تبیان، دستیار زندگی
بی‌سیم‌چی شان تماس گرفت، گفت :زدند! با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان. بی‌سیم‌چی گفته بود هر چه می‌گردیم نه فرمانده را پیدا می‌کنیم نه جانشینش را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نمی‌خواهم از من چیزی بماند!


بی‌سیم‌چی شان تماس گرفت، گفت :زدند! با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان. بی‌سیم‌چی گفته بود هر چه می‌گردیم نه فرمانده را پیدا می‌کنیم نه جانشینش را...


شهید

پاسدار شهید مجید دایی دایی

فرزند: علی اکبر

در 28 شهریور ماه 1342 در قزوین به دنیا آمد؛ و در 30 آبان 1364 در هور الهویزه به آسمان‌ها پر گشود. مزار ایشان در گلزار شهدای شهر قزوین و در جوار بارگاه امام‌زاده حسین بن علی بن موسی(ع) می‌باشد.

تحصیلات: دیپلم

وضعیت تأهل: مجرد

عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

آنچه میخوانید بخش های از زندگی  و سرگذشت شهید مجید دائی است که هر خاطره جداگانه تمرکز می دهد بر سیر معنوی زندگی شهید دائی. همراه وصیت نامه شهید که در انتها می آید.

*****

سال 42 دنیا آمد. همان زمان که سربازان امام در گهواره‌ها بودند.

*

بچه که بود، هر وقت می‌گفتیم: می‌خواهی چه چیزی برایت بخریم؟ ...فقط یک چیز می‌خواست: تفنگ!

*

مجید شش هفت سال از من کوچک‌تر بود. هیچ وقت احساس نمی‌کردم که یک برادر کوچک دارم. احساس نمی‌کردم که یک برادر بزرگ هستم و باید مراقب برادر کوچک‌ترم باشم! اصلاً انگار هم‌سن خودم بود!

بس که با شجاعت و فراست بود. بچه جنوب شهر بودیم. همان محله‌ها که هفته‌ای نمی‌گذشت مگر آنکه بچه‌های کوچه ما و کوچه بغلی، یا این محله و آن محله با هم دعوا و درگیری داشتند. حالا یک دفعه هم ما با یک نفر دعوای مختصری کردیم. مجید رفته بود طرف را پیدا کرده بود، تهدیدش کرده بود. گفته بود بار آخرت باشد وگرنه... مجید شش هفت سال از من کوچک‌تر بود!

پنج تا بچه بودیم. مجید از همه کمتر درس می‌خواند و از همه بیشتر نمره می‌گرفت! یک بار رمز کارش را گفت: «این هم از بازی گوشی‌هایم هست! در کلاس درس را خوب گوش می‌کنم. زنگ تفریح‌ها هم مشق‌هایم را می‌نویسم. تا بتوانم در خانه بازی‌ام را بکنم!».

***

در راه‌پیمایی درگیری شده بود. ما هم بودیم ولی زود برگشتیم. شب می‌گفت نترسیدها! فردا هم باید بروید!

***

ارتش افتاده بود دنبال مردم. مجید در خانه را باز کرد؛ و با شجاعت آن‌ها را که بیست سی نفری بودند، داخل حیاط جا داد. یکی دو ساعتی بودند؛ اوضاع که آرام شد رفتند.

***

چهار ماه با هم در یک دسته و در یک سنگر در پاسگاه زید بودیم. خط پدافندی بود. دغدغه‌اش این بود که ما که این جا هستیم چرا نماز جماعت نداریم؟

می‌گفتیم: اینجا زیر تیر دشمن است! آرام نگرفت تا اینکه به هر زحمتی بود -پس از صرف بیست و هفت هشت روز وقت- یک حسینیه راه انداختیم. وقتی اعتراض می‌کردند که امنیت نیست، می‌گفت: فرقی با سنگرهای جمعی ندارد! برای افتتاحیه‌اش هم جشنی گرفتند و اعلام کردند که از فردا نماز در سه وقت برقرار است.

و بالاخره نماز جماعت را راه انداخت.

