تبیان، دستیار زندگی
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ، عزم خود را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل جزم کردم. آن زمان یعنی سه روز بعد از شروع جنگ در شهربانی مشغول کارهای دفتری بودم که همراه چهار نفر از همراهانم داوطلبانه، به همراه لشکر 21 حمزه به مناطق جنگی اعزام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عمو فریدون و دوران اسارت

ناگفته‌های دوران اسارت به روایت آزاده فریدون بیاتی، معروف به «عمو فریدون»


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ، عزم خود را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل جزم کردم. آن زمان یعنی سه روز بعد از شروع جنگ در شهربانی مشغول کارهای دفتری بودم که همراه چهار نفر از همراهانم داوطلبانه، به همراه لشکر 21 حمزه به مناطق جنگی اعزام شدیم. بعد از پادگان دو کوهه راهی شادگان شدیم و در تاریخ 3 آبان 1359 هنگام انجام عملیات توسط دشمن محاصره و در منطقه دارخوین اسیر شدم...


عمو فریدون و دوران اسارت

یکی از بارزترین ویژگی‌های آزادگان در دوران مقاومت در زندان‌های رژیم بعث، داشتن روحیه ایثار و خدمت به یکدیگر بود. آنها با وجود همه سختی‌ها و تنگناهایی که دشمن برایشان در طول اسارت ایجاد کرده بود. خدمت به همنوعان را مدعی عبادت می‌دانستند، فریدون بیاتی که در دوران اسارت 10 ساله‌اش در اردوگاه‌های موصل در میان اسرا به عمو فریدون (شهردار اردوگاه) معروف بود یکی از این افراد است، او که قبل از انقلاب اسلامی در شهربانی رژیم شاهنشاهی مشغول فعالیت بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی قدم در مسیر کمال نهاد و راه سعادت خود را یافت. فریدون بیاتی در 3 آبان 1359 در دارخوین به اسارت درآمد و پس از 10 سال اسارت سرانجام در 29 مردادماه 1369 به وطن بازگشت. او در این مدت در تلاش و تکاپو بود تا آلام همبندان را مرهم باشد و غبار غم سال‌های دور از خانه و خانواده بودن را التیام بخشد . بیاتی که این نوع خدمت رسانی را نوعی لطف خداوند می‌داند، هنوز هم در بین دوستانش به عمو فریدون شهرت دارد. متن زیر، حاصل گفت‌وگوی «جوان» با «فریدون بیاتی» معروف به عمو فریدون، شهردار اردوگاه است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بوی خوش انقلاب اسلامی، آشنایی با امام خمینی (ره)

سال 1357 عطر انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره)، همه جا پراکنده شده بود. در روزهای پیروزی انقلاب جزو مأمورانی بودم که لباس فرم نداشتم و با لباس شخصی خدمت می‌کردم و این فرصت بسیار خوبی بود که به نحوی خود را در به پیروزی رساندن انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) سهیم نمایم.

اسارت در دارخوین

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ، عزم خود را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل جزم کردم. آن زمان یعنی سه روز بعد از شروع جنگ در شهربانی مشغول کارهای دفتری بودم که همراه چهار نفر از همراهانم داوطلبانه، به همراه لشکر 21 حمزه به مناطق جنگی اعزام شدیم. بعد از پادگان دو کوهه راهی شادگان شدیم و در تاریخ 3 آبان 1359 هنگام انجام عملیات توسط دشمن محاصره و در منطقه دارخوین اسیر شدم.

نام امام خمینی (ره) خواب راحت را از عراقی‌ها گرفته بود

غروب بود که خودروی ایفای عراق رسید و ما را دست و پا بسته انداختند توی آن کامیون. عراقی‌ها با بی‌رحمی ما را به داخل ایفا پرت کرده و روی هم می‌انداختند. بعد از عبور از اروند ما را در مدرسه‌ای در خاک عراق اسکان دادند. هفت نفر ایرانی که قبل از ما به اسارت در آمده بودند نیز در این مدرسه بودند. اولین شب اسارت یکی از بدترین شب‌های زندگی‌ام بود.

