تبیان، دستیار زندگی
به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم، مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرضیه مرا ببخش و حلالم كن!


به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم، مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله!


آنچه خواهید خواند دو یادداشت از شهید غلامرضا صالحی، قائم مقام لشکر27 محمدرسول الله است که از دفتر چه خاطرات ایشان برگرفته شده :

در این ورق، وصیتی خطاب به فرزندم «مرضیه» می‌نویسم تا اگر روزی نبودم از او رضایت بخواهم، بخواند و پدر حقیر خود را حلال کند:

 مرضیه مرا ببخش و حلالم كن!

«مرضیه! نمی‌دانم به چه علت از سه سالگی تو به بعد، هرگاه تو را در آغوش می‌گرفتم، از روی علاقه و با اینکه واقعا دوستت داشتم ولی به جای نوازش تو را در بغل می‌فشردم و گاز می‌گرفتم، آنگونه که تو عاجزانه و بدون اینکه قادر به دفاع باشی، شیون می‌کردی، هرچند وجداناً از این عمل خود به شدت ناراحت و خشمگین می‌شدم ولی باز هم آن را تکرار می‌کردم در رساله احکام امام امت آمده که اگر فردی فرد دیگری را بدون دلیل و بی‌جهت، کاری کند که بدنش سیاه و آزرده شود، در عوض آن باید دیه (طلا و ...) بپردازد. متاسفانه همان طور که گفتم از روی علاقه و بی‌اختیار، گهگاه به جای بوسه گازت می‌گرفتم، به گونه‌ای که صورتت سیاه می‌شد و این کار به دفعات صورت گرفته، حال نمی‌دانم اگر از دست من راضی نشوی و حلالم نکنی، در روز قیامت باید چه عقوبتی داشته باشم.

فرزندم! علت دقیق اینگونه اعمال را خود نیز نمی‌دانم ولی آنچه به گفته پزشک به نظرم می‌آید، احتمالا اینگونه اعمال ناشی از قطع عصبی است که بر اثر ترکش، در جنگ با عراق، به پایم اصابت کرده و از این بابت، پس از سه سال که می‌گذرد، هنوز درد پا زجرم می‌دهد، احساس می‌کنم که این قطع عصب و درد بر اعصابم فشار آورده، لذا کنترل خود را از دست می‌دهم. به هر صورت، از تو می‌خواهم این همه اذیت و آزاری که ناخواسته، و بدون اینکه کنترل خود را داشته باشم، در کودکی به تو کردم - به طوری که ضجه تو بالا می‌رفت- مرا ببخشی و حلالم کنی، ان‌شاءالله! به درگاه خداوند متعال دعا کن که او نیز مرا ببخشد که به کودکی معصوم و مظلوم، بی‌آنکه قادر به دفاع از خود باشد، آزار می‌رساندم.»

***

«صبح امروز، پس از چند روزی که درگیر عملیات والفجر 9 بودم، فرصتی پیش آمد تا با خانواده تماس تلفنی بگیرم و از طریق مادرم مطلع شدم که خداوند سومین فرزند را روز پنجشنبه هفته قبل 23/1/64 به ما عطا کرده است. از قبل انتظار می‌کشیدیم که خداوند پسری به ما عنایت کند ولی مصلحت او نبود که ما هم راضی به رضای خداوندیم.

با شنیدن این خبر خوشحال شدم و به ذهنم رسید تا او را ببینم ولی از آنجا که درگیر عملیات هستم، و این مهمتر بود، اطلاع دادم در فرصتی مناسب به دیدار آنها خواهم رفت. مادرم در مورد نام نوزاد پرسید، فرصتی خواستم تا فکر کنم، در همان حال به ذهنم رسید، حال که در زمان تولد فرزند، پدرش در هجرت است، نامش را «هاجر» بگذارم که نامی است زیبنده. با مادرش مشورت کردم، او هم موافق بود. بدین ترتیب نام هاجر بر او گذاشتیم. ان‌شاءالله که نام مادر حضرت اسماعیل(ع) زیبنده او باشد. امید که در آینده بتواند مادر و همسری چون آن باشد و افتخاری برای اسلام و قرآن و پدر و مادرش.