از مال دنیا یک موتور داشت. آن را هم طبق وصیتش دادیم به سپاه. "از این دنیا یک موتور دارم که آن را تحویل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدهید تا آن را در راه اسلام مصرف کنند؛ و اگر چیزی از من بجا مانده تمام آن را به مصارف الهی برسانید که نمی‌خواهم از این دنیا چیزی به اسم من باقی باشد، حتی به عنوان یک لباس"

***

مجروح شده بود. گفته بودند حق نداری بیایی جبهه! کرده بودنش مسوول فرهنگی سپاه معلم کلایه.

همان ایام بود که راه افتاد و از هر جا که توانست پول جمع کرد و یک  آمبولانس برای معلم کلایه خریدند.

***

مرخصی که می آ‌مد؛ پاتوقش مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیها بود.

نماز مغرب و عشا را که می‌خواندند؛ با بچه‌ها می‌رفتند خانه شهدا: تسلیت می‌گفتند و اندکی هم عزاداری می‌کردند. با هم مسافرت هم می‌رفتند. می‌رفتند مشهد.

***

بی‌سیم‌چی شان تماس گرفت، گفت :زدند! با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان. بی‌سیم‌چی گفته بود هر چه می‌گردیم نه فرمانده را پیدا می‌کنیم نه جانشینش را.

(علی تمجیدی) ارشدشان شهید نوری بود. تا خبردار شد راه افتاد با قایق رفت. تعریف می‌کرد.

می‌گفت رفتم دیدم پل‌ها داغان شده و بچه‌ها وحشت‌زده -بدون فرمانده- آنجا هستند.

رفتم آرامشان کردم و مجید را پیدا کردم: افتاده بود داخل آب و خون‌ریزی داشت. فرستادیمش عقب. اما خبری از تمجیدی نبود. گشتیم و گشتیم. بالاخره بعد از نیم ساعت زیر همین پل‌ها تمجیدی را هم پیدا کردیم. امید داشتیم مجید را دوباره ببینیم. اما...

مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب ذکر می‌گفت... تو قایق زخم‌هایش را بستم... وقتی خواستیم پیاده‌اش کنیم دیگر رفته بود... امام رضا علیه‌السلام حاجتش را داد... پشتش خون‌ریزی شدید داشت و ما ندیده بودیم...

***

از مال دنیا یک موتور داشت. آن را هم طبق وصیتش دادیم به سپاه. "از این دنیا یک موتور دارم که آن را تحویل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بدهید تا آن را در راه اسلام مصرف کنند؛ و اگر چیزی از من بجا مانده تمام آن را به مصارف الهی برسانید که نمی‌خواهم از این دنیا چیزی به اسم من باقی باشد، حتی به عنوان یک لباس".

***

اولین اعزام بعد از شهادتشان، برای والفجر هشت بود. بچه‌ها رفتند بر سر مزار مجید و علی وداع کردند و خیلی‌شان در همین اعزام به آن‌ها پیوستند.

پاسدار شهید مجید دایی دایی

وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ مَنْ یقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیقْتَلْ أَوْ یغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیما».

هر کس در راه خدا بجنگد (پس) کشته شود و یا پیروز گردد، به زودی به او پاداش خواهیم داد.

این جانب مجید دائی دائی فرزند علی اکبر وصیت می‌کنم که جبهه رفتنِ من با عقلی کامل و گاهی نه برای مقام و پول و یا احساسات و غیره؛ که برای حفظ اسلام و صدور انقلاب بوده (است).

حال که خداوند (این)نعمت را به من ارزانی داشته که لیاقت شهید (شدن) را داشته باشم، و به لقاء او بپیوندم، از تمام خانواده و دوستان و آشنایانِ خویش می خواهم کسی برایم گریه نکند. اگر هم خواستید گریه کنید بر حسین (ع) گریه کنید که او سالار شهیدان است و ما هرچه داریم از او داریم.

