تبیان، دستیار زندگی
من یک فرضیه دارم و آن این است که همه‌ی رمان‌ها درباره‌ی گذشته‌اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رمان‌نویس،‌ دروغ‌گوی خوبی‌ست!

سخنان «ای.ال. دکتروف» نویسنده‌ی آمریکایی درباره ی آثارش


من یک فرضیه دارم و آن این است که همه‌ی رمان‌ها درباره‌ی گذشته‌اند.


رمان‌نویس،‌ دروغ‌گوی خوبی‌ست!

من هیچ وقت متوجه نشده بودم که دارم درباره‌ی گذشته می‌نویسم تا اینکه ناشرم بعد از کتاب رگتایم به من گفت که این کتاب درباره‌ی گذشته است، درباره‌ی تاریخ است. من یک رمان‌نویس هستم و نه یک رمان‌نویس نیویورکی و نه یک رمان‌نویس تاریخی یا یک رمان‌نویس پست‌مدرن. من همیشه به داستان علاقه‌مند بودم و نه به کتاب‌های تاریخی. البته رگتایم کتاب بدیعی بود در نوع خودش، طوری که مردم ممکن بود تصور کنند که چیز جدیدی است که قبلا همچین چیزی منتشر نشده. اما من یک فرضیه دارم و آن این است که همه‌ی رمان‌ها درباره‌ی گذشته‌اند. یک کتاب نوشتم به نام «نمایشگاه جهانی». برای شخصیت‌های آن کتاب از خانواده‌ی خودم استفاده کردم و حتی از اسم‌هایشان. اما کتابی تاریخی محسوب نمی‌شود. هیچ فرقی نمی‌کند چه از آدم‌هایی استفاده کنید که همه می‌شناسند و چه از آدم‌هایی استفاده کنید که تعداد اندکی می‌شناسند. به این نمی‌گویند کتاب تاریخی. وقتی که کتاب می‌نویسید، می‌توانید به هر زمانی سفر کنید و با هیچ مرزی روبرو نباشید. چیزی که من در «کتاب دانیل» و بعدها در «رگتایم» کشف کردم این بود که می‌شود رمان نوشت و ساختارش را بر زمان بنا کرد و نه بر مکان. من مورخ نیستم چرا که اصلا اهل تحقیق کردن نیستم. محقق خوبی هم نیستم. البته در کتاب «رژه» من یک کم بیشتر از کتاب‌های دیگرم تحقیق کردم. من داشتم تحقیق می‌کردم بدون اینکه خودم بدانم دارم تحقیق می‌کنم. داشتم خاطرات «ژنرال شرمن» و ژنرال‌های دیگری را می‌خواندم و اصلا به فکرم هم نمی‌رسید که بعدها بخواهم درباره‌آنها کتابی بنویسم. وقتی شروع به نوشتن کتاب کردم دیدم که چیزهایی در مغزم هست که آن‌ها را می‌دانم. واقعیت این است که تاریخ‌نگاری اصلا مرا خوشنود نمی‌کند.

من هومر هستم، برادر کوره

مقدم‌ترین چیز در کتاب «هومر و لنگلی» من نخستین جمله‌ی کتاب است. «من هومر هستم، برادر کوره» و وقتی این را می‌نوشتم اصلا تصور نمی‌کردم که چنین کتابی بشود، یعنی کتابی درباره‌ی هومر و لنگلی. عاشق آن جمله بودم. برادرانی که عاشق جمع کردن آت و آشغال بودند و هیچ کس آن موقع از نظر انسان‌شناسی برای رفتار این دو نامی نداشت. مثل اختلال رفتاری یا نوعی از وسواس. آن‌ها به افسانه‌های نیویورک تبدیل شده بودند. و من در کتابم آن‌ها را به متصدیان یا موزه‌داران زمان و ذهن خودشان تبدیل کردم. به آدم‌هایی که مثل موزه‌داران در حال جمع‌آوری تکه‌های متفاوت زمان و ذهن زندگی خودند. خانه‌اشان مثل موزه شده بود.

تاریخ همیشه درباره‌ی حقیقت است و رمان‌ها درباره‌ی ماجراهای خیالی یا دروغین. بعضی‌ها می‌گویند رمان‌نویس‌ها دروغ‌گوهای خوبی هستند.

من اصلا قصد نداشتم که زندگی این دو را مستند کنم. یا اینکه بیماری این‌ها را مستند کنم. من به این دو به عنوان افسانه علاقه داشتم.

تاریخ همیشه درباره‌ی حقیقت است و رمان‌ها درباره‌ی ماجراهای خیالی یا دروغین. بعضی‌ها می‌گویند رمان‌نویس‌ها دروغ‌گوهای خوبی هستند.

دکتروف
رگتایم و تبدیل شدن به حقیقت

شخصیت سیاهپوست کتاب یا همان «کلهاس واکر»، که در خلق کردن آن از یک نویسنده‌ی آلمانی الهام گرفتم، نویسنده‌ای به نام «هاینریش فون کلایست»، که اوایل قرن نوزده میلادی می‌نوشت،‌ و رمان کوتاه زیبایی نوشت به نام «میشائیل کلهاس» [نشر ماهی؛ ترجمه: محمود حدادی]، کلهاست یک دلال اسب است و اسب‌ها را می‌برد برای فروش. اما به او می‌گویند که باید عوارض بدهد و او هم که زیر بار عوارض نمی‌رفته، می‌رود برای پرس و جو و در این بین اسب‌هایش مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند و بعد به دنبال حق‌طلبی می‌رود و در نهایت به شخصیتی انقلابی‌ تبدیل می شود. این آدم الهامی شد برای شخصیت «کلهاس واکر» رمان رگتایم. از من می‌پرسند که فلان و بهمان چیز واقعا برای کلهاس، موسیقیدان سیاه‌پوست، اتفاق افتاده و من می‌گویم که یادم نمی‌آید که اتفاق افتاده باشد اما سال‌ها بعد از نوشتن رگتایم یک عکسی را دیدم از یک آدم سیاه‌پوستی در کنار ماشینش که غارت شده بود [همان تصویری که دکتروف در رگتایم آورده]. منظورم همچنین چیزی است وقتی می‌گویم نویسنده در داستان خیالی به نحوی حقیقت را در می‌یابد.

جاه‌طلبی بیلی در بیلی باتگیت

وقتی جوان بودم خیابان‌های زیادی را پشت سر می‌گذاشتم تا به یک کتاب‌خانه‌ی عمومی برسم و در این مسیر از منطقه‌ی «برانکس شرقی» رد می‌شدم، که محله‌ی خشنی بود و زیاد هم برای جوانی به سن و سال من مناسب نبود که آنجا تنهایی بپلکد. ممکن بود چاقو بگذارند بیخ گلویم و پول‌هایم را بقاپند اما در گوشه و کنارهای آن محله گنگستر معروفی به نام «داچ شولتز» سال‌ها قبل زندگی می‌کرده ،که قبل از به دنیا آمدن من مرده بود اما هنوز طرفداران خودش را داشت. وقتی از آن محله رد می‌شدم با خودم می‌گفتم: «پسر! یک روزی داچ شولتز« اینجا زندگی می‌کرده»، اما اینکه آیا مثل بیلی جاه‌طلب بودم؟ باید بگویم که نه.

واقعا مشکل است که آدم بگوید که «بیلی باتگیت» در چه ژانری است، نه گانگستری است به آن معنا و نه شاید مدرن، اما آدم را یاد «هاکلبری فین» می‌اندازد هر چند که ژانر «هاکلبری فین» را ندارد.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منبع: سیب گاز‌زده