جیرهبندی شده / روایت
روزهای نوجوانیام، پدر و مادرم نزدیکیهای 3:45 بعد از ظهر از کار برمیگشتند و شام خانواده رأس ساعت 4 شروع میشد. رادیو همیشه سر شام روشن بود تا اخبار ساعت 4 ناکامیهای بینالمللی، موفقیتهای سوسیالیستهای داخلی را به سمعمان برساند. در طول غذا من و خواهرم باید پرسوجوهای درباره مدرسه را تحمل میکردیم. هیچ وقت اجازه نداشتیم در سکوت غذا بخوریم، حین خوردن تلویزیون نگاه کنیم یا چیزی بخوانیم. تمام حرفها و گفتوگوها باید رأس چهار و بیست و پنج دقیقه تمام میشد چرا که وقت گزارش آب و هوا بود. رأس این ساعت باید هر چه توی بشقاب میبود را خورده و از مادر برای زحمتهایش تشکر کرده بودیم.
با اینکه همیشه بهترین و بزرگترین تکههای غذا به من و خواهرم داده میشد، وعدههای غذا برای ما نوعی شکنجه از طرف پدر و مادرمان بود. ما همیشه غر میزدیم، به این که سوپ زیادی شور است، نخود فرنگیها اضافی ست و پیشبینی وضع هوا هم که مثل روز روشن دروغ میگفت. برای ما دوتا، تجربه شام ایدهآل گره خورده بود به چه واپی (سوسیسهای گریل شده، یک نوع فست فود بوسنیایی) کتابهای کمیک، موسیقی بلند، تلویزیون و نبودن پدر و مادرمان. تنها توی ارتش بود که یکباره ماهیت غذاهای خانواده را درک کردم، فهمیدم غذا را اگر چه روی اجاق میگذاشتند ولی این حرارات عشق بود که آن را میپخت.
اکتبر 1983، نوزده سالم بودکه مشمول خدمت سربازی در ارتش مردمی یوگوسلاوی شدم. خدمتم در شهر اشتیپ، در مقدونیه شرقی بود که هم سربازخانه ارتش آنجا بود و هم یک کارخانه آدامس بادکنکی. من توی پیاده نظام بودم، جایی که روش اصلی تربیتیشان، تحقیر کردن مدام بود و اول از همه از نوع غذا خوردن ما شروع میشد. در وقت غذا باید به صف توی یک خیابان آسفالته برای حضور غیاب مینشستیم، بعد قدم رو میرفتیم سمت غذاخوری، نفر به نفر، جایی که باید سینی چرب و کثیف غذایمان را میسراندیم روی یک ریل. هر کدام از ما برای گرفتن تکه بزرگتری غذا، به کارکنان بیرحم آشپزخانه التماس میکرد. منوی غذا به طور حیرت آوری محدود بود. برای صبحانه، یک تکه نان خشک به ما میدادند، یک تخم مرغ آب پز، یک بسته کره فاسد و گاهی یک تکه گوشت خوک چرب و دودی نشده. ما همه اینها را به زور چای شیرین ِ ولرم یا یک فنجان شیر آبکیِ توی فنجانهای پلاستیکی، پایین میدادیم. فنجانهایی که به اندازه ابدیت چربی در آن ماسیده بود. ناهارها همیشه به قاشق نیاز داشت. غذای مورد علاقهمان، سوپ لوبیای پر ملات بود با جوانههای ریزی که وقتی نگاه میکردی انگار حشره در آن میلولید. شام یا با باقیمانده ناهار ترکیب شده بود یا اصلاً خود همان ناهار بود به اضافه یک فنجان شربت تقویت کننده آلو. جایی برای بحث کردن نبود. باید خیلی سریع غذا را میبلعیدیم و جایمان را میدادیم به یگان گرسنه بعدی.
وقتی در بیابانهای لم یزرع مقدونیه مستقر شدیم تازه فهمیدیم غذای جایی که بودیم خوب بوده. در آن بیابانها به ما تمرین رزم میدادند و ما معجون توصیف نشدنی توی قمقمه را جای آب، هورت هورت سر میکشیدیم یا جیره غذاییمان را ملچ ملچ کنان پایین میدادیم: کلوچههای بیات، کنسرو ماهیهای عهد باستان و میوه خشکهایی که هیچ راه نفوذی نداشتند. گرسنگی دایمی بود و من معمولاً قبل از خواب یاد شامهای خانه میافتادم، سفرهای که با رست بیف یا کرپ ژامبون و پنیر یا پیراشکیهای اسفناج مادرم تزیین شده بود.
علاوه بر سختگیریها که بنا بود از ما پسران، مرد بسازد، ارتش قرار بود یک خانواده بزرگ باشد، خانوادهای که بر وفاداری، رفاقت و اشتراک بنا شده است. ولی کسی هرگز بسته شیرینیای که از خانه آورده بود را با دیگران به اشتراک نمیگذاشت یا هرگز در سربازخانه، غذایش را توی کمد رها نمیکرد برود. ترغیب به دله دزدی، تمرینی بود برای غارت کردن در جنگهای آینده؛ و آنچه را تنهایی نمیشد خورد و برای یک نفر زیاد بود با جوراب یا پیراهنهای تمیز مبادله میشد، یا حتی در مقابل یک حمام خارج از نوبت یا یک شیفت پُست. غذا، کالایی حیاتی بود.
یکی از سربازان هنگ ما دست به اعتصاب غذا زد. فرمانده معتقد بود دارد به لف میزند، این بود که توجهی نکرد. سرباز مثل بقیه میبایست برای همه حضور و غیابها و وعدههای غذایی حاضر میشد. یکدفعه او کلی دوست صمیمی پیدا کرد که نگران بودند نکند غذایش هدر برود. بعد از مدتی حتی بنیه راه رفتن هم نداشت و دو سرباز دیگر او را میآوردند غذاخوری. مردان خوشبختی که سر تخم مرغ آب پز او جنگ میکردند در حالی که سرباز صورت تکیدهاش را روی میز گذاشته بود و با چشمان بسته به آنان لبجند میزد.
چند ماه بعد از دوره آموزشی، مادر و خواهرم یک سفر دو روزه از سارایوو آمدند تا مرا ببینند. من آن روزها منتقل شده بودم به کیچفو در مقدونیه غربی. هوا گرفته بود و ما بیشتر وقت را در هتل محل اقامت آنها گذراندیم. مادرم یک چمدان پر از غذا آورده بود :کتلت گوساله، مرغ سوخاری، پیراشکی اسفناج و حتی یک کیک ژلهای. اتاق میز غذاخوری نداشت، مادرم حولهای روی تخت پهن کرد و من از همان ظرفهای پلاستیکی مشغول خوردن شدم. با اولین گاز که به پیراشکی اسفناج زدم، اشکهایم راه گرفت.
بخش ادبیات تبیان
منبع: فیروزه- الکساندر همون / علیرضا شاهمحمدی