تبیان، دستیار زندگی
وقتی این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: م
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

66روز زندگی مشترک ما!


وقتی این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را. مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود ...


66روز زندگی مشترک ما!

«محمد عیدی مراد» از فرماندهان لشکر 7 ولیعصر (عج) است که پس از سال‌ها دوری از جنگ، در وبلاگ شخصی اش به نام «یاد همرهان»،‌ شروع به نوشتن خاطرات روزهای تلخ و شیرین دفاع مقدس کرده و چه سخت است، وقتی رزمنده‌ای در جبهه رو در روی دشمن بجنگد و خانواده‌اش در اثر بمباران به شهادت برسند.

وی در وبلاگ خود چنین می نویسد:

هنگامی که مادرم (فاطمه صدف ساز) در تاریخ 19 /9/ 60 در دزفول در روی  پل قدیم شهر، در یک راهپیمایی به طرف «بهشت علی» شرکت کرده بود ـ به همراه همسرم (عصمت پور انوری) و  زن برادرم (مرضیه بلوایه) ـ موشکی به زیر پل اصابت کرده بود و به دنبال آن، جاهای گوناگونی از بدنش ترکش خورده بود.

همسرم عصمت و همسر برادرم در جا شهید شده بودند. من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم 67 و از زمان ازدواج من 66 روز گذشته بود.

هنگامی که این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد، مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و  به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم.

بغض گلویم را می‌فشرد، صورتم را عقب کشیدم، ولی دیدم حریف مادر نمی‌شوم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را.

من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم 67 و از زمان ازدواج من 66 روز گذشته بود.

مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود ...

یاد روزی افتادم که از یک طرف عراق به دزفول موشک می‌زد و از طرف دیگر، من و دو برادرم غلامرضا و مهدی در جبهه بودیم، احتمال شهادت در بین خانواده را می‌دادم و برای اینکه مادرم را برای پذیرش شهادت در خانواده آماده کنم، قدری با او صحبت کرده بودم.

مادرم ادامه داد: کاش من هم شهید شده بودم. چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسی با انتخاب همسرت مخالفت می‌کردم (عصمت (همسرم) دوست داشت شهید شود،) چقدر بعد از عروسی‌تان، به ما احترام می‌گذاشت و ما هم به او احترام می‌گذاشتم و دوستش داشتم، نمی‌دانم چرا آنها رفتند و مرا تنها گذاشتند.

زمانی که برای خواستگاری رفته بودم، پس از اینکه همسرم را دیدم و اعلام آمادگی برای ازدواج با او گرفتم، خانواده‌ام مخالفت کردند و من هم به جبهه رفتم و آنقدر به مرخصی نیامدم تا به ازدواجمان راضی شدند. پس از ازدواج اخلاق همسرم چنان بود که نظر همه خانواده را به خود جلب کرده بود.

در همان لحظه پرستاری وارد شد و گفت: مادر گریه نکن!

66روز زندگی مشترک ما!

مادرم گفت: این پسر من است و همسرش شهید شده...، این را که گفت، بغضی به گلویم چنگ انداخت. دلم می‌خواست از اتاق بیرون بروم و گریه کنم، اما نمی شد. اشک دور چشمانم حلقه زده بود و یک قطره از چشم چپم سرازیر شد. در همان حال مادرم می‌خواست اشکش را پاک کند، من هم از فرصت استفاده کرده و با دستم آن یک قطره اشکم را پاک کردم، ولی آنقدر بغض گلویم را می‌فشرد که قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم، حتی در این حد که به مادر بگویم: گریه نکن.

پس از شهادت برادرم مهدی، که آن موقع در اتاق بیمارستان در کنارم بود، دفاتر خاطراتش را می‌خواندم، این دیدار را نیز در دفترش نوشته بود و گفته بود محمد در جلو مادر گریه کرد.

مادرم پس از پاک کردن اشکش ادامه داد:

از خانه که خارج شدیم، چند دسته از مردم بودند که پرچم به دست داشتند. من به دو عروسم گفتم: صبر کنید با اینها برویم!

عصمت گفت: نه دیر می‌شود.

ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به «شهید آباد» آهسته از کنار خیابان راه افتادیم ولی هیچ تاکسی ما را سوار نکرد، تا اینکه مجبور شدیم به طرف قبرستان «بهشت علی» حرکت کنیم، اول پل قدیم که رسیدیم من ایستادم، عصمت گفت: چرا نمی آیی؟

گفتم: صبر کن این پرچم راهپیمایی جلو برود و ما بعد از آقایان حرکت کنیم.

عصمت باز هم گفت: نه! دیر می شود، بیا برویم.

مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد.

با هم به راه افتادیم. وسط‌های پل که رسیدیم یکباره به پشت به زمین خوردم، چشم‌هایم را باز کردم دیدم غرق خون هستم و عصمت پیچیده در خودش و مرضیه (همسر برادرم) هم نصف سرش رفته. گفتم: خدایا چرا آنها را بردی و مرا گذاشتی...، حرف مادر به اینجا که رسید سیل اشک از چشمانش جاری شد.

پس از مدتی که پیش مادر ماندم، با بغضی که گلویم را می فشرد، آهسته از او خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد.

چند سال پیش در سفری به مشهد به منزل حجت‌الاسلام علی راجی رفتم. همسرم پیش از شهادت، شاگرد کلاس قرآن حاج آقا راجی بود.

آن روز ایشان می‌گفت: همسرتان می‌دانست که شهید می‌شود، چون به همکلاسی‌هایش سپرده بود که اگر شهید شدم، علی راجی نماز میتم را بخواند. در حالی که هیچ کدام از همکلاسی‌ها امید به شهادت نداشتند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : تابناک