حجتالاسلام و المسلمین بابا!
سلام بابا! سلام بابای من! حاج آقای مردم!! حضرت حجه الاسلام و المسلمین دعوتنامهها!!!
امروز می خواهم با شما حرفهایی را که سالهاست در سینه دارم بازگو کنم. شاید از شما تشکری کرده باشم و شاید از همه حاجی باباها! شاید هم سینه خیلی از ما که به شوخی می گفتیدمان ولد العالم نصف العالم، خالی شود از گفتگوهایی که شاید هیچگاه وقت گفتنشان فرا نرسد.
کوچکتر که بودم، پنج ساله یا شش ساله، شما با باباهای دیکر هیچ فرقی نداشتید. من نه اسم آن عمامه سفید را میدانستم و نه معنای آن عبای بلند را.
فقط لذت عالم را می بردم وقتی که همراه مامان از این سر خانه تا آن سر خانه آن عمامه سفید را می کشیدید و من زیر آن مشغول به جست و خیز میشدم.
این بازی کودکانه شاید یکی از شیرینترین بازیهایی بود که ما چون ولد عالم بودیم و بابایی مان عمامه می پوشید از آن بهرهمند شده بودیم و بچههای دیگر کمتر طعم آن را چشیده بودند. بعدها که به مدرسه رفتیم تازه فهمیدیم هر بابایی به جز شعرهایی که بلد است و یادمان می دهد، به جز سوره هایی که از حفظ است و از ما میپرسد، به جز دیدن برنامه های تلویزیونی و اخباری که ما هیچ از آنها سر در نمیآوریم، ویژگی دیگری هم دارد که به آن «شغل» میگویند! هر وقت با همکلاسی ها بیکار میشدیم شروع می کردیم از چشم و ابروی بابای همدیگر پرسیدن تا کار میرسید به پرسیدن شغل پدر! اما شغل تو در هیچ کنجی از آن هشت گوشه شاه و وزیر و وکیل نبود!
انگشت شصت و سبابه دست چپ و راست را داخل کاغذی که پر از شغلهای رنگارنگ از خلبانی تا معلمی و دکتری در آن نوشته بود می کردیم و انگشتها را به هم میآوردیم.
بعد یک نفر یک گوشه را انتخاب می کرد، انگشتها را که باز میکردی، شغل هم بازیت معلوم میشد. اما من هیچ شغلی از آن هشت شغل را دوست نداشتم.
من تو را دوست داشتم پس دوست داشتم مثل تو باشم: روحانی!
زمان جنگ بود، امام واجب کرده بود که هر که توان دارد به جبهه برود. تو مشغول درس بودی. آن موقع من سر از نمره و امتحان در نمیاوردم اما مامان بعدها می گفت همیشه نمره های تو عالی بود. بزرگتر که شدم از جزوههای منظم و خحکشی شده ات کار سختی نبود که علاقه تو به درس و تحصیل را به راحتی متوجه شوم.
وقتی که جنگ شد اما شال کلاه که نه، عبا و عمامه را برداشتی و من و مامان را تنها گذاشتی و رفتی جبهه! من که معنی روز و ماه را نمی فهمیدم اما الان که بزرگتر شده ام می فهمم که همسرت را در یک شهر غریب تنها بگذاری و خودت هم بدون موبایل و تلفن و هیچ وسیله ارتباطی چند روز یکبار از وسط خاک و خون و آتش چند ثانیهای تماس بگیری و بگویی من سالمم، خداحافظ یعنی چه! رفتی جنگ و شدی آدم جبهه و آرام آرام زندگی تو شد رزم و جهاد و آش و کاسه مامان هم شد کار فرهنگی برای همسران رزمندهها.
به جای اینکه به خانه و زندگی برگردی، خانه و زندگی را با خودت بردی وسط معرکه. کردستان، جنوب، بوکان، مهاباد، قصرشیرین، اهواز، آبادان و...
تا سالها که مدرسه می رفتم یکی از افتخاراتم این بود که من نصف ایران را گشته ام! بالاخره سفرهای شما و ماموریت های شما به جز رنج دوری و دلتنگی، افتخاراتی از این قبیل هم داشت.
جنگ که تمام شد تو هم برگشتی سر درس و مشقت.
صبح ها قبل از اینکه من به مدرسه بروم تو به مدرسهات! می رفتی و دفتر مشقهای تو خیلی بیشتر از دفتر مشقهای من بود! همان دفترهای صد برگی که هر وقت از کنجکاوی نگاهی به آنها میانداختم یک کلمهشان را هم نمی فهمیدم! اما آرام آرام داشتم می فهمیدم شغل شما با همه شغلها فرق می کند. شغل شما «شغل» نبود، به قول خودتان، «تکلیف» است.
یک بار معلم راهنمایی پرسید شغل پدرت چیست؟ گفتم: روحانی، بعد پرسید تو میخواهی چکاره شوی؟
من هم که عاشق تو بودم بابا، بی درنگ جواب دادم: من هم روحانی!
