تبیان، دستیار زندگی
ابتئای این داستان جالب را در مقاله پیش خواندیم . وحالا ادامه ی ماجرا : انزوا و تنهایی، بدترین دشمن زنی است که تازه مادرشده . درمورد مری هزار بار بدتر بود چون او از تلفن هم نمی توانست برای گذاشتن یک قرار ملاقات استفاده کند ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نمی شنوم ، اما می توانم


ابتئای این داستان جالب را در  مقاله پیش  خواندیم . وحالا ادامه ی ماجرا :

انزوا و تنهایی، بدترین دشمن زنی است که تازه مادرشده . درمورد مری هزار بار بدتر بود چون او از تلفن هم نمی توانست برای گذاشتن یک قرار ملاقات استفاده کند یا حتی صدای فرد دیگری را از آن سرخط بشنود. اولین روزی که به خانه خودش آمد، دلش می خواست به مادرش زنگ بزند و بگوید که او و بچه هایش خوب هستند و مشکلی ندارند. او شماره ی خانه والدینش را گرفت و همین که صدای مبهمی که گمان می کرد نشانه ایجاد ارتباط است شنید وبدون اینکه بداند مادرش پشت خط است یا پدرش گفت:" من مری هستم، می دانم که شما نگران من هستید، می خواستم خبر بدهم که همه چیز روبه راه است و مشکلی نیست! روزهایی بود که از فرط استیصال برای برقراری تماس با یکی از دوستانش شماره او را می گرفت و گوشی را به پسر دوساله اش می داد تا او این کار را انجام دهد.

ولی حتی ملاقات منظم با همبازیهای پاتریک یا رفتن به پارک نمی توانست مری را ازآن احساس تنهایی که بسیاری از مادرانی که بچه کوچک دارند، با آن مواجهند، مثل مادران شنوا رها سازد. دوستانش با او همراهی می کردند – یکی کاغذ و قلم برایش می آورد، تا نظرش را کتبی اعلام کند؛ یکی از دوستانش که پرستار بود، مهارتهایش را در زبان اشاره، تجدید و تقویت کرد تا راحت تر بتواند با او ارتباط برقرار نماید. ولی با این حال ، مری همچنان از شرکت در گفتگوهای جمعی محروم بود.

مری دریافت که زندگیش هرگز مثل گذشته نخواهد بود

در سومین سالگرد تولد پسرش ، مری متوجه شد که دیگر نمی تواند مانند سابق در فعالیتهای خانوادگی شرکت جوید. او داشت یک برنامه شنوایی درمانی را به پایان می رساند و امید زیادی داشت که این برنامه به او کمک کند که زندگیش به صورت عادی درآید.

" در جشن تولد پاتریک چند تن از مادران همسن و سال او حضور یافته بودند و گروهی با هم صحبت می کردند ولی من نمی توانستم در صحبت آنها شرکت کنم. می دیدم که همه می خندند و شوخی می کنند، به خودم می گفتم که این میهمانی بسیارخوبی است ولی من از آن لذت نمی برم. خیلی مایوس کننده وملال آور بود که می دانستم این وضع همین طور ادامه می یابد وهیچ امیدی به بهتر شدن آن نیست." مری احساس بی کفایتی می کرد، بخصوص هنگامی که مادری دیگر به بچه ای جوابی می داد ولی او اصلاً متوجه نمی شد که درخواستی صورت گرفته یا چیزی پرسیده شده است.

پس از همین میهمانی بود که او به یک برنامه حمایتی مخصوص افراد ناشنوا دریک دانشگاه دولتی پیوست و راهکارهایی برای مقابله با این مشکل یاد گرفت. مری متوجه شد که برای او و شوهرش بسیار مهم است که به صورتی باهم گفتگو کنند، " از اشتباهات دیگران چیز یاد می گرفتم – از مسائل فرعی می گذشتم و فقط در مسائل اساسی با شوهرم تبادل نظرمی کردم. من ازدواجهای سی ساله ای را دیده بودم که یکی - دوسال پس از بروز مشکل در شنوایی به طلاق انجامیده بود."

یکی از بزرگترین ناراحتیهای او این بود که نمی توانست در ایام کریسمس آهنگهایی که به این مناسبت اجرا می شد، بشنود.اما درجشنهای سال نو، کشف هیجان انگیزی کرد: او متوجه شد که صدای قوی را می تواند بشنود. او که به شدت از این کشف به هیجان آمده بود، این تجربه را با افراد دیگری که مبتلا به نقصان شنوایی بودند، درمیان گذاشت. او و دوستان موسیقیدانش به بحث درمورد اجرای موسیقی به مناسبت ایام کریسمس برای افرادی که شنوایی اندکی دارند، پرداختند. تحقیقات آنها نشان داد که هیچ کس تا آن موقع به فکر تولید و اجرای موسیقی ، خاص چنین افرادی نبوده است.