‌ فردا عصر هم یک ایفای ارتشی ما را به «تنومه» و از آنجا به «زبیر» برد. بعد از 3، 4 روز یک اتوبوس آمد و ما را سوار کرد و به ایستگاه قطار انتقال داد. 57 نفر بودیم. ما را به سمت اربیل و اردوگاه موصل بردند. بلافاصله پس از ورود به قلعه، به فرمان سرهنگ فیصل فرمانده اردوگاه به خط شدیم. او فردی بی‌رحم و بد دهن بود که به هر بهانه به حضرت امام (ره) توهین می‌کرد.

من بار دیگر عظمت حضرت امام خمینی (ره) را در توهین‌های افسران عراقی دیدم. معلوم بود این نام، خواب راحت را از آنها گرفته است که پیوسته به او توهین می‌کنند..

غروب بود که خودروی ایفای عراق رسید و ما را دست و پا بسته انداختند توی آن کامیون. عراقی‌ها با بی‌رحمی ما را به داخل ایفا پرت کرده و روی هم می‌انداختند. بعد از عبور از اروند ما را در مدرسه‌ای در خاک عراق اسکان دادند. هفت نفر ایرانی که قبل از ما به اسارت در آمده بودند نیز در این مدرسه بودند. اولین شب اسارت یکی از بدترین شب‌های زندگی‌ام بود.

«عمو فریدون»همان شهردار اردوگاه

پس از گرفتن سهمیه،مجدداً جلوی قاطع 5 به صف شدیم. سرهنگ فیصل و نگهبانان و عبدالامیر آمدند. ظاهراً من و سرهنگ فیصل هم دسته بودیم و هر دو عضو نیروی انتظامی. سرهنگ فیصل من را به عنوان ارشد انتخاب کرد. من برنامه‌های بسیاری برای آسایشگاه خود در نظر داشتم.

نظافت عمومی یکی از آن برنامه‌ها بود. هر چند روز یکبار، تمام وسایلمان را بیرون می‌ریختیم و چون کف آسایشگاه سیمانی بود، به در و دیوار آب می‌گرفتیم و آن را می‌شستیم. به خاطر ایجاد روحیه و وحدت بین بچه‌ها، اصرار به برگزاری نماز جماعت داشتیم، هر چند که امام جماعت ثابتی نداشتیم و چند بار نیز خودم جلو می ایستادم، ولی از بین بچه‌ها معمولاً کسانی را انتخاب می‌کردیم که تلفظ صحیح‌تری داشتند.

برای اینکه نظارتی بر افراد خود داشته باشم، شب‌ها تا پاسی از شب بیدار مانده و حرکات دیگران را زیر نظر داشتم. مانند پدری که فرزندان خود را زیر نظر داشته باشد. بعد از مدتی بچه‌ها تصمیم گرفتند نام من را «عمو فریدون» شهردار اردوگاه بگذارند و دیگر کسی من را سرکار استوار صدا نمی‌کرد.

قرآن مجید؛ عاملی برای الفت قلوب

پیش از آمدن نمایندگان صلیب سرخ برای ثبت و درج اسامی اسرای ایرانی به اردوگاه‌ها مسئله انجام مصاحبه با اسرا و پخش آن از رادیو یا تلویزیون عراق پیش آمد. نظرات بچه‌ها متفاوت بود اما من این مصاحبه را فرصتی مناسب برای اطلاع خانواده‌ام، از اسارت می‌دانستم. برای همین در مصاحبه شرکت کردم و سلامتی خود و چند نفر از دوستانم را به خانواده اعلام کردم.