آقای معلم هم نه گذاشت و نه برداشت، شروع کرد ربع ساعتی از مزایا و نیاز جامعه به شغلهای دیگر سخن راندن و اینکه جامعه به این همه روحانی نیاز ندارد! و نیازی نیست همه روحانی بشوند! و ...
بابا من چه جوابی باید می دادم؟ حالا که فکر می کنم به آن حرفها و میشنوم درصد بالایی از مساجد کشور امام جماعت ندارند و چقدر زیاد روستاهای این مملکت شیعه نشین بدون روحانی هستند و در علوم انسانی چقدر عقب مانده ایم و...
افسوس می خورم که چرا این آمارها را آن روز نمیدانستم تا حداقل جلوی همکلاسیها سرخوردهام نمیکرد.
آرام آرام که بزرگتر می شدم آن صفای کودکی رخت بر میبست. وقتی شغل شما را می پرسیدند گاهی توریه میکردم و می گفتم بابای من فرهنگی است! نه دروغ بود نه راست! آخر تو معلم بودی، اما نه معلم آموزش و پرورش! معلم یک شهر بودی!
بابا یک حرف را می خواهم در گوشی به تو بگویم! فقط بین من و تو! حرف یک نصف عالم با یک عالم!
بابایی خوب من! هنوز هم که هنوز است آرزویم این است که مثل تو باشم.
حالا بعد از این همه سال در دانشگاه در لیسانس و فوق لیسانس و دکترا چرخیدن. درس خواندن و درس دادن، پشت و روی میز نشستن! حالا اما باز دوست دارم مثل تو باشم. مثل تو که هنوز خانهات را آجرنما نکرده ای! مثل آن دوستت که هنوز خانه ندارد اما دلش خانه همه مردم یک روستاست! یا مثل آن دوستت که از مال دنیا فقط یک پیکان مدل 70 داشت، اما دلی داشت که مردم یک شهر را در آغوش خود گرفته بود.
بابا درگوشی میگویم، هنوز حسرت کودکیام را می خورم که مرا زیر عبایت پنهان میکردی و به پادگانی می بردی که زمان جنگ آسایشگاه نبود، قرارگاه معرفت بود و مردانگی!
هنوز که هنوز است عطر «تی رز» که به مشامم میرسد بیست و پنج سال سنم پایین میآید و روی انگشتهایم بلند میشوم تا عمامهات را از روی رختآویز بردارم و روی سرم بگذارم؛
اما هنوز دستم به عمامه نرسیده تو دعوایم میکنی! راستی بگذار راز دیگری را با تو در میان بگذارم! یادت میاید که هیچ وقت نگذاشتی عمامهات را روی سرم بگذارم؟ میگفتی این عمامه رسولالله است و حرمت دارد و وسیله بازی و شوخی نیست. بابایی، به جان خودم من هم نمی خواستم بازی دربیاورم، فقط کنجکاور بودم که قیافهام با عمامه شما چه شکلی میشود و عاقبت یک روز که خانه نبودید...
بابایی من، چون شما روحانی بودید ما خیلی جاها نمی رفتیم و خیلی کارها را نباید انجام میدادیم، حتی در مدرسه اگر مثل همه همکلاسیها شیطنتی میکردیم، آقای ناظم از ما انتظار دیگری داشت و همیشه از ما بعید بود!
بابا! حالا که بزرگتر شدهام، کوچکیم را در برابر شما بیشتر احساس می کنم. حجت الاسلام و المسلمین دعوتنامهها، حاج آقا زید عزه، دامت برکاته خانه ما!
حضرت حاجی بابا! ممنون که بزرگترین ثروت دنیا را به ما دادی! تو پیش از آنکه بیرون منزل حجتالاسلام باشی برای من و مامان و آبجی و داداشی حجتالاسلام بودی و هستی!
امام جماعت راکب منزل ما بودی و هستی و حتی رساله توضیح المسائل گویای خانواده، استاد اخلاق و عرفان اسلامی، مبلغی که همه شبهات اعتقادی و سیاسی ما را به دقیقهای پاسخ میگویی.
حضرت حجت الاسلام و المسلمین بابا که سایهات بر سر ما بلند باد، شاید آقای همسایه برای فرزندش زمینی خریدهاست به مساحت چندصد متر در فلان محله به قیمت خدا میلیون تومان، شاید آقای فلانی امروز سه دونگ کارخانه و شش دونگ فلان آپارتمان را به نام نوردیده کرده باشد، و همه اینها خوب است و چه بهتر که هر که دارد به نزدیکان و اطرافیان نیز بدهد و ببخشد، اما تو گوهری جاودانه به ما دادی که با تمام زمینهای این شهر و با همه کارخانههای کوچک و بزرگش آن را عوض نمیکنم.
حضرت بابا، حجت الاسلام قلب من! از مسلمانی توست که هنوز من مسلمانم!
نویسنده: حیدر رضوانی
تهیه و تولید : گروه حوزه علمیه تبیان