین و رادار. تعجب می كردم كه چرا اسراییلی ها جلوی آن روزنه ی سنگر، این طوری سیم های كلفت كشیده اند كه محمدجواد توضیح داد به خاطر در امان ماندن از سنگ های بازدیدكنندگان است. عجیب این كه هنوز چند لحظه ای از ورود مان به آن جا نگذشته بود كه گشتی رسید و با مرزداران لبنانی صحبت هایی كردند. شایعه شد اسراییلی ها از حضور ما ترسیده اند و زنگ زده اند تا آنان بیایند!

هیچ بعید هم نیست . ترس از سر و روی برج و باروی آنان می ریخت. من پاسگاه مرزی زیاد دیده ام. هم در مرزهای مختلف ایران و عراق بعد از پذیرش قطعنامه و هم در مرز افغانستان در حكومت طالبان. هیچ كدام شان این قدر آماده به جنگ نبودند. گویی آنان هنوز هم هر لحظه منتظرند، رزمنده ی شهادت طلبی از سیم خاردارها و مین ها بگذرد و خود را به پاسگاه آنان بكوبد!

یادم می آید، سال ها پیش یكی از سربازان اسراییلی، قبل از كشته شدنش در لبنان، در نامه ای ترس خود را به نخست وزیرشان «باراك» شرح داده بود. متن كامل این نامه را روزنامه ی «معاریو» رژیم صهیونیستی منتشر كرده است كه من به نقل از كتاب «مقاومت تا پیروزی» بخشی از آن را می آورم:

" آقای نخست وزیر، یك موضوع هنوز برایم سؤال برانگیز است. چرا من باید می مردم؟ شما همیشه می گفتید ما قوی ترین ارتش جهان هستیم و هیچ وقت شكست نمی خوریم، ولی حالا همه می دانند كه ما خیلی وقت است كه در جنگ شكست خورده ایم. ارتش بزرگ اسراییل با آن همه تیپ زرهی، اسكادران هوایی و ناوچه ی دریایی، در حال عقب نشینی است، آن هم با سرافكندگی و خجالت زدگی. آقای نخست وزیر، شما چه طور موضوعی را كه سربازان عادی هم می دانستند، نفهمیدید. جنگ ما در لبنان نبرد «داوود» با «جالوت» بود. لبنانی ها داوود بودند و ما جالوت. آنان مانند داوود ما را شكست دادند، ...»

اتفاقاً در مرز عباد، از آن بالا دو روستای سرسبز فلسطینی هم دیده می شد. لبنانی ها توضیح دادند بیش تر جمعیت این دو روستا یهودیان مهاجر ایرانی هستند. چشم ما روشن! به سوی پاسگاه دیگری رفتیم كه مشهور است به «بواب الفاطمیه». در این سوی سیم خاردار پاسگاه حزب الله بود. چسبیده به سیم خاردارها، تابلوی عكس و شرح حال شهید «سید عبدالله عطوی» نصب شده بود. این جا جایی است كه او در 19 اكتبر سال1988 با حمله به یك كاروان نظامی اسراییل هشت كشته و هشت مجروح از آنان گرفت. درود خدا بر او باد!

كمی آن سوتر دو تندیس سنگی برای رجم امریكا و اسراییل ساخته شده است! در سفر قبل هم آن جا را دیده بودم. آن روز این تندیس ها نبودند و مردم بیش تر به سوی گشتی های اسراییلی سنگ می انداختند كه ظاهراً موجب درگیری هایی می شده است. هر روز از این محل توریست های زیادی از كشورهای مختلف دیدن می كنند. آن بار ما شب ما به این جا آمده بودیم. یادم هست كه یكی از نویسندگان مشهور كشورمان از دیدن شكوه حزب الله و پستی ای كه شهرك های صهیونیست نشین در آن قرار گرفته اند، چنان به وجد آمد كه به سوی یكی از جوانان حزب الله رفت و پرسید:"

« انت حزب الله؟» آن جوان با تعجب گفت: « نعم...» استاد با هیجان گفت: «پس بده یك ماچ!» و تا طرف منظورش را بفهمد، او ماچش را گرفته بود!

مكان بعدی «زندان خیام» است كه متأسفانه به علت كم بود وقت و ... تنها بخش هایی از آن را می بینیم. این زندان از باقیات سیئات فرانسوی هاست در روزگار استعمارشان بر لبنان كه در سال 1933 ساخته اند. در زمان اشغال جنوب لبنان، این زندان به دست اسراییل افتاد. آن روزها كه جنوب آزاد شد، تلویزیون خودمان گزارشی از این مكان می داد كه بوی نامطبوع سلول ها و راهرو، حال خبرنگاران را خرا ب كرده بود و باورشان نمی شد در چنین شرایطی، صدها انسان بی گناه سال ها زندگی می كرده اند. متأسفانه بعدها از غفلت مسؤولان حزب الله سوءاستفاده شد و كسانی راهروها را نقاشی كردند و خیلی از آثار مانده بر در و دیوار از بین رفت. با این حال، هنوز هم این مكان آن قدر مخوف است كه تن آدم می لرزد. محل شهادت دو تن از زندانیان نمایان است، هم چنین محل های بازجویی و انواع و اقسام شكنجه های رایج با نوشته هایی تشریح شده است. اكنون تعدادی از زندانیان سابق این مكان را اداره می كنند و خاطرات شان را برای بازدیدكنندگان بیان می كنند. ضرب و شتم و شوك های برقی، ریختن آب جوش و رها كردن سگ به سوی زندانی از روش های معمول شكنجه در این زندان بوده است.