ضمناً مقام شهید آن قدر عظیم است که مقامی به پای او نمی رسد؛ و شما شاهدان تاریخ باید به این شهیدان افتخار کنید و به کوردلان بفهمانید که تا فرد فرد مسلمان عاشق خدا و پوینده راه حسین در این مملکت است، هیچ احدی نمی تواند به نان زور و یا ستمی بکند. که این درس را از مکتب علی (ع) و فرزندش حسین (ع) آموخته اند که ما اگر مانند حسین کشته شویم شما هم بایستی مانند زینب از او درس استقامت بگیرید و راه شهید را ادامه بدهید. که تمام شما در قبال خون شهدا مسئولید.

نباید اجازه بدهید که مستکبران و ظالمان و منافقان ضربه به این حکومت اسلامی که ادامه حکومت علی (ع) است بزنند و همیشه از این پیر مجاهد نائب بر حق امام زمان پیروی کنید حرف او را اطاعت کنید کاری نکنید مانند جدش علی سر به درون چاه برده از دست بی‌وفایی یاران گریه کند.

در آخر باز هم و باز هم از خانواده عزیزم می‌خواهم که این سعادتی را هم که نصیب شما به عنوان خانواده شهید شده حفظ نمایید و به همه تبریک بگویید و از همیشه خوشحال‌تر باشید که این یک امانت را به نحو احسن به صاحب اولیه امانت برگرداندید.

سخنی با خانواده:

پدر و مادرم! از شما خیلی خیلی عذر می‌خواهم و از شما طلب بخشش خطاهایی را که نسبت به شما داشته‌ام خواهانم. می‌دانم خیلی ناراحتتان کردم ولی بدانید به خاطر خدا بایستی انسان از تمام خواسته‌های خویش بگذرد (مانند) عواطف و خانواده.

و ضمناً خداوند همیشه انسان را در سختی‌ها آزمایش می‌کند؛ و یا با مال و جان انسان را آزمایش می‌کند. امیدوارم که از این آزمایش سر بلند به در آییم. مادرم از تو می‌خواهم همیشه از خدا طول عمر پر برکت برای امام عزیز بخواهی و هر وقت سر قبرم آمدی از خدا برایم طلب بخشش گناهانم را بکن.

سلام برادرم محسن جان از شما معذرت می‌خواهم که حق برادری را به جا نیاوردم. آرزو داشتم قبل از مرگم یک بار ببینمت: حال که خدا نخواست راضی به رضای او هستیم. از شما می‌خواهم هیچ‌وقت دست از دفاع از حقانیت جمهوری اسلامی برنداری و مدافع ولایت فقیه باشی که پیروزی در همین است.

مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب ذکر می‌گفت... تو قایق زخم‌هایش را بستم... وقتی خواستیم پیاده‌اش کنیم دیگر رفته بود... امام رضا علیه‌السلام حاجتش را داد... پشتش خون‌ریزی شدید داشت و ما ندیده بودیم...

از خواهران عزیزم می‌خواهم که همیشه روحیه اسلامی خویش را در هر مکان و زمانی حفظ و در ترغیب و تشویق دیگران فعال باشند. و هیچ‌وقت تابع خواسته‌های دل نباشید بلکه خواسته را با مکتب و عقل در نظر بگیرید که این مسئله در رابطه با انتخاب همسر می‌باشد:

دقت کنید ببینید که رضای خدا در آن است انجام دهید وگرنه، نه. در آخر از شما می‌خواهم به عنوان خواهر شهید در تداوم راه شهدا و به ثمر رساندن اهدافشان از پیش کوشاتر باشید.

یک خواهشی از پدر عزیز دارم این است که برایم سه سال و دو ماه روزه و نماز قرض دارم بدهید. و یک موتور دارم آن را به سپاه پاسداران بدهید که در راه خدا به مصرف برسانند.

و در ضمن از تعدادی از اقوام خویش خواهش می‌کنم دست از لجاجت نسبت به حکومت اسلامی بردارند و گرنه هیچ‌وقت راضی نیستم در عزایم و سر قبرم حاضر شوند که به خدا شکایت خواهم کرد.

به امید پیروزی اسلام در تمام زمین به دست مهدی امام زمان

مجید دایی دایی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : دیار رنج