تبیان، دستیار زندگی
از جوانمردی و بزرگ منشی در هنگامه ی بیداد فقر، کدام چهره را می توانم و پیش چشم مجسم کنم، مگر مهرداد اوستا را؟ با کسانی که تیرانا را نخوانده اند، من از کدام خاطره سخن بگویم؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در سایه سار «مهر» آن سرو سهی

(یادی از جان جان)


از جوانمردی و بزرگ منشی در هنگامه ی بیداد فقر، کدام چهره را می توانم و پیش چشم مجسم کنم، مگر مهرداد اوستا را؟ با کسانی که تیرانا را نخوانده اند، من از کدام خاطره سخن بگویم؟


مهرداد اوستا

«پدر شعر انقلاب»؛ این عنوان رشک برانگیز، کمینه سپاس بابت سرافرازمردی است که دردمندانه، راهبر و رهنمای جوانان آن روزگار حوزه ی اندیشه و هنر اسلامی شد و به تربیت یک نسل درخشان همت گماشت. گیرایی و پایایی این نیک نفسی و مهرورزی تا بدان پایه بود که خامه ی بزرگی چون یوسف علی میرشکاک را به خضوع وامیدارد و از آن یار جانی با عنوان «جانِ جان» یاد می کند و چه نیکو سروده، «سید حسن ثابت محمودی (سهیل)» که خود یکی از همرهان صدیق همین کاروان یک دل بوده است:

به یاران مشفق نشستیم اگر

همه ذکر خیر اوستا کنیم

از مرده نیز خاطره می خواهند وز مردگان زنده که خود خاطرات روشن تاریخ عشق بوده و هستند و هیچ گاه نخواهند رفت، به هیچ پایگاهی... با کدام خاطره از بام خاطرات جهان؟! فراتر از خاطر آمد و فراتر از خاطره رفت. من این هیچ در هیچ در هیچ، زان بیشتر دیده بودم ازو این دو بیت را و در خاطر مانده بود از روزگار پنجم ابتدایی؛ در مجله سپید و سیاه دیده بودم:

در آب و گل تو مهربانی؟                           هرگز، تو و این گناه هرگز

با همچو منی خدا نکرده                            تو مهر کنی؟ تو؟ آه هرگز

بعدها که به دبیرستان می رفتیم: «همه شب دارم دلکی پر خون، شبکی است از می نابم کن/ به یک عشوه به یکی افسون، مه من مستم کن و خوابم کن» را دم می گرفتیم.

سید زند و کیل دف می زد و من و حبیب بابا احمدی و برو بچه های دیگر صدایمان را به سرمان انداخته و مثلا سماع می کردیم.

سال 58 بود یا 59؟ نمی دانم، ولی به یاد دارم که جاودان باد استاد اوستا را برای نخستین بار در جلسه ی شعر حوزه هنری دیدم و میان بنده و یکی از دوستان بحثی پیش آمد پیرامون توحید و... بگذریم، استاد مرا مورد عنایت و مرحمت قرار داد و جایزه ام به خاطر نقل درست کلام شیخ شهید اشراق یک بسته سیگار گلواز بلوی فرانسوی بود. من آن وقت ها زر می کشیدم.

پرسید: کجایی هستی؟ گفتم لرم. فرمود: کدام طایفه؟ عرض کردم طایفه ی ساکی. فرمود: من از طایفه ی بیرانوند هستم و...!

از جوانمردی و بزرگ منشی در هنگامه ی بیداد فقر، کدام چهره را می توانم و پیش چشم مجسم کنم، مگر مهرداد اوستا را؟ با کسانی که تیرانا را نخوانده اند، من از کدام خاطره سخن بگویم؟ بگویم که راننده های تاکسی در میدان ارک چشم شان به دروازه ی ساختمان رادیو بود که کی اوستا به در آید تا هر یک سوار شدن به تاکسی خود را به او پیشنهاد کند. زیرا آن مظهر بخشش، کرایه را هر چه می گفتند دو برابر یا سه برابر می پرداخت من یا سهیل که سایه های آن جان مجسم بودیم، بعد از پیاده شدن اعتراض می کردیم که... و حضرت ایشان می فرمود: این ها برای همین چند قران سر و دست می شکنند، نباید ناامیدشان کرد.