یک سال بعد آنها اولین نوار موسیقی خاص کم شنوایان را با کیفیت صدای بالا به مناسبت کریسمس تولید و روانه بازارکردند، که مورد توجه مردم و رسانه ها قرار گرفت. مری می گوید:" ما بعد از آن با تولید نوارهایی خاص بچه ها و بزرگترهای کم شنوا، موسیقی را وارد زندگی کسانی کردیم که از آن بی بهره بودند و این تجربه فوق العاده ارزشمندی بود."

بچه ها خیلی سریعتر خود را با او وفق دادند

با اینکه زندگی مری به کل تغییر کرده بود، بچه هایش چون خیلی کم سن و سال بودند، چندان ذهنیتی از گذشته نداشتند که حالت مقایسه برایشان پیش بیاید. پاتریک که درزمان وقوع ناشنوایی درمادرش به حرف آمده بود، ظاهراً وضعیت جدید را پذیرفته بود. با این حال، در سه سالگی دچار لکنت شده بود که مری علت آن را ناشنوایی خودش می دانست و از آن بابت خود را سرزنش می کرد. ولی این مشکل با رفتن پاتریک به مهد کودک حل شد. الیزابت هم مدتها تصور می کرد که مادران همه بچه ها کر هستند.

مری همچنین گمان می کند که چون مجبور بوده بیش از حد به پاتریک تکیه کند، او بچه ای مستقل بار آمده و خیلی از خواهرش مواظبت می کند. او همیشه به محض اینکه الیزابت اظهار ناراحتی می کرد یا می خواست چیزی بگوید، به نزدش می رفت و مشکل یا خواسته او را به مادرش انتقال می داد.

حال که بچه ها هشت و دهساله شده اند، بعضی امور راحت ترشده ولی مشکلات تازه ای پدید آمده است. برای مثال، او نمی تواند درامور درسی یا کمک آموزشی بچه ها آن طور که دلش می خواهد، دخالت نماید. زمانی که معلم از والدین می خواست که در روخوانی به بچه ها کمک کنند، مری اصلاً نمی توانست کاری انجام دهد، چون نمی توانست بفهمد که آیا بچه کلمه ای را غلط می خواند یا اشتباه تلفظ می کند.

ولی او که به هیچ وجه نمی خواست تسلیم آن وضعیت شود، راهی برای دخالت درامور درسی بچه هایش و کمک به آنها پیدا کرد. او یک برنامه آموزش زبان اشاره و ناشنوایی ایجاد کرد و درسال تحصیلی بعدی آن را درمدرسه ارائه کرد. مری این زبان را درکتابخانه ی مدرسه آموزش می داد و به عنوان منبع اطلاعات راجع به ناشنوایی و ناشنوایان به متقاضیان خدمات می داد. " می خواستم به این ترتیب انتظاراتم را تغییر دهم ، من برخی کارها را نمی توانم انجام دهم ولی از عهده پاره ای دیگر بر می آیم." او یک دوره آموزش کارهای گرافیکی با کامپیوتر را گذرانده و در آن مهارت کافی پیدا کرده و امیدوار است که بتواند در خانه اش کارهایی د رارتباط با این مهارت انجام دهد.

ارتباط در این خانواده تقویت می شود

مری می داند که مسائل و مشکلاتی درپیش خواهد داشت. او درعین حال که همچنان زبان اشاره را به فرزندانش می آموزد، نمی داند که تا کی می تواند از آنها به عنوان مترجم کمک بخواهد. همچنین نگران سالهای بلوغ بچه ها بود، سالهایی که اکثر بچه ها چندان علاقه ای به ارتباط و گفتگو با والدینشان نشان نمی دهند و نسب به وجود یا بروز تغییر در خانواده شان به شدت حساس هستند. مری حتی به دورتر هم نگاه می کرد، به زمانی که نوه دار شود." از فکر اینکه نمی توانم با آنها حرف بزنم، خیلی افسرده می شوم ." اما ارتباط و گفتگو در خانواده مری تقویت می شود" همه آن را فوق العاده مهم تلقی می کنند . او امیدوار است که همین امر، شالوده ای باشد که بر اساس آن، آنها در مواقع دشواری به یکدیگر تکیه کنند.

مری اینک که به گذشته نگاه می کند می گوید:" من و خانواده ام خیلی خوشبختیم . درست است که نمی توانم بشنوم ولی " مامان دوستت دارم" را در نگاهشان و بر لبهایشان می بینم و از لمس دستها یشان احساس می کنم.

زن روز

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.