تبیان، دستیار زندگی
سالها پیش، حکیمی (1) جهان آشنا از خانه بیرون رفت تا در گردش و سفر، باز هم چیزها ببیند و بیاموزد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکیم و جَوان غمگین

حکیم و جَوان غمگین

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.

سالها پیش، حکیمی (1) جهان آشنا از خانه بیرون رفت تا در گردش و سفر، باز هم چیزها ببیند و بیاموزد.

حکیم، آرام و غرق در اندیشه رفت تا کنار دریا رسید. ساحل ساکت و خاموش بود. فقط صدای مرغان دریایی و موجها به گوش می رسید. در این حال، ناگهان صدای گریه ی آرامی شنید به طرف صدا رفت، کنار تخته سنگی، جوانی را دید که زانوی غم در بغل گرفته بود. خود را به او رساند و دست بر شانه اش زد و گفت: "چه شده است جوان؟ چرا گریه می کنی؟ "

جوان با بی میلی سر بلند کرد و گفت: "به بینوایی خودم گریه می کنم. به نداری خودم گریه می کنم. به اینکه دستم از همه چیز خالی است، گریه می کنم"

حکیم کنار او نشست و با مهربانی گفت: "به من بگو شاید بتوانم گره از کار تو باز کنم."

جوان گفت: "گره ی فقر و بینوایی راچه کسی می تواند باز کند؟"

حکیم نگاهی به دریا انداخت و گفت: "تو مثل موجهای این دریا، قدرت هر کاری داری. باید بجوشی و بخروشی."

جوان با ناراحتی گفت: "قصّه می گویی پیرمرد؟ من چه دارم؟ من چه می توانم بکنم؟"

حکیم گفت: "خیال کن تو یک پادشاهی."

جوان بلند خندید و گفت: "من پادشاهم؟! حتما پادشاه گدایان؟"

حکیم بی آنکه بخندد. گفت: "گفتم که خیال کن پادشاهی. با گروهی از وزیران و دوستانت به سفر دور و درازی رفته ای؛ سفری دریایی بر عرشه ی کشتی نشسته ای که ناگهان دریا نا آرام می شود و کشتی در هم می شکند. مسافران کشتی هر یک به گوشه ای از دریا می افتند و غرق می شوند. در این میان، تو به تخته پاره ای می چسبی و آرام آرام در شهری دوردست به خشکی می رسی. روزها گرسنگی می کشی تا تو را می یابند. غذایی می خوری و خسته و درمانده به شهر خودت باز می گردی. حالا هم شادمانی که از بلای طوفان نجات پیدا کرده ای چند روزی را با خوشی می خوری و می نوشی؛ امّا ناگهان در سر خود احساس درد می کنی. پزشکان و طبیبان از دور و نزدیک برای درمان تو می آیند. روزها و روزها دارو می خوری؛ ولی درد تو درمان نمی شود. دیگر از زندگی ناامید شده ای که یکی می گوید: "قربان! یا زندگی یا پادشاهی!"

تو می پرسی: "یعنی چه؟"

پزشک می گوید: "اگر می خواهی زنده بمانی، باید تاج پادشاهی از سر برداری و با دست خالی زندگی را از نو شروع کنی؛ درست مثل یک مرد بی چیز و بینوا."

جوان که تا این لحظه به سخنان حکیم گوش می داد، پرسید: "بعد چه؟"

حکیم پرسید : "تو اگر به جای آن شاه بودی، چه می کردی؟"

جوان گفت: "سلامتی بهتر از پادشاهی است."

حکیم فریادی از شادی کشید و گفت: "خیال کن تو همان پادشاهی. "سلامت" یعنی همه چیز را داری. پس، از ناامیدی دست بکش و از این لحظه به دنبال کار و تلاش برو خواهی دید که با کوشش و تلاش به همه چیز خواهی رسید."

جوان که با این سخنان، چراغ امید در دلش روشن شده بود. دست از غم و اندوه کشید و به دنبال کار و تلاش و زندگی رفت.

1-حکیم: دانشمند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:روزی بود و روزی نبود

مطالب مرتبط:

به این شهر نگاه کن

تفریحی برای زندگی ماشینی

راه هایی برای اعتماد به نفس

گاهی چشم‌هایت را نبند!

چگونه نه گفتن را بیاموزیم

فرصت سرمایه گذاری‌های کوچک!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.