به به، چه نمازی! (طنز)
به به، چه نمازی!
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست | |
سجاده زردوز که محراب دعا نیست | |
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟ | |
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟! | |
از شدت اخلاص من عالم شده حیران | |
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست! | |
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده | |
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست | |
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است | |
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست! | |
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟ | |
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست | |
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم | |
محراب به یاد خم ابروی شما نیست | |
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد | |
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست | |
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند | |
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست! | |
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم | |
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست | |
به به، چه نمازیست! همین است که گویند | |
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست! |
سعید طلایی
زائر آواره
حالا که شده نوبت وام من ، از این رو | |
اینقدر مشو جان رضا ضامن آهو | |
زُوّار تو هستند ز هر قوم و ز هر رنگ | |
سر گرم طواف تو به هر شکل و به هر بو | |
پرسید کسی ، میرسد آیا به جلو دست؟ | |
گفتم که: من اینجا ، چه خبر دارم از آن تو ! | |
چون قوّت چشمان مرا حدّ و حدودی ست | |
حتی اگر اقدام کنم با خم ابرو ! | |
در صحن هم آقا ! به خدا بود نصیبم | |
گه دسته ی جارو و زمانی خود جارو | |
پهلوی ضریح توام اما به چه وضعی! | |
خدّام تو نگذاشت برایم پک و پهلو | |
با فلسفه و منطق و طب کار ندارم | |
بیمار تو را نیست نیازی به ارسطو | |
صد بار برانی اگرم از درت ، آقا ! | |
این زائر آواره مگر میرود از رو ؟! |
ناصر فیض
بار امانت
در بساط بی دلان، اختر شمردن مشکل است | |
آبروی خود میان خلق بردن مشکل است | |
صحنه آیینه را دیدار بلبل شرط نیست | |
جلوه طاووس را در گل فشردن مشکل است | |
آبدزدک در خفا آبی به خجلت می خورد | |
مال مردم را میان جمع خوردن مشکل است | |
هر که بامش بیش، برفش بیش، یعنی فصل برف | |
زندگانی بالاخص اطراف جردن مشکل است | |
پیر, ما را وقت رفتن نکته ای در کار کرد: | |
کارها را دست نامحرم سپردن مشکل است | |
نیست «ملا» بردن بار امانت هیچ سخت | |
زیر بار منّت اغیار مردن مشکل است |
ابوالفضل زرویی نصرآباد
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: وبلاگ سعید طلایی، وبلاگ ناصر فیض، سخن