تبیان، دستیار زندگی
عملیات‌های متعددی را فرماندهی کرده بود اما آن شب در سنگر محقرانه با ما بر سر یک سفره نشسته بود. لطیفه می گفت و گاهی خاطرات عملیات گذشته را تعریف می کرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین لبخند فرمانده


عملیات‌های متعددی را فرماندهی کرده بود اما آن شب در سنگر محقرانه با ما بر سر یک سفره نشسته بود. لطیفه می گفت و گاهی خاطرات عملیات گذشته را تعریف می کرد


آخرین لبخند فرمانده

رمضان سال 1367 شمسی بود. عقربه های ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که بیدار شدیم؛ قبلا با فرماندهی یگان هماهنگ کرده بودیم که قصد10 روزه می کنیم تا روزه خود را کامل بگیریم. با قولی که گرفته بودیم بساط سحری را آماده کردیم. چند عدد تن ماهی، لوبیا، خرما، چند عدد قوطی کوچک ماست، مقداری خیار، نان و چای بساط سفره رنگین ما بود. فرمانده گروهان داخل سنگر آمد و بعد از گفتن خسته نباشید و احوالپرسی گفت: شاید ماه رمضان امسال بتوانیم روزه کامل بگیریم و دعا و شب زنده داری داشته باشیم. به قول بچه های گروهان او از فرماندهان با حال منطقه بود. خاکی بود و با بچه های جبهه مثل یک دوست رفتار می کرد.در زمان آموزش های نظامی بسیار جدی بود و با هیچ فردی شوخی نداشت با این حال دل رئوف و مهربانی داشت و به وقت عملیات در مقابل دشمن بعثی عراق سخت و محکم، جسور و بی باک و با تجربه بود. انگار سال ها در برابر دشمنان کشورش جنگیده بود، عملیات‌های متعددی را فرماندهی کرده بود اما آن شب در سنگر محقرانه با ما بر سر یک سفره نشسته بود. لطیفه می گفت و گاهی خاطرات عملیات گذشته را تعریف می کرد، لبخند می زد و خیلی با نشاط و شادمان بود. کمتر فرمانده ای را دیده بودم که این همه با بسیجیان و برادران جبهه صمیمی و گرم بگیرد.آن شب پر ستاره جنوب، نور ماه روی دریاچه عجب شیر سایه انداخته بود. علفزارهای حاشیه دریاچه به بلندای دیواری می نمود، صدای جیرجیرک ها و سکوت شب زیبا بود و دلنشین. برای گرفتن وضو از سنگر خارج شدم، در افکار و خاطرات خود غوطه ور بودم و سلانه، سلانه مسیر سنگر تا تانکر آبی را که برای شستن دست و صورت در گوشه ای تعبیه کرده بودند، طی کردم. با خود فکر می کردم که امشب چه سکوتی منطقه را در بر گرفته است، حتما عراقی ها هم در این سکوت شب می خواهند روزه بگیرند و پای سفره سحری نشسته اند. به همین دلیل بر خلاف سایر شب ها گلوله ای شلیک نمی کنند. همین طور از سنگر دورتر می شدم که ناگهان صدای سوت مهیب توپ 120 را شنیدم، احساس کردم صدا خیلی نزدیک است، بلافاصله خودم را روی زمین پرتاب کردم، سرم را میان دو دستم گرفتم و به شمارش اعداد پرداختم، هنوز به رقم 7 نرسیده بودم که انفجاری رخ داد و بعد از آن گرد و غبار بلند شد.

 بچه های امداد از راه رسیدند فوری برانکار دستی را روی زمین گذاشتند و از بچه ها خواستند که کمک کنند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان...

صدای فریاد بچه های سنگر را شنیدم که فرمانده را صدا می زدند، با سرعت خودم را به نزدیک سنگر رساندم، پیکر نیمه جان فرمانده توسط دوستان از سنگر بیرون آورده شد، وقتی چهره خون آلود، اما خوشحال فرمانده را دیدم، بی اختیار اشک از دیدگانم جاری شد. بچه های دیگر هم به شدت متأثر شده بودند. لحظه ای به همین منوال گذشت تا این که فرمانده لب به سخن گشود و به یکی از بچه ها گفت: حمید جان، همشهری لطفا نامه ای را که در جیب دارم، به خانواده ام برسان، این زحمت را به تو محول کردم، چون به هر حال هر چه نباشد ما همشهری هستیم، به همسرم بگو، خیلی دوستش دارم ولی همان طور که گفته بودم به آرزویم در ماه مبارک رمضان رسیدم برایم گریه نکند و مجلس نگیرد، مقداری پول در زیرزمین منزل داخل جعبه چوبی قهوه ای رنگ گذاشته ام. مبلغش کم است اما به بزرگواری خودش حلالم کند، اگر چه تولد فرزندم را ندیدم، اما اگر فرزندم پسر بود حتما اسمش را علی بگذارد، اخلاق و منش حضرت علی(ع) را هم به او بیاموزد.

آخرین لبخند فرمانده

به هیچ کسی هم بدهکار نیستم. بقیه خواسته های خودم را در وصیت نامه نوشته ام، به پدر و مادرم بگو، خداوند امانتی را که به آنان سپرده بود پس گرفت، پس برایم شیون و زاری نکنند. من از کودکی تلاوت آیات قرآن را دوست داشتم، پس برایم بسیار قرآن بخوانند، در این لحظات بچه ها فقط به لب های فرمانده خیره شده بودند و مژه هم نمی زدند. بچه های امداد از راه رسیدند فوری برانکار دستی را روی زمین گذاشتند و از بچه ها خواستند که کمک کنند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان چهره اش نورانی شد. تا کنون عروج شهیدی را این قدر از نزدیک ندیده بودم، صورتش سفید و نورانی، لبانش متبسم و چشمانش بسته شد انگار که خواب باشد. بچه های امداد، پیکر پاک شهید را با ذکر ا...اکبر، بلند کردند و روی برانکار گذاشتند و رفتند. خاطرات آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. آن شب هیچ یک از بچه ها لقمه نانی بر لب نگذاشت. از آن زمان به بعد موقع افطار یا سحری بشقاب، قاشق و لیوان چای مخصوصی به یاد فرمانده گوشه سفره می گذاشتیم. گاهی اوقات برادر حمید که همشهری فرمانده بود سعی می کرد حال و هوای سنگر را با گفتن لطیفه یا خاطره ای عوض کند اما وقتی نگاه غمگین ما را می دید، سکوت می کرد. هنگام سحر که می شد، سحری مختصری می خوردیم و همگی از سنگر بیرون می رفتیم و هر یک به گوشه ای پناه می بردیم و به یاد فرمانده گریه می کردیم. وقتی خوب تخلیه می شدیم برای این که کسی متوجه گریه کردنمان نشود وضو می گرفتیم، یعنی ما برای وضو گرفتن بیرون رفته ایم. سپس وارد سنگر می شدیم و به یاد فرمانده عزیزمان قرآن را باز می کردیم و هر کدام به ترتیب قسمتی از جزء قرآن را می خواندیم و پس از پایان هر جزء صلوات و فاتحه ای به یاد فرمانده می فرستادیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ویژه نامه حماسه آفرینان سرزمین خورشید – ویژه هفته دفاع مقدس

نویسنده: مجید خروشی