داستان عاشق شدن قورباغه و کرم!
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را میخواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچهقورباغه گفت: «قول میدهم.» ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچهقورباغه هم تغییر کرده بود.
آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آنها توی چشمهای ریز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند! کرم، رنگینکمان زیبای بچهقورباغه شد و بچهقورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم. بچهقورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچوقت تغییر نمیکنی». بچهقورباغه گفت: «قول میدهم». ولی بچهقورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر میکند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچهقورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت: «تو زیر قولت زدی»! بچهقورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود...من این پاها را نمیخواهم... من فقط رنگینکمان زیبای خودم را میخواهم».
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را میخواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچهقورباغه گفت: «قول میدهم.» ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچهقورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد: «این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.» بچهقورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمیخواهم... من فقط رنگینکمان زیبای خودم را میخواهم.» کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه آخر است که میبخشمت.» ولی بچهقورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر میکند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچهقورباغه گفت: «ولی تو رنگینکمان زیبای من هستی...»؛ «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی کرم از خواب بیدار شد. آسمان عوض شده بود، درختها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...؛ اما علاقه او به بچهقورباغه تغییر نکرده بود. با اینکه بچهقورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بالهایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچهقورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ..» ولی قبل از اینکه بتواند بگوید: «...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»، قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد. حالا قورباغه آنجا منتظر است... با شیفتگی به رنگینکمان زیبایش فکر میکند... نمیداند که کجا رفته.
جی آنه ویلیس
از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد!
باشگاه كاربران تبیان ـ ارسالی از: mohsen_yahoo