همه را شکل یار میبینم (طنز)
شعری از محمد نظری ندوشن، برگزیده مقام اول ششمین جشنواره طنز مکتوب:
دائم از غصه میزنم بر سر | |
زندگی مشکل است بیدلبر | |
دوستانم شدند بابا، و | |
بنده هستم هنوز بیهمسر | |
پیرمردی مجردم، که همه | |
میدهندم نشان به یکدیگر | |
پسرِ پیر داند ارزش زن | |
پیر دختر هم ارزش شوهر | |
زرگر از قدر زر خبر دارد | |
گوهری داند ارزش گوهر | |
وای بر من، خروس با مرغ است | |
شدهام از خروس هم کمتر | |
نه جگر دارم و نه دندانی | |
بسکه دندان گذاشتم به جگر | |
گرچه در بین جمع خاموشم | |
دارم آتش بر زیر خاکستر | |
گفت یک بچه دبستانی: | |
«میم مثل چه؟» گفتمش: «محضر» | |
با تو از راز خویش میگویم | |
گرچه آن را نمیکنی باور: |
همه را شکل یار میبینم پیرزن را نگار میبینم
همه عمر در تعب بودن | |
از غم و غصه جانبهلب بودن | |
با هزاران کمال و فضل و ادب | |
بین افراد بیادب بودن | |
از مرضهای سخت در بستر | |
روز و شب در تنور تب بودن | |
با یکی از اجنه تنهایی | |
کنج یک غار نصفشب بودن | |
در جهنم هزار و ششصد سال | |
با ابوجهل و بولهب بودن | |
هست اینها و بدتر از اینها | |
بهتر از مثل من عزب بودن |
همه را شکل یار میبینم پیرزن را نگار میبینم
خواب دیدم شبی که زن دارم | |
کت و شلوار نو به تن دارم | |
جشن برپا شدهست و از هر سو | |
میهمانان مرد و زن دارم | |
جای یک زوجه، شانزده زوجه | |
جای ماشین عروس ون دارم | |
صبح وقتی که چشم وا کردم | |
باز دیدم که صد محن دارم | |
نه کتی در برم، نه شلواری | |
نه اگر جان دهم کفن دارم | |
نشود مبتلا کسی، یارب | |
به چنین حالتی که من دارم |
همه را شکل یار میبینم پیرزن را نگار میبینم
دوش رفتم به درب خانه وی | |
زنگشان را فشار دادم هی | |
عوض گل رسید بوته خار | |
جای او در گشود مادر وی | |
گفتم: «ای نازنین، قبولم کن | |
به غلامی، که عمر من شد طی» | |
گفت: «هستی نجیب؟» گفتم: «هان» | |
گفت: «مؤمن چطور؟» گفتم: «اییی...» | |
گفت: «کار تو چیست؟» گفتم: «هیچ» | |
گفت: «سرمایه تو؟» گفتم: «هییی...» | |
گفت: «پس بیش از این نکن اصرار» | |
گفت: «پس بعد از این نشو پاپی» | |
گفتم: «ای بر سرت بلا بارد | |
صبر بر این بلا کنم تا کی؟ |
همه را شکل یار میبینم پیرزن را نگار میبینم...»
گر موفق شوم به دیدن او | |
گویمش: «ای نگار زیبارو | |
آنقدر عاشق تو ام که مپرس | |
آنقدر مخلص تو ام که مگو | |
هرکسی جز تو را بگیرم، هست | |
زن بد در سرای مرد نکو | |
نشود حسنهای ما کامل | |
تا ندارم زن و نداری شو | |
دختر خانه بودهای، کافیست | |
خانم خانه باش و کدبانو | |
تا به کی پیش مادرت باشی؟ | |
همنشینی بد است با بدخو | |
کس ندیده کلاغ با طاووس | |
کس ندیده گراز با آهو...» | |
پاک دیوانهام، چه میگویم؟ | |
اینچنین کی زنم شود یارو | |
مبتلایم به درد ناجوری | |
که نگردد علاج با دارو |
همه را شکل یار میبینم | |
پیرزن را نگار میبینم |
چون به تن میکنند جامه تنگ؟ | |
شده چادر برای زنها ننگ | |
در خیابان لباسها دارند | |
با بدنها نبرد تنگاتنگ | |
تا بگویی که «این چه ترکیبیست؟» | |
میشوی بیکلاس و بیفرهنگ | |
در چنین دورهای که هر دهِ ما | |
گفته زکی به شهرهای فرنگ | |
تا زمانی که پیر صد ساله | |
صورتش خوشگل است و رنگارنگ |
همه را شکل یار میبینم | |
پیرزن را نگار میبینم |
«حشمت» آید به چشم من «نسرین» | |
«قدرت» آید به چشم من «پروین» | |
بشنو اکنون حکایتی جالب | |
گر نداری به حرف بنده یقین | |
میگذشتم زکوچهای، دیدم | |
برگی از یک مجله روی زمین | |
روی آن عکسی از دو دختر بود | |
چهره هر دو مثل حورالعین | |
نیم ساعت به دیده حسرت | |
خیره بودم بر آن ورق همچین | |
زنی آمد که: «چیست این؟» گفتم: | |
«چه بگویم، خودت بیا و ببین | |
روی زیبای حوریان بهشت | |
کرده است این مجله را تزیین» | |
گفت: «یارو، خدا شفات دهد | |
باشی از این به بعد بهتر از این | |
اینکه عکس فرشته میبینی | |
هست عکس لنین و استالین...» | |
گفتم: «امروز چون تو میبینم | |
همه را، ای نگارِ ماهجبین» | |
گفت: «بس کن، نگار سیخی چند؟ | |
شدهای پاک خل، منم: افشین...» |
همه را شکل یار میبینم | |
پیرزن را نگار میبینم |
بخش ادبیات تبیان
منبع: دفتر طنز حوزه هنری