تبیان، دستیار زندگی
علامه میرجهانی از علمای بزرگ و عرفای برجسته به شمار می رود
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خداوند خودش می فرستد

خداوند خودش میفرستد

علامه رو به بنده کردند و فرمودند:

جواد تو راه خدا را برو، دیگر لازم نیست دنبال دکتر بروی، خداوند خودش دکتر می فرستد.

تو راه خدا را برو دیگر لازم نیست دنبال دارو بروی، خداوند خودش دارو می فرستد…

امروزه خیلی چیزها عجیب و غریب به نظر می رسد. همین پیشرفت سرسام آور تکنولوژی و دستیابی بشر به علوم و فنون جدید یکی از همین عجایب است.

چیزهای دیگری هم هست که برای ما امروزی ها عجیب است. البته اینجا دیگر سخن از عجایب و غرایب فن آوری نیست، سخن از انسانیت و عرفان و شناخت خداست.

وقتی از برخی بزرگان برای ما حکایاتی نقل میشود آنقدر از ذهن بعید است که گمان می کنیم اینها افسانه بوده و یا شخصیت این بزرگان یک شخصیت خاص بوده و کسی دیگر نمیتواند مانند آنها باشد.

در حالی که این مساله عجیب نیست. چرا عجیب باشد و خداوند میفرماید بنده من با انجام اعمال مستحب (پس از واجبات) به جایی میرسد که من گوش او می شوم که به واسطه آن می شنود و و چشمی که به واسطه آن می بیند. در این صورت عجیب نیست که انسان خلیفه خدا، کارهای خدایی کند. کارهای خارق العاده انجام دهد. یعنی کارهایی که برای ما عجیب و غریب است.

البته شکی نیست که پیمودن ناآگاهانه این راه خطرناک است.

در این نوشتار چند حکایت از عارف بزرگ علامه میرجهانی را خدمت شما عزیزان ارائه میکنیم.

علامه میرجهانی در زمان کودکی و نوجوانی، نزد استادی به نام «غلامعلی» آموزش خط می دیده اند و به استاد خود علاقه وافری داشته اند.

پس از چندی استاد ایشان فوت می کند و ایشان یک عصر جمعه برای زیارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن می کنند تا اینکه هوا کم کم رو به تاریکی می گذارد.

در این هنگام صدایی به گوش علامه می رسد که:

فرزندم محمدحسن، برگرد که مادرت منتظر و دلواپس توست.

ایشان به منزل باز می گردند و می بینند که مادرشان دلواپس ایشان شده و منتظر است.

زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا ( علیه السلام)

علامه میرجهانی می فرمودند:

روزی از حرم امام هشتم (علیه السلام) بیرون آمدم که باران گرفت. یاد آن روایت افتادم « کسی که هنگام رفتن به زیارت یک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشیده می شود.»

خیلی خوشحال شدم و اراده کردم دوباره به حرم بازگردم. داخل صحن عتیق که شدم، دیدم داخل صحن را مانند صحرای عرفات چادر سفید زده بودند و با طنابهای محکم آنها را بسته بودند.

تمام صحن این گونه بود و انتهای صحن دیواری سیاه رنگ مانند دود بود. گنبد و ضریح هم میان زمین و آسمان معلق بود. حیرت کردم و از پیر مردی که آنجا بود، پرسیدم: صحن چرا اینطور است ؟

تبسمی کرد و گفت: اینجا همیشه این گونه است: این چادرها متعلق به دوستان و محبان است که به زیارت می آیند و آنها که ولایت آقا را قبول ندارند در آن دیوار سیاه محو می شوند…

سیرت باطنی افراد

علامه می فرمودند:

سی یا چهل روز بود که از مدرسه صدر بیرون نرفته بودم. حتی برای گرفتن نان و غذا، زیرا از جرقویه ( زادگاه ایشان ) نان خشک و غیره آورده بودم.

تا اینکه غذا تمام شد و سه روز بود که چیزی برای خوردن نداشتم پولی هم نبود تا چیزی بخرم و روی درخواست کردن از کسی را هم نداشتم.

تا اینکه دیدم یکی از طلبه ها کاهو گرفته و مشغول شستن آنهاست و برگهای زرد آن را دور می ریزد. صبر کردم تا کارش تمام شد.

وقتیکه خلوت شد رفتم و برگهای زرد را جمع کردم و با عجله به حجره بردم تا رفع گرسنگی نموده و تلف نشوم.

پس از مدتی مجبور شدم به طرف میدان امام بروم (شاید برای استحمام).

از مدرسه بیرون آمده و به بازار رفتم. به محض ورود به بازار حیوانات بسیاری را دیدم و دانستم که آنها همان اهل بازار هستند وحشت مرا فرا گرفت.

فقط دو نفر را به صورت انسان مشاهده نمودم یکی آقا سیدجعفر ساعت ساز که شغلش تعمیر و فروش ساعت بود و دیگری شغلش ترمه فروشی اما بقیه همگی حیوان بودند.