درخواست کردم که هر کس صدایم را شنید با این شماره تماس بگیرد و خبر سلامتی و اسارت من را به خانواده‌ام بدهد. اتفاقاً یک نفر در آلمان صدایم را شنیده و با خانواده‌ام تماس گرفته و به آنها اطلاع داده بود. روز 24 آبان 1359 به اردوگاهمان آمدند و به هر کدام یک نامه دادند که هشت خط بالا و هشت خط پایین جا برای نوشتن داشت و بین دو سمت، یک خط ممتد کشیده شده بود. ما فقط باید در هشت خط بالا سلام و احوالپرسی کرده و مراقب باشیم که مطالب سیاسی هم ننویسیم. هشت خط پایین هم مربوط به جوابیه خانواده یا گیرنده نامه‌مان بود. اولین نامه‌ای که نوشتم دو ماه بعد جوابش آمد. خیلی خوشحال شدم. علاقه خاصی به نگهداری نامه‌هایم داشتم، برای همین از خانواده‌ام خواستم آنها را تا آزادی من نگهداری کنند. یکی از محاسن آمدن صلیب سرخ به اردوگاه این بود که توانستیم با اعتراض به آنها در نداشتن قرآن مجید، صاحب قرآن شویم، آنها به هر آسایشگاه سه جلد قرآن تحویل دادند. قرآن عامل محوری برای الفت دل‌ها شده بود.یکی دیگر از اقداماتمان، احداث باغچه‌هایی در فضای اردوگاه بود تا طراوت و زیبایی آنها در روحیه بچه‌ها تأثیر مثبت خودش را بگذارد. همچنین از برگ‌های گل«نازگل» در تهیه رنگ و مواد اولیه صنایع دستی چون گلدوزی و بافندگی استفاده کردیم.

 صحنه سینه خیز رفتن بچه‌ها در حرم امام حسین(ع) و حرم حضرت ابوالفضل (ع) به‌رغم ضرب و شتم نگهبانان عراقی که اصرار به بلند شدن داشتند، اگرچه مظلومانه می‌نمود ولی شکوهی به وجود آورده بود، شاید این حرم‌ها تا به آن زمان، هرگز چنین زائرانی را به خود ندیده بودند

سینه خیز به زیارت حرم حسینی رفتیم!

صدام شنیده بود که در ایران هرجمعه اسرای عراقی را به نماز جمعه می‌برند. برای اینکه کم نیاورد، اعلام کرد ما اسرای ایرانی را به زیارت کربلا و نجف می‌بریم. این خبر باور نکردنی تا روزها فکر اسرا را به خود مشغول کرده بود. تنها تردیدی که وجود داشت این بود که نکند رژیم بعث عراق بخواهد با این کار سوءاستفاده تبلیغاتی بکند. حاج آقا ابوترابی به همراه دیگر روحانیون، جلسه‌ای گذاشتند و تمام جوانب کار را بررسی کردند و به فرماندهی اردوگاه اعلام کردند، در صورتی حاضر به رفتن به زیارت کربلا و نجف هستند که هیچ نشانی از استفاده تبلیغاتی در کار نباشد. فیلمبرداری نیز ممنوع باشد. آنها قول دادند که به تذکرات اسرا عمل کنند. گروه اول اعزام شدند ما هم تا آنجا که در توان داشتیم محل اقامت و استراحتشان را تزئین کردیم. آنها می‌گفتند:«وقتی به کربلا و نجف رسیدیم، مردم زیادی برای استقبالمان آمدند. آنها دست‌هایشان را به سر و صورتمان می‌کشیدند و به قصد تبرک به سر و صورت خود می‌مالیدند. ما نیز دور از چشم عراقی‌ها عکس‌های حضرت امام خمینی (ره) را که در اردوگاه با عکس‌های رادیولوژی و کاغذ و مقوا آماده کرده بودیم، بین آنها پخش کردیم.»

صحنه سینه خیز رفتن بچه‌ها در حرم امام حسین(ع) و حرم حضرت ابوالفضل (ع) به‌رغم ضرب و شتم نگهبانان عراقی که اصرار به بلند شدن داشتند، اگرچه مظلومانه می‌نمود ولی شکوهی به وجود آورده بود، شاید این حرم‌ها تا به آن زمان، هرگز چنین زائرانی را به خود ندیده بودند.