هنگامی را به یاد می آورم که بنده و محمدی به نزد آن کوه نستوه اندوه و ایمان و مهر و پایمردی رفته بودیم... به محض ورود سراغ دستشویی را گرفتم (مثل است که لر باش و راحت باش) و همین بی تکلفی مرا عزیزببه کرد. از دستشویی که بیرون آمدم دریافتم که از همیشه عزیزتر شده ام. آخر پیش از این جرئت کرده و در نادره بحر عروض، وارد عرصه ی ایشان شده و حتی گفته بودم:

ننگ آیدم زعاشقی خویشتن

چون یاد مهرداد اوستا کنم

چون مهرداد پیر شوم یکشبه

تا عشقی آن چنانت مهیا کنم

ولی مردان کوه و دشت، جوانان قوم خود را به شیوه ی خاص می آزمایند. برادرم محمدعلی محمدی از طرف استاد تخلص «ریحان» گرفت و اگر درست به یادم مانده باشد، به بنده ی تخلص «ودود» دادند ولی کسی پنهان در من که هنوز هم به درستی نمی دانم کیست، نپذیرفت و گفت اونوقت آتش و دودی اولین متلکی است که بارم خواهد شد.

اوستا ذات اویس قرن بود در جهنم تهران پیش از انقلاب و حقیقت کالبد و خرقه بود. پیر پاره دوز دل ها بود. و دلی که اوستا را از یاد برده نه شاعر بلکه انسان هم نیست.

ضمیر ناخودآگاهم می گفت: حضرت پیر دارد تو را می آزماید، آخر شنیده است در همان قصیده ی کوتاه و عاشقانه لااقل که:

هر چند یوسفم نه بدان پایه ام

کز عشق خط و خال تبرا کنم

سودای سلطنت به کناری نهم

پیغمبری خدای زلیخا کنم

و در دیگر غزل ها و غزلک های این لر تازه به پایتخت افتاده، راه آن مفخر قوم آریا، آن پیر طریقت، آن شاهباز حکمت، آن مظهر معرفت و آن خداوند گار حقیقت که جانم فدای نام و یاد او بود در مرثیه ای به زبان لری...! فارسی نمی فهمند. می خواهی به لری هم؟ چه می دانند کیست؟ این کرامت مرا بس که تا جاودان در سوگ اوستا باشم، با این که می دانم سایه ای آن خورشید فروزان حقیقت همواره مرا از گوشه ی چشم می نگرد. پس از وی آن جمال و جلال درویشانه را در هیچ کس ندیدم مگر حضرت شوق علی شاه که کمترین فضیلت او این بود که حسین الله کرم و امیرالله کرمش هم شیران شریعت باشند در جنگ و هم پیران طریقت در غوغای دوزخ پایتخت و از آن روز که شوق علی به شاه درویشان محلق شد، دلی نبسته ام که زودش نگسسته باشم.

اوستا ذات اویس قرن بود در جهنم تهران پیش از انقلاب و حقیقت کالبد و خرقه بود. پیر پاره دوز دل ها بود. و دلی که اوستا را از یاد برده نه شاعر بلکه انسان هم نیست «اولئک کالانعام بل هم اضل» من پس از اوستا گمشده ام را در جمال حضرت پیر پاره دوز «شوق علی شاه = غلامحسین الله کرم و پدر حضرات عبدالعلی و عبدالحسین و عبدالحسن و عبدالامیر- نورعلیشاه و.. یا علی مدد، این سخن پایان ندارد باز گرد) یافتم، در همان لباسی که خوش می داشتم و خوش می دارم و اگر آزاد بودم... بگذریم. در میان قومی که جرئت نمی کنند لباس نیاکان خود را بپوشند تا مبادا تحقیر شوند، از اوستا و شوق علی شاه و حاج میرزا علی اکبر معلم و مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی و... چه جای سخن گفتن است. در باب مراتب فضل و ادب و شعر و کلام اوستا باید حضرت علامه جناب مولانا محمد رضا حکیمی – ابقاه الله حتی یوم المیعاد- سخن بگوید و از جوان مردی و گشاده دستی او جناب استاد سهیل و از اسرار آن جان مجسم ، حضرت مولانا علی معلم . سخن کوتاه کنم بهتر است که حضرت معشوق فرمود: ای عبدالکریم حکایت نویس مباش! چنان باش تا از تو حکایت کنند.

بخش ادبیات تبیان


منبع: اقالیم قلم، ویژه ی شماره 50 و 51