تبیان، دستیار زندگی
نگهبانی می‌دادم که برادر موحد نزد من آمد و با حالت روحانی عجیبی از خاطرات زندگی، جنگ و دوستان بسیاری که شهید شده بودند با من صحبت کرد. در آخر گفت: «در عملیاتی که در پیش است شهید می‌شوم»؛ و شال سبز رنگی را که به کمر داشت باز کرد و به من داد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرمانده‌ای که پیکرش در منطقه ماند

شهید حسن موحد رستگار

قائم مقام گردان امیرالمؤمنین از لشگر امام حسین (ع)


نگهبانی می‌دادم که برادر موحد نزد من آمد و با حالت روحانی عجیبی از خاطرات زندگی، جنگ و دوستان بسیاری که شهید شده بودند با من صحبت کرد. در آخر گفت: «در عملیاتی که در پیش است شهید می‌شوم»؛ و شال سبز رنگی را که به کمر داشت باز کرد و به من داد.


فرمانده‌ای که پیکرش در منطقه ماند

شهید «حسن موحد رستگار»، علاقه عجیبی به ائمه اطهار علیهم السلام داشت. به نقل از خود او هرگاه که به مرخصی می‌رفت، حتماً به زیارت حضرت رضا علیه‌السلام مشرف می‌شد. در آخرین مرخصی من و او با شهید «عباس کاشانی پور» توفیق زیارت علی بن موسی‌الرضا علیهم السلام را پیدا نمودیم که شاهد تهجد، شب زنده داری و راز و نیاز این دو شهید بودم.

چند شب قبل از عملیات والفجر هشت، در منطقه خسرو آباد آبادان، نگهبانی می‌دادم که برادر موحد نزد من آمد و با حالت روحانی عجیبی از خاطرات زندگی، جنگ و دوستان بسیاری که شهید شده بودند با من صحبت کرد. در آخر گفت: «در عملیاتی که در پیش است شهید می‌شوم»؛ و شال سبز رنگی را که به کمر داشت باز کرد و به من داد. من آن شال را به ضریح حضرت رضا علیه‌السلام تبرک نموده و در تمامی عملیات‌ها همراه خود داشته‌ام ...

قبل از رفتن به عملیات کارخانه نمک، وقتی عباس کاشانی پور به او یک لیوان آب داده بود، گفته بود: «این آخرین آبی است که در این دنیا می‌نوشم».

عملیات در کارخانه نمک آغاز شد. خیلی از بچه‌ها در پشت جاده و «سه راه مرگ» (سه راهی واقع در منطقه عملیاتی کارخانه نمک) به شهادت رسیدند. معاون گردان حسن موحد رستگار، بچه‌ها را به عقب راهنمایی کرد. من با ایشان به همراه برادر «قریشی» و یکی دیگر از برادران، آخرین افرادی بودیم که به عقب می‌آمدیم. هنوز چند قدمی از خاکریز دور نشده بودیم که برادر موحد رستگار به زمین افتاد. آقای قریشی سر ایشان را بر زانو گذاشت. در حالی که گلوله به گلویشان خورده بود و به زحمت صحبت می‌کرد، گفت: «سلام مرا به تمامی بچه‌ها برسانید و از آن‌ها حلالیت بطلبید» و شهید شد.

عراقی‌ها خیلی به ما نزدیک شده بودند و با تیراندازی، برادر قریشی را از ناحیه پا مجروح کردند. ما نتوانستیم پیکر شهید موحد رستگار را به عقب بیاوریم. چند ساعتی سینه خیز حرکت کردیم تا به نیروهای خودی رسیدیم.

بعدها قضیه شال سبز رنگ شهید حسن موحد رستگار را که بچه‌ها فهمیدند، به خاطر علاقه‌ای که به او داشتند، هر کدام تکه‌ای از آن را به عنوان تبرک از من گرفتند.

وصیت‌نامه‌ای که روز شهادتش نوشت :

بسم الله الرحمن الرحیم

«اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد».