نماز ظهر و عصر را در نمازخانه ی زندان خواندیم. جلوی در زندان علاوه بر نام شهدا و بعضی از زندانیان مشهور این زندان، نام مزدوران محلی را هم كه با ارتش اسراییل در اداره ی این زندان هم كاری داشته اند، بر دیوار زده اند. این طور كه شنیدم، عمده ی این مزدوران از غیرمسلمانان روستاهای اطراف بوده اند.

قلعه ی شگفت انگیز و سنگی «اشقیف» از دیگر امكان دیدنی بود. این قلعه در ارتفاعی است كه از سطح دریا هشتصد و پنجاه متر فاصله دارد. اصل بنا به دوران سیطره ی رومی ها بر لبنان بر می گردد كه بر اراضی اشغالی و به تمامی جنوب لبنان و نیز ارتفاعات جولان سوریه اشراف دارد. در طول تاریخ و در اتفاقات مختلف نظامی منطقه، همیشه از این قلعه به عنوان یك موقیعت سوق الجیشی استفاده شده و طرفین دعوا برای دستیابی یا نگهداشت آن كوشش فراوانی كرده اند. بنابر آن چه در معرفی نوشته شده، مسیحی ها در جنگ های صلیبی، و بعدها عثمانی ها و فرانسوی ها و در این سال ها، اسراییل بر بام قلعه اشقیف رسیده اند و از آن استفاده كرده اند. در كتیبه ای كه بر دیوار آن نصب شده، حزب الله گفته در جنگ با اسراییل 167 بار در این قلعه عملیات انجام داده كه در مجموع 19 كشته و 53 مجروح از اسراییل گرفته است. از این میان تصاویر چهار عملیات را كه از اهمیت بیش تری برخوردار بوده، نصب كرده اند.

اگر در آن بالا باشید و ببینید كه اسراییلی ها چه طورمی توانسته اند به راحتی به شعاع چندین كیلومتر، هر جنبنده ای را در آ ن پایین كوه ببینند، قطعاً تصدیق می كنید كه 167 بار رسیدن به آن بالا و كار گذاشتن مواد منفجره و درگیر شدن با سربازان اسراییلی تنها در مقوله ی اعجاز می گنجد.

«و جلعلنا من بین ایدیهم سداً ...»

ناهار را در روستای «بصر كلا» در محل سیاحتی «شلال» خوردیم. مفهوم روستا در لبنان با آن چه كه می پنداریم، خیلی فرق می كند. عموماً مشاهیر لبنانی روستا دارند و بخشی از عمرشان را در روستاهای شان هستند و فاصله ی امكاناتی روستا و شهر هم خیلی نیست. خانه هایی كه در روستاهای مرزی دیدیم، بسیار مجلل تر از خانه هایی بود كه مثلاً در منطقه ی «ضاحیه» ی بیروت دیدیم. البته جامعه شناسی روستا در لبنان امروز، خود مقوله ی شگفتی است و بزرگان دین و سیاست هوشمندی در آن به خرج داده اند. نمی دانم «امام موسی صدر» در این ماجرا چه قدر دخیل بوده است، اما می دانم هنگامی كه او از ایران به آن جا رفت، یكی از نگرانی هایش فقر و فلاكت روستاهای جنوب بود. در دهه شصت مهاجرت روستاییان جنوب که عمدتاً شیعه بوده اند به بیروت آغاز شد که همین ها به عنوان سیاه لشگر احزاب چپ در جنگ های داخلی مؤثر بوده اند. حتی شهید چمران تعریف می کنند که اینان برای رسیدن به ارتش و گروه های مسلح هویت دینی خود را پنهان می کردند و به عنوان کمونیست جذب آن ها می شدند! بعضی شهرک های اطراف بیروت یادگار آن مهاجرت هاست.

بعدها به دلایل فرهنگی و سیاسی، سرمایه داران خارج نشین لبنان در روستاها سرمایه گذاری كردند و گاهی درست روبه روی اسراییل ساختمان های زیبایی ساختند كه یعنی ما هستیم! اتفاقاً اسراییل هم سعی كرده در روستاهای مرزی فلسطین چنین كند تا بازدیدكنندگان از مرزها آن سو را آبادتر ببیند ... غرض این كه روستای بصر كلا و مجتمع شلال زیبا بود. شاید چون روز یكشنبه بود، مردم زیادی همراه خانواده های شان در آن جا بودند. هم با لباس محتشم و محجب و هم برعكسش! لابد می دانید در لبنان نیز تعطیل پایان هفته روز یكشنبه است!

