تبیان، دستیار زندگی
روزی نقاشی دو آدمک کشید. آدمک اولی را رنگ قرمز زد و آدمک دومی را رنگ آبی، آدمک قرمز دو پای قوی داشت و تندتند راه می‌رفت. آدمک آبی دو پای لرزان وضعیف داشت که تق تق صدا می‌داد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آدمک‌ها

آدمک‌ها

روزی نقاشی دو آدمک کشید. آدمک اولی را رنگ قرمز زد و آدمک دومی را رنگ آبی، آدمک قرمز دو پای قوی داشت و تندتند راه می‌رفت. آدمک آبی دو پای لرزان وضعیف داشت که تق تق صدا می‌داد. آن دو رفتند و رفتند. آدمک قرمز گاهی می‌ایستاد تا دوستش به او برسد. به کوهی رسیدند. آدمک قرمز گفت: «دوست عزیزم! من می‌خواهم همه ی دنیا را بگردم. برای همین باید تند بروم. تو هم که نمی‌توانی مثل من تند راه بروی. تازه صدای تق تق پاهایت را هم دوست ندارم. بهتر است همین جا از هم جدا شویم! موافقی؟»

آدمک آبی نگاهی به اطرافش کرد و آهسته گفت: «دلم برایت تنگ می‌شود، اما هر کاری را که دوست داری بکن. امیدوارم یک روز همدیگر را ببینیم!» آن دو از هم جدا شدند. آدمک آبی آهسته شروع کرد به بالا رفتن از کوهی که نزدیکش بود. آدمک قرمز هم به سرعت حرکت کرد. رفت و رفت تا به گندم زار رسید. نگاهی به اطراف انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی دوست دارم این جا بمانم، اما عجله دارم و باید بروم.» او راه افتاد... صدای پاهای دوستش در گوشش بود: تق تق تق.

آدمک آبی به سختی از کوه بالا می‌رفت و با دقت گل‌ها را نگاه می‌کرد و برای آنها اسم انتخاب می‌کرد. او دلتنگ دوستش بود.

آدمک قرمز به دریا رسید. نگاه سرسری به آن انداخت و با صدای بلند گفت: «حیف که عجله دارم وگرنه چند روزی این جا می‌ماندم. می‌خواهم دنیا را بگردم.» سپس به راه افتاد. صدای پاهای دوستش در گوشش بود، اما مثل همیشه بلند نبود: تق تق تق.

آدمک آبی برای پرنده‌هایی که می‌دید اسم می‌گذاشت و با آنها دوست می‌شد. او دلتنگ دوستش بود. آدمک قرمز به کوهی نوک تیز رسید. کمی آن را تماشا کرد و بعد با صدای بلند گفت: «دوست دارم بیایم به قله ی تو و ببینم آن بالا چه خبر است، اما وقت ندارم. می‌خواهم دنیا را بگردم.» او رفت و رفت. دیگر صدای تق تق پاهای دوستش را نمی‌شنید.

آدمک آبی جلوی آفتاب به خواب رفت. آدمک قرمز به شهر رسید. آدمک آبی وارد غاری شد. به دوستش فکر می‌کرد. آدمک قرمز در مسابقه دو شرکت کرد و برنده شد. آدمک آبی از کوه پایین می‌آمد و به روزی که از دوستش جدا شده بود فکر می‌کرد. آدمک قرمز به درختی رسید. آن را تماشا کرد. با صدای بلند گفت: «دوست دارم چند روز این جا بمانم، اما می‌خواهم دنیا را بگردم.» او به راه افتاد. صدای تق تق پاهای دوستش را شنید. خندید. بالا پرید و به راهش ادامه داد. آدمک آبی به پایین کوه رسیده بود. با خودش گفت: «کاش یک بار دیگر دوستم را ببینم.» آدمک قرمز صدای تق تق پاهای دوستش را بلند بلند می‌شنید. رفت و رفت تا به کوهی رسید. همان جا که از دوستش جدا شده بود.

آدمک آبی داشت کلاه حصیری می‌بافت. سرش را که بالا گرفت، دوستش را دید. با پاهای لرزان به طرفش رفت و فریادی از شادی کشید. آدمک قرمز به گریه افتاد. آن دو همدیگر را بعد از مدت‌ها در آغوش گرفتند و به آدمکی بنفش تبدیل شدند.

و نقاش همچنان آدمک می‌کشید.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: سه چرخه

مطالب مرتبط:

مسافری به سوی قم

شکار و شکارچی

مرغ مگس خوار

افطاری به سبک ساره

شیر کوچولو و یازدهمین قدم

عینک مینا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.