با عرض ادب به پیشگاه حضرت مهدی (عج) و نائب گران قدرش حضرت امام خمینی (روحی له الفداء) و با عرض سلام بر شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، به امید شفای مجروحین و معلولین انقلاب اسلامی، اکنون که دست نیاز و تسبیحمان به درگاه حضرت حق‌تعالی درازاست، شکر می‌فرستیم و رضایت حضرتش را طالبیم و از برای برقراری حکومت اسلامی توانمان را بکار برده‌ایم، قبولی آن را از درگاه او خواستاریم، در این راه پر نشیب و فراز بر خویش تحمل سختی‌ها نمودن برای خدا، سهل است و نظر او شرط، حال که در این ره نه از برای منت بلکه از در رضایت او خویش را افسرده نمودیم در ظاهر، و ره را در پیمودن آن تا رسیدن به لقایش دنبال نمودیم، حمد و سپاس او را بجای می‌آوریم که او «اهدنا الصراط المستقیم» است و استقامت در این راه را از او طالبیم و همچنین، ماندن و ثابت قدم بودن را در مسیرش باز خواهانم.

 آخرین لحظات شب است و از مصاحبت با یک شهید برگشتم، نمی‌دانم تاکنون در زندگی‌ام چنین حالتی به وجود نیامده بود، تاکنون این‌طور شاد نشده بودم، لحظاتی دیگر به سحر نمانده است و احساس می‌کنم که آخرین پیامم را بر روی صفحه کاغذ می‌نویسم، خیلی خوشحالم و از خوشحالی نمی‌توانم در خود بگنجم احساس می‌کنم ضیافت ائمه اطهار و اولیاءالله جهت آمدنم آماده شده است.

الهی: اگر چه نزدیک‌ترین و سریع‌ترین راه تقرب و وصل به درگاهت «شهادت» است، در پی این وصل، توانم را فدایت نمودم، وجودم را فنایت، و زیر پا گذاشتم دنیای فانی و پست را و گریستم از فراقت و توسل جستم به ائمه اطهارت، قبولم دار اگر چه قابل نیستم.

عمری است که در پی لقایت، حال و هوای دیگر بر سرم شده است، گام‌هایم از برای دیدار تو خسته، از بس راه پیمودم، بیابان‌های گرم و سوزان جنوب را پشت سر نهادم، قله‌های رفیع و سخت غرب و کردستان را زیر پا در نوردیدم، دره‌های پرفراز و نشیب محرم، صحرای رمضان، ارتفاعات سردشت و ... از برای دیدارت، حال با قبول کردن من در حضورت آرامشم بخش که تو عطاکننده نفس مطمئنه‌ای.

آخرین لحظات شب است و از مصاحبت با یک شهید برگشتم، نمی‌دانم تاکنون در زندگی‌ام چنین حالتی به وجود نیامده بود، تاکنون این‌طور شاد نشده بودم، لحظاتی دیگر به سحر نمانده است و احساس می‌کنم که آخرین پیامم را بر روی صفحه کاغذ می‌نویسم، خیلی خوشحالم و از خوشحالی نمی‌توانم در خود بگنجم احساس می‌کنم ضیافت ائمه اطهار و اولیاءالله جهت آمدنم آماده شده است.

احساس می‌کنم شهدا را می‌بینم. احساس می‌کنم لحظه‌ای دیگر در کنارشان جای می‌گیرم، خدایا تو را شکر می‌کنم که به من عطا نمودی این بی خود شدن را، خدایا دوست دارم با شهدا باشم، دوست دارم من را از اولیاءت جدا مگردانی، او (برادرش شهید احسان موحد رستگار) نیز این‌طور دوست دارد. خدایا در این دنیا هیچ نمی‌خواهم، فقط و فقط می‌خواهم من و او را با هم شهید نمایی و در کنار هم به خاک سپرده شویم. دوست دارم حیات آن دنیا را با هم بگذرانیم.

«هان ای دوستان» دوست دارم شهید شوم و می‌دانم که وقت زیادی به شهادتم و شهادت هر دویمان نمانده است. خدایا محبت چقدر صفا دارد، دوستی چقدر معنا دارد، اگر می‌دانستم زودتر خود را آماده می‌نمودم تا در حضورت جای گیرم، خدایا بین من و دوستانت جدایی نینداز، بین من و دوستانت فراق و دوری حاصل مکن، خدایا دیگر نمی‌خواهم در این دنیا زندگی کنم، چرا که تو را شناختم و حضورت را مدتی است درک نموده‌ام، خدایا دوست دارم طعم احترام در حضور و محضرت را به من بچشانی، به من عطا بفرمایی، آخرین روزهای حیات را چقدر زیبا طی می‌نمایم، تا حیات طیبه را کسب نمایم. عمر زیادی را در این بیابان‌ها سپری نمودم، در صحراهای جنوب و ارتفاعات غرب به عشق تو گام برداشتم، حالا پیدایت نمودم حالا حضورت را طلب می‌نمایم. درست است از برای معشوق در شوق لقایش سوختن رمز است.