طبق عادت لبنانی ها باز آن قدر غذا آوردند كه صدای بعضی از هم سفران درآمد كه «اسراف! اسراف!» میزبانان محترم كه از قضا معنی واژه را می فهمیدند، بسیار شاكی می شدند و اصرار داشتند بفهمانند كه این اسراف نیست، بلكه غذای معمولی یك آدم عرب است. حالا شما اشتهاتان كور است، چرا فحش می دهید و ما را متهم به «اخوان الشیاطین» می كنید!

ناهار را خورده و منتظر چای بودیم كه روحانی رشید القامه و محترمی وارد شد. برایش مردم احترام گذاشتند و او نیز متقابلاً برای آنان ادای احترام كرد تا رسید به آن گوشه كه ما بودیم. او «شیخ نبیل قاووق»، مسؤول جنبش حزب الله در جنوب بود. شیخ، فارسی را خوب حرف می زد. (البته نه به روانی ما ایرانی ها!) و گرنه معلوم نبود جواد از آن حرف های شیرین ایشان چه تحویل خلق الله می داد!

او می گفت: «انقلاب اسلامی و امام خمینی نه فقط شیعه، بلكه اسلام را در لبنان احیا كرد.» تعریف می كرد پیش از انقلاب ایران، از نظر فرهنگی آن قدر شیعه ها و مسلمان ها در لبنان تحقیر شده بودند كه حتی علمایی كه برای تحصیل به نجف رفته بودند، هنگام بازگشت نمی توانستند با همسران محجبه شان به فرودگاه بیروت بیایند و... اما امروز در همه جای لبنان به زنان با حجاب همه با نگاه احترام آمیز می نگرند.

معلوم شد شیخ نبیل هم از جانبازان دفاع مقدس خودمان است. او خاطراتی از عملیات «آزادسازی خرمشهر» و «والفجر 8» تعریف كرد. او هنگامی در عملیات فاو شركت كرده بود و مجروح شده بود كه در كشور خودشان هم با اسراییل می جنگیدند. شیخ قاووق نیز به آینده خیلی خوش بین بود. در تمام مدتی كه در آن فضای باز در میان ما بود، من نگران امنیتش بودم، اما خوشبختانه موردی پیش نیامد و او با بدرقه ی تعدادی از دوستان ما، به همان راحتی كه آمده بود، رفت به سوی اتومبیلش. فردای آن روز كه یكی از فرماندهان حزب الله در بیروت به طرز شگفتی ترور شد، فهمیدم هم از شیخ و هم از مقامات پایین تر از او حفاظت می شود. منتهی این تیم حفاظتی آن قدر غیر محسوس است که مانع معاشرت آنان با مردم نمی شود.

آن روز عصر همه تحت تأثیر خاطرات و سخنان شیرین شیخ نبیل قاووق بودیم و اكنون می رفتیم به روستای اسطوره ای به نام «جبشیت» تا یك شخصیت اسطوره ای را ببینیم به نام «شیخ عبدالكریم عبید». اما قسمت نبود. خبر رسید شیخ در روستا نیست. حسرت دیدار با مردی در دل مان ماند كه پانزده سال در زندان های اسراییل، اسیران لبنانی را هدایت كرد و هر روز بر روحیه شان افزود و سرانجام دشمن را به زانو در آورند و با سرافرازی به میهن بازگشت.

بعید می دانم خاطره ی مراسم شكوهمند بازگشت او و یارانش از ذهن و یاد میلیون ها انسانی كه این مراسم را به طور مستقیم از شبكه های مختلف خبری می دیدند، به زودی فراموش شود. چه شب رؤیایی بود آن شب. در اسراییل مردم عزا گرفته بودند. در مراسمی شارون شكست خورده قسم خوردسید حسن نصرالله را خواهد كشت!

اما در این سو، در سرزمین سید حسن نصرالله، تمام خیابان های منتهی به فرودگاه بیروت، پر بود از جمعیتی كه لبریز از شور و شعف، برای رسیدن هواپیمای حامل آزادگان لبنانی، بی قراری می كردند كه بزرگ شان شیخ عبدالكریم عبید بود. لابد به یاد دارید كه او آن شب در اولین گفت وگویش بعد از آزادی، از امام خمینی یاد كرد و گفت آرزوی دیدار «آیت الله خامنه ای» را دارد. این را آن شب همه ی اعرابی كه این مراسم را از شبكه ی الجزیره و... می دیدند، شنیدند. راستی می دانید الجزیره، شبكه ای است كه تعمد دارد همیشه آقای خامنه ای را با عکس های عبوس نشان دهد؟!

محسن مؤمنی


لینک:

لبنان

کرانه های امید (1)