از سه سالگی تو به بعد، هرگاه تو را در آغوش می‌گرفتم، از روی علاقه و با اینکه واقعا دوستت داشتم ولی به جای نوازش تو را در بغل می‌فشردم و گاز می‌گرفتم، آنگونه که تو عاجزانه و بدون اینکه قادر به دفاع باشی، شیون می‌کردی، هرچند وجداناً از این عمل خود به شدت ناراحت و خشمگین می‌شدم ولی باز هم آن را تکرار می‌کردم

هاجر، فرزندم! سلام، همان طور که یادآور شدم، در روز تولد تو توفیق حضور در جبهه حق علیه باطل را داشتم، لذا موفق به دیدار تو نشدم. به این زودی هم امکان دیدار تو را ندارم، شاید اصلا موفق به دیدار تو نشوم و خداوند بخواهد به پیشگاهش بروم. با مادرت و عده‌ای از دوستان مشورت کردم و نام تو را هاجر گذاشتیم. ان‌شاءالله که وظیفه خود را در انتخاب نامت خوب انجام داده باشیم. اما انتظاری که از تو و خواهرانت دارم این است که در آینده جز توجه به رضای خداوند، احکام اسلام، مبارزه در راه قرآن و اهل بیت(ع) نیت دیگری نداشته باشید که این صلاح دنیا و آخرت شماست، و عاقبت به خیری پدر و مادرتان و افتخار و آبرو برای مردم و دوستان و آشنایان، فرزند عزیزم، ان‌‌شاءالله همیشه موفق و مؤید باشی.

والسلام

پدرت غ-ص

 مرضیه مرا ببخش و حلالم كن!

گوشه ای از زندگی نامه طلبه شهید غلامرضا صالحی قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله

روز دوم آذر ماه 1337 در دیار نجف آباد هنگامی که دانه های سفید برف گونه های سرد زمین را نوازش می داد، در یکی از چهار اتاق خانه ای گلین که نور معنویت به واسطه تدین و پرهیزکاری «علیمحمد و خورشید» همواره از آن ساطع بود، غلامرضا چشم به جهان گشود.

شش سالش که بود مادرش اسمش را در یک مدرسه علمیه نوشت و با مشقت زیاد هر ماه 15 ریال پس انداز می کرد و به مدیر مدرسه تحویل می داد. این سال گذشت و سال بعد اسمش را در یک مدرسه دولتی نوشتند. 6 سال ابتدایی را با همه کمبودهایش به پایان رساند.

در جلسات قرآنی که به تازگی توسط دائی اش در محله برگذار شده بود شرکت می کرد و علاوه بر آموختن بیشتر قرآن و احکام با توجه به نفرت شدیدی که از رژیم داشت با مسائل سیاسی و جنایات رژیم بیشتر آشنا شد و یکی از اعضای فعال این جلسات بود که آن دوران تحولی بزرگی در زندگی اش به حساب آمد.

در سال آخر دبیرستان بعد از اختلافی که با معلم زبان انگلیسی پیدا کرد و او بی دلیل تجدیدش کرد از درس خواندن منصرف شد زیرا او تا آن سال از هیچ درسی تجدید نیاورده بود این موضوع فشار روحی زیادی بر او آورد پس از آن به تحصیلات حوزوی که علاقه زیادی هم به آن داشت پرداخت و با استعداد زیادی که از خود نشان داد توجه همه اساتید را به خود جلب کرد.

به علت نبود استاد کافی در نجف آباد، تصمیم گرفت به ادامه تحصیل در قم بپردازد ولی با توجه به شهریه مختصر و هزینه های بالا تصمیم گرفت ابتدا مدتی نزد پدر کار کند و پس از پس انداز پول کافی به قم برود و در همین حال در مدرسه شبانه هم به ادامه تحصیل می پرداخت.

با فشار پدر و مادر و خویشان و دوستان به سربازی رفت ولی پس از چند ماه به خاطر ظلم و فساد در ارتش شاه طاقت نیاورد و گریخت.

بعد از انقلاب به خدمت سربازی رفت و به کمیته انقلاب اسلامی مأمور شد. سپس مدتی در روزنامه 'پیام شهید'، شهید محمد منتظری شروع به کار کرد و بعد از مدتی با گروهی که عازم سوریه، لیبی و الجزایر بودند همراه شد و مدتی هم برای آموزش های چریکی و نظامی به لبنان اعزام شد.

جنگ شروع شد؛ او و چند تن از دوستانش اولین افرادی بودند که عازم شدند. پس از مدتی هم به عنوان فرمانده سپاه تعیین شد. در عملیات فتح المبین فرمانده گروه هایی بود که مسئولیت پاکسازی تنگه رقابیه را داشتند. شهید حمید باکری هم معاونش بود. در این عملیات بر اثر ترکش گلوله تانک مجروح شد که جراحتی جزئی بود.

درعملیات کربلای 1 رزمندگان توانستند شهر مهران را آزاد کنند. شادی بزرگی بود، به خصوص اینکه پس از عملیات به حضور امام رسیدند بعد از آن هم عازم حج شد، 6 مرداد روز پرواز به سوی خدا.

قرار شد به یکی از لشکرها برود استخاره برای رفتن به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بسیار خوب آمد. در روز 18 اسفند توسط حاج محمد کوثری به عنوان قائم مقام لشگر معرفی شد.

فرآوری: رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع: فارس