دوستان! دیگر موحد را نخواهید دید، دیگر گام‌هایش را در سرزمین‌های جهاد و قتال نخواهید دید، دیگر آه و سوزش را نخواهید دریافت، دیگر فریادش را بر آسمان‌های خونین غرب و جنوب نخواهید شنید، موحد از میانتان می‌رود. خدایا من چطور شکرگزاری به درگاهت کنم از اینکه مرا در این زمان آفریدی. بهترین و حساس‌ترین لحظات زندگی‌ام را مصادف با موسم گلچینی از بوستان عاشقان لقایت برقرار دادی.

خدایا عمری است می‌سوزم لیک می‌سازم اما اکنون طاقت ساختن ندارم. عزم سفر وجودم را مملو از عشق لقاءات فراگرفته است.

دوستان! دیگر موحد را نخواهید دید، دیگر گام‌هایش را در سرزمین‌های جهاد و قتال نخواهید دید، دیگر آه و سوزش را نخواهید دریافت، دیگر فریادش را بر آسمان‌های خونین غرب و جنوب نخواهید شنید، موحد از میانتان می‌رود. خدایا من چطور شکرگزاری به درگاهت کنم از اینکه مرا در این زمان آفریدی. بهترین و حساس‌ترین لحظات زندگی‌ام را مصادف با موسم گلچینی از بوستان عاشقان لقایت برقرار دادی، چطور شکرگزار باشم که مرا در این زمان پربرکت جمهوری اسلامی قرارم دادی.

فرمانده‌ای که پیکرش در منطقه ماند

«الحمدلله، سبحان الله العظیم» دوستان بیایید تا به ما بپیوندید، ما به ملاقات خدایمان رفتیم. دنیا ارزش ندارد، دنیا سودی ندارد، دنیا فانی است، آنچه که باقی است آخرت است، اعمال خوب انسان‌هاست، چرا خود را اسیر دنیا نموده‌اید؟ چرا خود را اسیر منجلاب فساد و تباهی نموده‌اید؟ توجه کنید برگردید به سوی خدای خود.

نمی‌دانم چه می‌نویسم: شور و شوق سراسر وجودم را گرفته، می‌بینم که در کنار شهدا قرار گرفته‌ام، می‌بینم که بهترین اولیاء خدا را به ملاقات نشسته‌ام «الله اکبر» این نوشته و این کلام را از روی احساسات نمی‌نویسم، از روی تأثرات ظاهری نمی‌نویسم، از روی اعتقاد و ایمان می‌نویسم. از روی یقین می‌نویسم.

ای کسانی که حق شما را ادا نکرده‌ام، مرا ببخشید. ای دوستانی که حق رفاقت را نتوانستم ادا نمایم، مرا عفو کنید. خدایا تو خود می‌دانی که خسته شده‌ام و دل شکسته، مرا آرام بخش، مرا مطمئن ساز، مرا در حضورت جای ده، از من راضی شو و مرا ببخش.

پدر و مادر گرامی و معظم: خداوند انشاالله در حق شما رحمت و مغفرت نماید و از فیوضات الهیه‌اش شما را بهره‌مند نماید، شکر به جای آرید که از وجود پربرکت شما یادگاری مرا حضور حضرت حق‌تعالی دارید و به خدای تعالی هر چه بیشتر روی آورید و اگر اذن و اجازه حضرتش حاصل شود، شفیع نیکویی را دارید، امید است وجودتان را تسلیم او کنید تا او نیز نظری بنماید که می‌نماید، انشا الله و از خدای بخواهید همان‌طور که در کنار شما و با شما بوده‌ام­، روز قیامت نیز جدایی حاصل نشود بین ما. انشاالله تعالی.

(والسلام).

فاو، «حسن موحد رستگار» 11/12/1364

توضیح:

1- ایشان دقیقاً در همین روزی که وصیت‌نامه را نوشته‌اند (11/12/1364) به شهادت رسیده‌اند.

2- برادر ایشان هم (طبق آنچه ایشان در وصیت‌نامه از خدا خواسته‌اند) در همان روز (با فاصله زمانی یک ساعت) شهید شده‌اند.

3- هر دو برادر در کنار هم در گلزار شهدای کاشان (دارالسلام گلابچی) به خاک سپرده شده‌اند.

فرآوری: رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

سایت حوزه

وبلاگ دارالشفاء