تبیان، دستیار زندگی
از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک خاطره عجیب از راهیان نور


از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟


آنچه می خوانید خاطره ای از سفرنامه راهیان نور، از وبلاگ "ماهیچ ما نگاه" است که از اتفاق عجیبی که برایش در این سفرنورانی رخ داده نوشته و لینک مطلب را برای سید مسعود شجاعی طاطبائی ارسال نموده و ایشان هم در وبلاگ خود خاطره ای از سال های دفاع مقدس گذاشته اند که قابل تأمل است.

یک خاطره عجیب از راهیان نور

از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟

زمستان 83 بود که همراه مدرسه برای بازدید از مناطق عملیاتی جنوب عازم خوزستان شدیم.اولین سفر من به منطقه بود و همه چیز عجیب و غریب بود برایم .عجیب و بیشتر گیج کننده. ولی یک اتفاق بین آن همه چیز، از همه مبهم تر بود برایم.

روز 17 اسفند، تقریباً نزدیک ظهر به منطقه ی طلاییه رسیدیم که عملیات مهم خیبر در آنجا اتفاق افتاده بود.تنها جایی بود که برنامه ی خاصی برایمان در نظر نگرفته بودند و گفتند خودتان بروید و ببینید و  بگردید و  سر ساعت برگردید.من هم خوشحال بودم از اینکه می توانم با خودم باشم برای مدتی.

یک خاکریز طویل در طلاییه هست که از زمان جنگ دست نخورده مانده. از آن خاکریز رفتم پایین و نشستم جایی که کسی نزدیکم نبود.فقط می خواستم فکر کنم و حرف بزنم و تنها باشم.مشغول بازی با خاک و تفکر بودم که احساس کردم چیزی از خاک زده بیرون.کنجکاو شدم ببینم چیست.خاک اطرافش را کنار زدم و بیرونش کشیدم. باورم نمی شد.یک تکه استخوان بود.استخوان انسان چون از اندازه اش کاملا معلوم بود که استخوان حیوان نیست، و من هم شک نکردم.فکر کنم یک لحظه پرتش کردم و دوباره برداشتمش.نمی دانستم چه کار کنم.از خاکریز رفتم بالا و مثل آدم هایی که جن دیده باشند استخوان را به نرگس نشان دادم.او هم بدتر از من، زبانش بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید.

مشغول بازی با خاک و تفکر بودم که احساس کردم چیزی از خاک زده بیرون.کنجکاو شدم ببینم چیست.خاک اطرافش را کنار زدم و بیرونش کشیدم. باورم نمی شد.یک تکه استخوان بود....

بدو رفتم طرف محل استقرار اتوبوس ها تا سرپرست گروه را پیدا کنم، نبود. راهنمای مینی بوس خودمان ، سرهنگ سرّاجان را دیدم که با تعدادی از دوستان و همکارانش مشغول صحبت بود.صدایش کردم و استخوان را از لای چفیه ام بیرون آوردم و نشانش دادم.چشمانش گرد شد و گفت: اینو از کجا پیدا کردی؟!! گفتم اونجا، پایین خاکریز.نزدیک بود غش کنم.و او هم فهمیده بود. گفت: بدش به من و برو. و تکه استخوان را برد پیش دوستانش و همه با تعجل مشغول بازرسی اش شدند...نفهمیدم چه کارش کردند و به کی تحویلش دادند...من هم دیگر پیگیر نشدم...

شاید از خدا یک نشانه خواسته بودم که آن را نشانم داد، نمی دانم، ولی نشانه ی خیلی بزرگی بود.سنگین بود برای من که آنجا همچین چیزی پیدا کنم.خواسته بودند که من پیدایش کنم و نمی دانم چرا. بدتر اینکه نفهمیدم بعد چه کارش کردند و کجا بردندش...آنقدر گیج بودم که اصلاً نرفتم بپرسم ازشان لا اقل.

مانند برقی بود که سحر از منزل لیلی درخشید و با مجنون دل افگار، چه ها که نکرد...

از ماندن می ترسم...

این پست از وبلاگ نویسنده گرامی سید مهدی شجاعی انتخاب شده است

فهمیده بودم تو این عملیات شهید می شود. به قول بچه ها نور بالا می زد. گفتم :"هاشم جان بس کن ، بدون تو من هیچم ، سالهاست می شناسمت، بیشتر از جان دوستت دارم، با این حرفهات چرا منو عذاب می دی؟" لبخند همیشگی روی لب هایش سبز شد و به آهستگی گفت :" سید از ماندن می ترسم

لینک این خاطره را در بازدید از مناطق عملیاتی جنوب که این خواهر گرامی برایم ارسال کرد،

یک خاطره عجیب از راهیان نور

چند بار آن را خواندم، احساس کردم زمان به عقب برگشته است ، زمان عملیات خیبر بود، با هاشم منجر بودم ، قبل از عملیات نمی دونم چی شد که هاشم کلی از شهادتش صحبت کرد، مثل همیشه نبود، معمولاً نمی شد تشخیص داد که حرف هایش جدی است یا شوخی می کند. اما این بار لحن صدایش جور دیگری بود، خیلی فرق کرده بود.  وسط صحبتش گریه امانم نداد، بغلش کردم و با تمام وجود می خواستم حسش کنم.مثل یک دسته گل شده بود.

فهمیده بودم تو این عملیات شهید می شود. به قول بچه ها نور بالا می زد. گفتم :"هاشم جان بس کن ، بدون تو من هیچم ، سالهاست می شناسمت، بیشتر از جان دوستت دارم، با این حرفهات چرا منو عذاب می دی؟"

لبخند همیشگی روی لب هایش سبز شد و به آهستگی گفت :" سید از ماندن می ترسم."

در حین عملیات هاشم گم شد. بعد از عملیات دیگر پیدا نشد. مانده بودم به خانواده اش چی بگم...

تا این اواخر که بالاخره به طور اتفاقی در طلاییه* پیدا شد.

پی نوشت :

*- حدود 45 کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر سه راهی طلائیه قرار گرفته است یک جاده فرعی به سمت غرب و تا نزدیکی مرز ایران و عراق شما را به پاسگاه طلاییه می‌رساند که این نقطه تا شعاع چند کیلومتری منطقه طلاییه نامیده می شود. طلاییه یکی از محورهای مهم عملیاتی خیبر و بدر بوده است ،صدام در عملیات خیبر این منطقه را به آب بست .

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

وبلاگ ماهیچ مانگاه

وبلاگ وصیت نامه