تبیان، دستیار زندگی
حکایاتی از مردان امر به معروف و اثر آن در نزدیک شدن به امام زمان علیه السلام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوکر امام زمان و نهی از منکر

آیت الله بافقی

حکایاتی از مردان امر به معروف و اثر آن در نزدیک شدن به امام زمان علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم

برخی از افراد آن قدر اسلام را در خود پیاده می کنند، که وجودشان تبلیغ عملی اسلام می شود. مثلا از قول فرزند «آیت الله شاه آبادی» درباره مرحوم «شیخ محمدحسین زاهد» می خوانیم:

« بین ایشان و والد مرحوم ما ( آیت الله شاه آبادی) رابطه و علاقه خاصی وجود داشت و غالبا مشکلات خود را با پدرم مطرح می کرد. روزی ایشان به من گفت:

یک سؤالی دارم، می روی از پدرت می پرسی، بگو چشمانم خیلی ضعیف است و خوب نمی بینم لذا وقتی به بازار می آیم با مردم یا حتی زنان برخورد می کنم و متوجه نمی شوم، آیا صلاح می دانید از خانه بیرون نیایم تا این مشکل پیش نیاید؟

وقتی من پیغام آقا را رساندم، پدرم فرمود:

می روی پیش شیخ محمد حسین زاهد و از جانب من می گویی، بیرون آمدن شما امر به معروف و نهی از منکر است ولو اینکه اتفاقا با کسی برخورد کنید، و اصلا وجود شما در بیرون تبلیغ و ترویج دین و معرفی روحانیت است.» (1)

در نوشتار پیشین با عنوان « تحمل ناسزا، شیرینتر از حلوا» نکته هایی درباره فریضه امر به معروف و نهی از منکر بیان شد؛ از جمله اینکه انجام این مهم، نیازمند بصیرت دینی و به کار بردن روش صحیح و خیرخواهانه است و اینکه لازم است انسان صبر و تحمل داشته باشد.

در ذیل حکایتهایی را از مردی می خوانیم که در عمل به این فریضه بسیار استوار بود: «آیت الله محمدتقی بافقی» در دوران رضا خانی که امر به معروف و نهی از منکر را ممنوع کرده و در دلها رعب و وحشت انداخته بودند و کسی جرأت قد علم کردن در مقابل منکرهای در حال رواج و از جمله حرمت شکنی حکومت ظلم را نداشت؛ سکوت و عافیت را برنگزید و با انجام وظیفه شرعی خود توانست به چشم امام زمانش (علیه السلام) بیاید:

روشن است که در مقابل رواج ظلمها و فسادها، عالمان دینی وظیفه سنگین تری به عهده دارند و از سوی دیگر تأثیرگذاری زیادی هم دارند و در بسیاری موارد، مردمانی هستند که منتظرند تا شخص شجاعی جلو بیفتد و آنها حمایتش کنند.

مرحوم آیت الله بافقی، اجتماع عظیمی از مردم را در صحن حضرت معصومه علیها السلام گرد آورد و با سیاست دولت رضاخانی و که امر به معروف و نهی از منکر را ممنوع کرده بود به مخالفت برخاست.

شیخ شهید در این اجتماع عظیم که مأمورین خشن از متفرق کردن و درگیری با آن عاجز مانده بودند، طلاب و مردم را تشویق به اقامه این فریضه الهی فرموده و به دولت رضاخانی هشدار داد.

ایشان در این اجتماع با صدای بلند فریاد زد: «اما فیکم رجل رشید» [آیا در میان شما جوانمردی یافت می شود؟] و از مردم تقاضای مخالفت با این قانون شیطانی را کرد. که سر انجام دولت به اجبار قانون مزبور را لغو کرد.

جناب شیخ  به اجرای این فریضه مداومت می نمود تا آن که خانواده سلطنتی  در ماه رمضان 1346 قمری، مصادف با ایام تحویل سال نو شمسی 1306، به قم آمده و با  قصد و نیت قبلی، در حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام، در غرفه بالای ایوان آیینه، بدون حجاب به تماشای مردم مشغول شدند تا دژ مستحکم اسلام و ولایت را بشکنند.

شیخ شهید با جرأت و قدرت برای خاندان سلطنت پیغام فرستاد که:

«شما چه کسانی هستید؟ آیا مسلمان نیستید؟ پس در این مکان شریف چه می کنید و اگر مسلمان هستید پس چگونه درحضور چند هزار نفری مردم با سر و روی برهنه نشسته اید؟»

وقتی که این خبر را به رضاخان گزارش نمودند، وی در روز دوم فروردین با حالتی غضبناک به اتفاق عده‏ای از مسؤولان نظامی وارد قم شد و یکسره به سمت حرم رفته، دستور ضرب و شتم روحانیان و آیت‏اللَّه بافقی را صادر کرد. گفته اند خود رضاشاه، شیخ بزرگوار را احضار و با سلاحی که در دست داشت به سر و صورت شریفش زد و او را به شدت مجروح کرد،  در حالی که تنها ذکری که جناب شیخ بر لب داشت «یا صاحب الزمان» بود.

رضاخان سپس دستور داد که آیت‏اللَّه بافقی را به شهر ری تبعید نمایند. سرانجام چند سال بعد این عالم مجاهد، پس از اخراج رضاخان از ایران به قم بازگشت.

برخی از محققان، واکنش تند آیت‏اللَّه بافقی را نسبت به حضور زنان بی‏حجاب در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) سببِ نزدیک به هشت سال تأخیر در اعلام رسمی کشف حجاب می‏دانند.