29 مرداد؛ وزش نسیم دل‌انگیز آزادی

جنگ عراق با کویت امید به آزادی را در بین اسرا قوت بخشید. در همان روزها بود که اعلام شد صدام گفته، در روزهای آینده اسرای ایرانی را آزاد خواهد کرد. سرانجام نوبت اردوگاه ما شد تا افرادی برای بازگشت به ایران انتخاب شوند، شور خاصی در اردوگاه به راه افتاد. 29 مرداد 1369 روزی بود که قرار شد ما نیز اردوگاه را ترک کنیم. حدود ساعت 5 بعدازظهر، اتوبوس‌ها رسیدند و ما را سوار کردند 700 نفری می‌شدیم. 300 نفر از موصل 2 به ما اضافه شدند. شدیم هزار نفر، قرار بود با همین تعداد با اسرای عراقی در مرز مبادله شویم. منظره رقص پرچم‌های جمهوری اسلامی ایران و دیدن نیروهای ارتش و سپاه، زیباترین تصاویر را در ذهن ما باقی می‌گذاشت. از اینکه سال‌ها در مقابل اراده دشمن ایستادگی کرده و کمترین سازش را با او نداشتیم، احساس غرور می‌کردیم. از تمام گروه هزار نفری ما، حتی یک نفر هم نپذیرفت که پناهنده شود. بچه‌ها به محض اینکه پایشان به خاک ایران رسید، بدون استثناء به سجده می افتادند و خاک آن را به تبرک در دستان خود می‌فشردند. من سال‌هاست که همان یک مشت خاک را به یادگار از آن لحظات عاشقانه نگه داشته‌ام.

مسئله انجام مصاحبه با اسرا و پخش آن از رادیو یا تلویزیون عراق پیش آمد. نظرات بچه‌ها متفاوت بود اما من این مصاحبه را فرصتی مناسب برای اطلاع خانواده‌ام، از اسارت می‌دانستم. برای همین در مصاحبه شرکت کردم و سلامتی خود و چند نفر از دوستانم را به خانواده اعلام کردم. درخواست کردم که هر کس صدایم را شنید با این شماره تماس بگیرد و خبر سلامتی و اسارت من را به خانواده‌ام بدهد. اتفاقاً یک نفر در آلمان صدایم را شنیده و با خانواده‌ام تماس گرفته و به آنها اطلاع داده بود

کوچه پر جمعیت پر از عود و اسپند

و سرانجام لحظه جدایی از دوستان در فرودگاه اصفهان رسید. بعد از قرنطینه و انجام یک سری از کارها، به لحظات پایانی با هم بودنمان نزدیک می‌شدیم.ده سال اینجا دیگر هر کسی به شهر و دیار خود می‌رفت. بعد از خداحافظی سوار بوئینگ مسافربری شده و راهی تهران شدیم.

در تهران، سالنی را برای ما تدارک دیده بودند تا برایمان سخنرانی کنند. سخنران مشغول حرف زدن بود. من ردیف اول نشسته بودم، تمام فکر و ذهنم پیش خانواده‌ام بود. نمی‌فهمیدم سخنران چه می‌گوید، یکباره دیدم پرده پشت سر سخنران کنار رفت و پسرم حمید که جوانی برومند شده بود به وسط جایگاه پرید. انگار از دست چند نفری فرار کرده بود. تا مرا دید از همان بالا خودش را توی بغلم انداخت، از شادی و خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم، آن لحظه تمام درد و رنج خود را به فراموشی سپردم. چشمان بی‌قرار من دنبال همسرم می‌گشت. او که سختی تمام این سال‌های دوری را تحمل کرده بود. بنده خدا از حال رفته بود و من هم داشتم از حال می‌رفتم. در این ده سال این اندازه سر و صدای آژیر و همهمه نشنیده بودم. اوضاع که آرام‌تر شد از فامیل و بستگان پرس و جو کردم که متوجه شدم دو تا از عموها و یک پسر عمویم از دنیا رفته‌اند و برای اینکه در اسارت رنج بیشتری نکشم وفات آنها را به من اطلاع نداده بودند.

سخن پایانی!

بعضی مواقع که دوران اسارت را مرور می‌کنم با خود می‌اندیشم که چه ماجراهایی داشتیم و چه حوادث بزرگ و کوچکی را از سر گذراندیم. هرچه بود گذشت، خداوند به ما عنایت داشت که با همه سختی‌ها و فشارهای روحی و جسمی که نیروهای بعثی وارد می‌کردند توانستیم مقاومت کنیم و سربلند به وطنمان ایران اسلامی بازگردیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: جوان آنلاین