در حالی که می رفتم از ترس عبای خود را روی سرم کشیدم تا کسی را نبینم. ولی از از دیدن پای افرادی که از کنارم می گذشتند وحشت می کردم تا اینکه نزدیک حمام شاه (نزدیک میدان امام) رسیدم و احساس کردم که از ترس دیگر قادر به حرکت نیستم.

به مدرسه بازگشتم استادم آقای سیدمحمدرضا خراسانی (ره) مرا دید و گفت:

چه پیش آمده است؟ دعوا کرده ای که رنگ صورتت تغییر کرده؟

جریان را برایشان تعریف کردم. استاد هم فوری خادم مدرسه به نام مشهدی عباس را صدا زد و یک کاسه با مقداری پول به او دادند و فرمودند:

برو از بازار سیرابی بگیر و بیاور وقتی آورد به من فرمود:

از این طعام بخور، من نخوردم و ایشان اصرار نمود و گفتند:

من استاد تو هستم و امر من بر تو لازم است.

من هم به اکراه از آن طعام خوردم و پس از آن به حالت عادی برگشتم و دیگر همه را به صورت انسان می دیدم.

زیارت مشهد به صورت پیاده

از معدود افراد با همتی که سعادت نصیب آنان شد و پیاده به پابوس حضرت ثامن الائمه مشرف شدند (اصفهان تا مشهد) می توان از علامه میرجهانی نام برد که دو مرتبه توفیق این امر را پیدا کردند.

در سفر اول علامه به ملاقات حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (رحمة الله علیه) رفته بودند.

خودشان می فرمودند:

ازدحام جمعیت بسیار بود و روز اول موفق به دیدار نشدم. روز دوم نشستم تا خلوت شد و خدمت رسیدم .

شیخ حسنعلی نخودکی رحمة الله علیه گفتند:

بفرمایید چه کار دارید؟

گفتم: همه درد جسمی دارند و من درد روحی …

و این ملاقات که قبل از هجرت علامه به نجف و هم جواری با امیرالمومنین (ع ) صورت پذیرفت، نقطه عطفی در مسیر سیر و سلوک ایشان بوده است.

خدا خودش می فرستد

در زمان کهولت و پیری علامه، ایشان یک بار به زیارت امام رضا آمدند و من ( نوه علامه) در بازگشت همراهشان با هواپیما به اصفهان آمدم. علامه ناراحتی دل درد داشتند و داروی دل درد، موجب پا درد ایشان می شد.

هنگامیکه به اصفهان رسیدیم و وارد خانه شدیم بعد از مدتی درب خانه را زدند. درب را که باز کردیم با کمال تعجب مواجه با پزشکی از کشور هندوستان شدیم. او وارد شد، آقا را عیادت نمود و در رفتار خود ادب و احترام و تواضع را در حد اعلائی رعایت می کرد تا جایی که حتی زانوی علامه را می بوسید.

گفت: من آمده ام اصفهان گفته اند: شما مشهد مشرف شده اید، رفتم مشهد گفته اند: به اصفهان برگشته اید.

آقا را معاینه کرد و نسخه ای نوشت.

سپس خودش رفت دارو را تهیه کرد و آمپولی را که لازم بود تزریق کرد.

بعد از این ماجرا علامه رو به بنده کردند و فرمودند:

جواد تو راه خدا را برو، دیگر لازم نیست دنبال دکتر بروی، خداوند خودش دکتر می فرستد.

تو راه خدا را برو دیگر لازم نیست دنبال دارو بروی، خداوند خودش دارو می فرستد…

شما که بیمار هستید، بهتر است شبها بیشتر استراحت کنید و شب زنده داری بر شما خوب نیست ایشان جواب فرمودند:

تنها زمانی که من هیچ دردی احساس نمی کنم، همان دل شب است

در سفر بازگشت هنگامیکه سوار هواپیما شدیم ایشان شروع به تلاوت سوره مبارکه انعام نمودند و وقتیکه به فرودگاه اصفهان رسیدیم سوره را ختم نموده بودند.

در همان سفر یک شب صدای ناله و مناجات آقا را شنیدم و از درب اتاق به صورت مخفیانه نگاه کردم.

دیدم که ایشان فرش اتاق را کنار زده و صورتشان را کف اتاق نهاده و مشغول مناجات و راز و نیاز با خداوند می باشند.

فردا صبح خدمتشان عرض کردم:

شما که بیمار هستید، بهتر است شبها بیشتر استراحت کنید و شب زنده داری بر شما خوب نیست ایشان جواب فرمودند:

تنها زمانی که من هیچ دردی احساس نمی کنم، همان دل شب است.

تهیه و تولید: محمد حسین امین گروه حوزه علمیه تبیان


منبع: برگرفته از پایگاه صالحین