همچنین، شجاعت آیت‏اللَّه بافقی در رویارویی با رضاخان، تأثیر شایانی در حوزه علمیه قم بر جای نهاد به طوری که امام خمینی(ره) در درس اخلاقی که در دهه 1320-1310 در قم می‏دادند، آیت‏ اللَّه بافقی را نمونه‏ای ذکر می‏کردند که باید سرمشق قرار گیرد. (2)

امر به معروف با عمل، در زندان

 وضعیت زندان از گریه ها، ناله ها، مناجات و عبادات این مرد بزرگ متحول شد و به صورت مسجد درآمد؛ جمع زیادی از زندانیان تائب شدند و در اول وقت به امات ایشان نماز جماعت می خواندند.

معظم له نیز پس از موعظه ایشان مانند یوسف صدیق آن ها را به توحید و خداپرستی دعوت می نمود.

حتی مأموران که مراقب ایشان بودند از دیدن حالات این مرد متنبه شده و اهل عبادت شدند.

دولت که دید نمی تواند برای ایشان مأمور مسلمان بگذارد. دو نفر یهودی را مأمور ایشان کرد. آن ها در مدت  کمی مسلمان شدند و سپس احکام را یاد گرفتند و مشغول عبادت شدند. بعد دو مأمور مسیحی را برای مراقبت از ایشان گماشتند، آن ها نیز مسلمان شدند.

«مؤمن واقعی چنان است که شیاطین و کفار به او ایمان می آورند.» و ایشان در این فضیلت، ضرب المثل علمای اخلاق بودند. (3)

تشرف به محضر امام زمان علیه السلام

درباره تشرفات این عالم شجاع به محضر مولایش، حکایات چندی نقل شده است که با توج به موضوع این نوشتار، یکی از آنها نقل می شود:

«آیت الله ابطحی» در وصف آیت الله بافقی و سپس تشرف ایشان به محضر حضرت ولی عصر ارواحنافداه می گوید:

یکی از صفات حسنه انسان که یقیناً او را به امام زمان علیه السلام نزدیک می کند، امر به معروف و نهی از منکر است.

این عمل پر ارزش که ناشی از یک صفت انسانی محض است، به قدری اهمیت دارد که نظام دین مقدس اسلام بیشتر از هر چیز به آن بستگی دارد.

مردمی که امر به معروف و نهی از منکر دارند، روز به روز ترقی می کنند و به رشد خود می افزایند. عالمی که در مقابل بدعتها و انحرافها و ظلمها بی تفاوت است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند، نمی تواند خود را از یاران حضرت بقیة الله روحی فداه بداند.

مرحوم آقا حاج شیخ محمدتقی بافقی یکی از آن کسانی است که در این صفت معروفیت فوق العاده دارد و در زمان رضا شاه که اختناق و ظلم و گناه به اوج خود رسیده بود، او قد علم کرده، امر به معروف و نهی از منکر می کرد و حتی اعمال ضد دینی رضا شاه را تقبیح مینمود.

او مکرر در این راه به زندان افتاد و تبعید شد ولی در عین حال از انجام وظیفه خودش دست نکشید و لحظه ای از این خدمت ارزنده کوتاهی نکرد و لذا مکرر به محضر حضرت بقیه الله روحی فداء مشرف شد و از آن وجود مقدس بهره های زیادی برد، یکی از آن ها این است که ایشان می فرمود:

« قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس، برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بروم.

فصل زمستان بود که حرکت کردم و وراد ایران شدم، کوه ها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود. یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، با خود گفتم:

امشب در این قهوه خانه می مانم صبح به راه ادامه می دهم. وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی از کردهای یزدی داخل قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند؛ با خودم گفتم خدایا چه کار بکنم این ها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آن ها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم و کم کم هوا تاریک می شد، صدایی شندیم که می گفت:

«محمدتقی، بیا این جا!»

به طرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی با عظمت، زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا به طرف خود می طلبد! نزدیک او رفتم، او سلام کرد و فرمود:

«محمدتقی آن جا جای تو نیست»

من زیر آن درخت رفت، دیدم در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً می توان برای استراحت در آن جا ماند و حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است، ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرموند: «هوا روشن شد برویم.»

من گفتم: اجازه بفرمایید، من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.

فرمود: «تو نمی توانی با من بیایی.»

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «در این سفر، دو بار تو را خواهم دید و من نزد تو می آیم. بار اول قم خواهد بود و مرتبه دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم» و ناگهان از نظرم غایب شد!

من به شوق دیدار آن حضرت، تا شهر قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آن که پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام و وعده تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متأثر بودم، تا آن که پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم، همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: چرا خلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار، باز هم خدمتش نرسیدم.

در همین افکار بودم، که صدای پای اسبی را شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولی عصر ارواحنا فداه سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف می آورند و به مجرد آن که چشمم به ایشان افتاد، ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب کردم.

گفتم: آقا جان، وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم، ولی موفق نشدم؟

فرمود: «محمدتقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم تو از حرم عمه ام حضرت معصومه علیها السلام بیرون  آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسأله می پرسید، تو سرت را پایین انداخته بودی و جواب او را می دادی، من درکنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم!» (4)


پی نوشت ها:

(1)    کتاب شیخ حسین زاهد

(2)    سایت صالحین؛ سایت روات حدیث؛ مجله خورشید مکه، سال 1383

(3)    سایت صالحین

(4)    همان